خلاصه کتاب انسان کامل شهید مطهری

« انسان کامل »

اثر:استاد شهید مرتضى مطهرى

« خلاصه کتاب انسان کامل »

معناى انسان کامل و ضرورت بحث از آن‏

اصطلاح انسان کامل تعبیرى است که در ادبیات اسلامى اولین بار توسط محى الدین عربى در قرن هفتم به کار رفته و بعد از او دیگران هم بحث انسان کامل را با بیانات مختلف مطرح کرده‏اند، اما قبل از بحث درباره انسان کامل لازم است درباره معنى کلمه کامل توضیحى بدهیم.

در زبان عربى دو کلمه کامل و تمام، کلمات نزدیک به یکدیگر مى‏باشند و گر چه هر دو در مقابل ناقص به کار مى‏روند با هم اندکى تفاوت دارند. تمام براى یک شى‏ء در جایى گفته مى‏شود که همه آن چه براى اصل وجود آن لازم است، به وجود آمده باشد؛ وقتى مى‏گویند: شى‏ء ناقص نیست و تمام است، یعنى همه اجزاى تشکیل دهنده آن شى‏ء موجود است، مانند یک ساختمان که بناى آن پس از ساختن همه اجزاء، تمام مى‏شود، اما کمال در مورد چیزهایى است که بعد از این که از نظر وجود اجزا تمام شدند مى‏توانند درجات بالاترى هم داشته باشند؛ مثلا انسانى که تمام باشد و هیچ نقص عضوى در او نباشد در عین حال مى‏تواند با رشد بیشتر، کامل و کامل‏تر گردد. به بیان دیگر، کمال را در جهت عمودى بیان مى‏کنند و تمام را در جهت افقى.

انسان مانند بسیارى از چیزهاى دیگر، کامل و غیر کامل دارد، و بلکه معیوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است: انسان سالم کامل و انسان سالم غیر کامل.

شناختن مشخصات انسان کامل از نظر اسلام از این نظر براى مسلمانان واجب است که بتوانند خود و جامعه را، مانند الگو و حکم سرمشق بسازند.

شناخت انسان کامل از نظر اسلام دو راه دارد: یک راه این است که ببینیم قرآن و سنت، انسان کامل را چگونه توصیف کرده‏اند، و راه دیگر این که افرادى را بشناسیم که عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند و مطمئنیم آن‏ها آن چنان که اسلام مى‏خواهد، ساخته شده‏اند و عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند، مانند پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام که شناخت آن‏ها، شناخت انسان کامل از نظر اسلام است.

البته منظور از شناخت انسان‏هاى کامل، شناخت شناسنامه‏اى نیست که بدانیم در چه سالى و کجا متولد شده‏اند، پدر و مادر آن‏ها کیست و در کجا و در چه سالى از دنیا رفته‏اند، بلکه مراد، شناخت شخصیت آن‏هاست تا بتوان از زندگى آن‏ها پیروى نمود، کما این که گفته‏اند: الشیعه من شایع علیا
یعنى انسان با حرف و حتى با دعاى محبت، شیعه نمى‏شود، بلکه شیعه باید از على علیه السلام عملا پیروى کند، پس مساله انسان کامل یک بحث فلسفى و علمى محض نیست که فقط اثر علمى داشته باشد، بلکه ما اگر انسان کامل را نشناسیم، نه شخصا مى‏توانیم یک مسلمان واقعى باشیم، و نه جامعه ما مى‏تواند یک جامعه اسلامى باشد.

عیوب روحى و روانى

گفتیم که قبل از تقسیم انسان به کامل و غیر کامل، مى‏توان انسان را به سالم و معیوب تقسیم کرد؛ عیوب انسان هم به عیوب جسمى و عیوب روحى تقسیم مى‏شود. عیوب جسمى عیوبى است مانند نابینایى، ناشنوایى، کوتاه بودن قد و… اما این عیوب، عیب و نقصى براى شخصیت انسان به شمار نمى‏رود و بسیارند کسانى که على رغم وجود عیوب جسمى، از دانشمندان و شخصیت‏هاى بزرگ تاریخ محسوب مى‏شوند، بنابر این آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد ارزش‏هاى روحى و روانى اوست. از این مطلب مى‏توان نتیجه گرفت که اولا انسان مرکب از جسم و روح است، ثانیاً حساب جسم انسان از حساب روح و روان او جداست؛ یعنى اگر چه این دو در یکدیگر اثر مى‏گذارند، اما هیچ یک تابع مطلق دیگرى نیست؛ هم جسم انسان کار مستقل از روح انجام مى‏دهد و هم روح کار مستقل از جسم. لذا نباید مانند عده‏اى گمان کرد که تمام خواص روحى، اثر مستقیم و بدون واسطه جسم و سلسله اعصاب انسان است.

خوشبختانه امروز این مطلب بیشتر ثابت شده که ممکن است انسان از نظر جسم و جهات جسمانى و حتى از نظر پزشک اعصاب، سالم باشد و در عین حال از نظر روانى بیمار باشد و به تعبیر امروزى‏ها عقده روانى داشته باشد.

این مقدمه از این جهت قبل از بحث اصلى درباره انسان کامل ذکر شد تا معلوم شود مقصود ما عیب و سلامت مربوط به جسم نیست.

ممکن است انسانى که از نظر روانى معیوب است، جسمى سالم داشته باشد که البته معالجه او هم با معالجه بیماران جسمى تفاوت خواهد اشت. قرآن کریم درباره عده‏اى مى‏فرماید: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا
توجه شود که کلمه قلب در قرآن، یعنى همان روح و روان انسان و نه قلب جسمانى.

حضرت على علیه السلام نیز در حدیثى مى‏فرماید: « … و اشد من مرض البدن مرض القلب

اساسا یکى از برنامه‌‏هاى قرآن، ساختن انسان سالم است – به همین معناى مورد بحث – است و ما قبل از این که توضیح دهیم که باید انسان کامل باشیم یا به انسان کامل نزدیک شویم، باید انسان سالم باشیم و از عیوب و مرض‏‌هاى روحى رهایى یابیم، لذا پیش از ورود به بحث انسان کامل، شایسته است که به مساله عیوب و آفات روحى توجه کنیم‏
و اولین برنامه قرآن هم تهذیب و تزکیه نفس است؛ یعنى پاکیزه کردن روان از بیمارى‏ها، عقده‏ها، تاریکى‏ها، و انحراف‏ها و بلکه از مسخ شدن‏‌ها.

شدیدترین حالت عیوب روحى و روانى، به تعبیر دینى، مسخ انسان است. معنى مسخ این است که مى‏گویند: در میان گذشتگان مردمى بوده‏اند که در اثر ارتکاب زیاد گناه، مورد نفرین پیامبر زمان خود واقع شدند و به شکل حیوانات گوناگون در آمدند.

نکته مهم و قابل توجه در این جا این است که انسان اگر فرضا، حتى اگر از نظر جسمى مسخ نشود، اما یقینا از نظر روحى و معنوى ممکن است تبدیل به یک حیوان شود، زیرا همان‏طور که ذکر شد، شخصیت انسان وابسته به صفات اخلاقى و روانى اوست و اگر خصایص روانى یک انسان، خصایص یک حیوان باشد و تنها به خوردن و خوابیدن و لذت جسم فکر کند، روح او واقعا مسخ و روح یک حیوان مى‏گردد.

مسخ شدن از نظر اهل باطن و اهل معنى، مسئله‏اى مهم و قطعى است؛ گرچه شاید عده‏اى فکر کنند اینها مجاز است و دیرتر باورشان بیاید. قرآن کریم درباره بعضى از مردم مى‏فرماید: «اولئک کالانعام بل هم اضل
همچنین در مورد آیه یوم ینفخ فى الصور فتانون افواجا
و این که در روز قیامت مردم گروه گروه محشور مى‏شوند، پیشوایان دین مکررا فرموده‏اند: تنها یک گروه از مردم به صورت انسان محشور مى‏شوند و گروههاى دیگر به صورت حیوانات مختلف محشور خواهند شد.

در حدیثى از امام صادق علیه السلام آمده است که «یحشر الناس على نیاتهم
یعنى: در قیامت مردم مطابق مقاصد و خواسته‏هاشان محشور مى‏شوند. و اگر خواسته‏هاى کسى خواسته‏هاى یک حیوان باشد، مسلما به شکل یک حیوان محشور مى‏شود.

اسلام مى‏گوید: از دنیا و مادیات آن استفاده کند، اما آن را خواسته نهایى و معبود خود قرار ندهید، زیرا هر چه را بپرستید در حد همان چیز باقى خواهید ماند. براى ساختن انسانى کامل، اسلام ما را از همه پرستش‏ها جز خداپرستى منع مى‏کند و مى‏گوید: انسانى که در این عالم چیزى غیر از خدا را پرستش کند یک انسان معیوب و مسخ شده است.

دین براى انسان سازى و تبدیل انسان‏هاى معیوب به سالم و سالم به کامل برنامه هایى دارد که از آن‏ها مى‏توان به دعا، پرستش و تسلط ایمان و اراده بر شهوات نفسانى اشاره کرد. برنامه هایى مانند اعمال ماه رمضان و وظایف خاص آن در همین جهت برنامه ریزى شده است.

لزوم هماهنگى در رشد ارزش‌‏هاى انسانى

کامل در هر موجودى، با موجود دیگر متفاوت است؛ مثلا انسان کامل غیر از فرشته کامل است.

فرشتگان موجوداتى هستند که از عقل و نور محض آفریده شده‏اند و هیچ جنبه مادى و شهوانى و غضبى ندارند، همانطور که حیوانات موجوداتى هستند که تنها جنبه شهوانى و غضبى و مادى دارند و از آن چه قرآن آن را روح خدایى معرفى مى‏کند، بى‏بهره‏اند.

اما انسان موجودى است مرکب از آن چه در فرشتگان و در حیوانات وجود دارد؛ یعنى هم جنبه ملکوتى دارد و هم جنبه مُلکى؛ هم عقل دارد و هم شهوت و غضب. از این رو باید دانست که انسان کامل، همانطور که با حیوان کامل تفاوت دارد، با فرشته کامل هم متفاوت است.

خداوند در قرآن کریم مى‏فرماید:
« انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج نبتلیه
مقصود آیه این است که در انسان استعدادهاى زیادى نهاده شده است و لذا انسان به مرحله‏اى از کمال رسیده که آزاد و مختار مى‏باشد و خداوند هم به همین سبب او را لایق و شایسته تکلیف و آزمایش قرار داده است.

به علت همین گوناگونى استعدادها، کمال انسانى وقتى است که همه استعدادهایش را به طور متعادل و توازن در حد اعلى رشد دهد؛ نه این که فقط به سوى برخى از آن‏ها گرایش پیدا کند و برخى دیگر را مهمل و معطل بگذارد.

رشد استعدادهاى روحى انسان مانند رشد اندام یک کودک است؛ به این معنا که رشد هماهنگ و کامل وقتى است که همه قسمت‏ها با هم رشد کنند. اگر تنها یکى از اعضاى کودک، مثلا تنها دست یا تنها پاى او رشد کند، نمى‏توان او را رشد یافته نامید.

یک انسان رشدیافته و کامل، انسانى است که همه ارزشهاى انسانى، به طور هماهنگ، و در حد اعلى در او رشد نماید.

حضرت ابراهیم علیه السلام هم وقتى انسان کامل شد – قرآن تعبیر امام را براى انسان کامل به کار مى‏برد – که از همه امتحانات گوناگون، موفق بیرون آمد:
«و اذ ابتلى ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن قال انى جاعلک للناس اماما»

توجه به مساله رشد همه جانبه بسیار مهم است، زیرا مى‏بینیم که غالبا افراد و جامعه‏‌ها از گرایش صد در صد به باطل، به گمراهى کشیده نمى‌‏شوند، بلکه از افراط در یک حق به فساد کشیده مى‌‏شوند؛ یعنى واقعا گرایش آن‏ها گرایش انسانى است، اما تنها در یک جهت گرایش پیدا مى‏کنند و همه ارزش‌هاى دیگر را به فراموشى مى‏‌سپارند و همانند کودکى هستند که تنها یکى از اعضایش رشد کرده است.

نمونه هایى از رشدهاى یک بعدى‏

همانطور که ذکر شد، بسیارى از انحراف‏ها، ناشى از افراط در رشد یک ارزش خاص مى‏باشد. در این جا به ذکر مواردى از این گونه رشدهاى یک بعدى در میان برخى از افراد و جوامع مى‏پردازیم:

۱ – عبادت و زهد:

عبادت‏ و زهد، ارزش‏ها و حقایقى هستند غیر قابل انکار و نمى‏توان جامعه‏اى را که در آن، این ارزش‏ها وجود نداشته باشد جامعه‏اى اسلامى به شمار آورد، اما اگر همین ارزش‏ها در حد افراط، جامعه را به سوى خود بکشد و اسلام و مسلمانى فقط منحصر شود به مسجد رفتن و دعا خواندن و… همه ارزش‏هاى دیگر آن جامعه محو خواهد شد و افراد بى‏غرض هم وقتى در این راه بیفتند، دیگر نمى‏توانند تعادل روحى و روانى خود را حفظ کنند.

چنین افرادى دیگر نمى‏توانند بفهمند که خدا آن‏ها را انسان آفریده، نه فرشته؛ و گفتیم که کمال انسان لزوما همان کمال فرشته نیست؛ لذا وقتى به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم خبر دادند که عده‏اى از اصحاب، غرق در عبادت شده‏اند و زن و فرزند را رها کرده و به هیچ کار دیگرى هم نمى‏پردازند، آن حضرت ناراحت و عصبانى شدند و به مسجد تشریف آوردند و به شدت با آن افراد مخالفت کردند و فرمودند: کسانى که این کارها را پیش گرفته‏اند، از سنت من خارجند.

۲ – خدمت به خلق:

یکى از ارزشهاى مسلم براى انسان، که اسلام آن را صد درصد تأیید مى‏کند، خدمت‏گزارى به خلق خداست، اما عده‏اى این سخن را شعار خود قرار مى‏دهند که عبادت به جز خدمت خلق نیست و با این سخن مى‏خواهند ارزش علم و جهاد و عبادت و دیگر ارزش‏هاى عالى را نفى کنند؛ در حالى که اگر همه ارزش‏ها منحصر به خدمت به خلق باشد، و نه در خودمان ارزش بالاترى وجود داشته باشد و نه در دیگران که به آن‏ها خدمت مى‏کنیم، آن گاه خلق خدا همانند مجموعه‏اى حیوانات مى‏شوند و خدمت به خلق و مثلا سیر کردن شکم آن‏ها، در حکم سیر کردن شکم یک عده حیوان خواهد بود، پس این که انسانیت – به تعبیر عده‏اى از روشنفکران – یعنى خدمت به خلق و هیچ ارزش دیگرى وجود ندارد، باز یک نوع افراط است.

۳ – آزادى:

یکى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى و مافوق مادى، آزادى است.

ارزش آزادى براى انسانى هایى که بویى از انسانیت برده‏اند به قدرى است که حاضرند با شکم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترین شرایط زندگى کنند، اما در اسارت دیگران نباشند، ولى گاهى انسان مى‏بیند در بعضى جوامع، این ارزش به کلى فراموش شده و گاهى هم عده‏اى مى‏خواهند تمام ارزشهاى انسانى را در پرتو این ارزش محو کنند. این افراد مى‏گویند: اگر تنها آزادى تامین شود، انسان‏ها به رشد و کمال خود خواهند رسید؛ در حالى که این اعتقاد هم نوعى افراط است و باید ارزشهاى دیگرى، مانند عدالت، حکمت و… نیز در جامعه وجود داشته باشد.

۴ – عشق:

در عرفان و تصوف مى‏بینیم که عشق، تنها ارزش انسانى معرفى مى‏شود. و تمام ارزشهاى دیگر، حتى عقل محکوم مى‏گردد.

انعکاس این عقیده عرفا به صورت نوعى گرایش ضد عقل، در ادبیات عرفى کاملا مشهود است و مى‏بینیم که برخى از عرفا رسما به مبارزه با عقلا و فلاسفه پرداخته‏اند.

۵ – عقل:

گاهى در مقابل دسته فوق عده‏اى هم عقل و فکر را تنها ارزش تلقى مى‏کنند و به همه ارزش‏‌هاى دیگر، خصوصا عشق بى اعتنا مى‏شوند و این‏‌ها را مسخره مى‏‌کنند.

بوعلى سینا گاهى در بین صحبت‌هایش مى‏‌گوید: این حرفها، اشبه به خیالات صوفیه است؛ باید با مرکب عقل جلو رفت.

عبادت و زهد، خدمت به خلق، آزادى، عشق، عقل، عدالت و… ارزشهاى گوناگونى است که در بشر وجود دارد. اگر انسان تنها به برخى از این ارزشها گرایش پیدا کند، نمى‏تواند انسان کاملى شود.

انسان کامل انسانى است که همه ارزش‏ها، در حد عالى و هماهنگ با یکدیگر در او رشده کرده باشد.

به اعتقاد ما على علیه السلام انسان کامل است، زیرا همه شرایط مذکور در او وجود دارد؛ یعنى همه ارزش‏هاى انسانى، در حد اعلا و به طور هماهنگ در او رشد کرده است.

ما على علیه السلام را از طریق سخنان او در نهج البلاغه به جامع الاضداد بودن مى‏شناسیم. زیرا جنبه‏هاى مختلف هر یک از سخنان او به گونه‏اى است که رشد عالى و کامل هر یک از ارزش‏ها را در آن حضرت به نمایش مى‏گذارد. او گاهى چهره یک عابد و زاهد کامل را دارد و گاهى چهره یک فیلسوف و حکیم و مى‏گوید:
« ایها الناس انما الدنیا دار مجاز، و الاخره دار قرار، فخذوا من ممرکم لمقرکم

و وقت دیگر، چهره یک مجاهد عدالت خواه به خود مى‏گیرد و مى‏گوید: فانى سمعت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم یقول فى غیر موطن لن تقدس امه لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوى غیر متتعتع

گاهى چنان در عبادت و عشق الهى غرق مى‏شود که اصلا گویى در این عالم نیست و همانند گروهى مى‏شود که خودش چنین توصیف مى‏کند:
«هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى،»

ولى گاه چنان خندان و خوش‏مجلس و حتى بذله‏گو مى‏شود که عمرو عاص براى تبلیغ علیه وى مى‏گوید: على علیه السلام به درد خلافت نمى‏خورد، چون خنده رو است:
«عجبا لابن النابغه یزعم لاهل الشام أن فى دعابه و انى امرو تلعابه

به هر حال انسان در هر قسمتى از نهج البلاغه که وارد مى‏شود، مى‏بیند به یک دنیایى وارد شده است، گاهى در دنیاى فلاسفه و گاهى در دنیاى عرفا، گاهى در لباس افسرى شجاع و گاهى حاکمى عادل، گاهى قاضى و گاهى فقیه.

بنابراین انسان کامل، یعنى انسانى که قهرمان همه ارزشهاى انسانى باشد. ما از این نکته باید این درس را بیاموزیم که مبادا به سراغ یک ارزش برویم و ارزش‏هاى دیگر را فراموش کنیم. البته لازم نیست در همه ارزش‏ها قهرمان شد، ولى باید در حد امکان همه ارزشها را با هم داشته باشیم وارزش‏هاى مختلف را به صورت هماهنگ در خود رشد دهیم.

درد انسان از دیدگاه‏هاى مختلف‏

مى‏دانیم که درباره حقیقت و ماهیت انسان، اختلاف نظرهایى وجود دارد و به طور کلى دو نظریه اساسى در مقابل هم قرار دارند.

مادیون عقیده دارند که انسان، جز همین بدن چیز دیگرى نیست و با مردن به کلى نیست و نابود مى‏شود. در مقابل، بر اساس نظر پیروان ادیان و به ویژه اسلام، انسان حقیقتى است مرکب از جسم و روان، و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانى نمى‏شود.

على‏رغم این اختلاف بزرگى مادیون و الهیون درباره حقیقت و ماهیت انسان، درباره مساله دیگرى که وابسته به مساله اول هم هست، هیچگونه اختلاف نظرى وجود ندارد و آن مساله این است که انسانیت انسان به ساختمان جسمانى او وابسته نیست و به اصطلاح آدمیت به چشم و زبان و گوش و بینى نیست، بلکه آدم بودن به یک سلسله صفاتى است که به انسان ارزش و شخصیت مى‏دهد که اگر آن‏ها را نداشته باشد با حیوان فرقى ندارد.

این مطلبى است که حتى مادى‏ترین مکاتب هم آن را قبول دارند. اکنون مى‏توان گفت: این ارزش‏هاى انسانى به طور کلى، تحت یک عنوان خلاصه مى‏شوند که مى‏توان آن را معیار انسانیت قرار داد و آن معیار عبارت است از درد داشتن و صاحب درد بودن؛ یعنى انسان واقعى صاحب درد است و غیر او چه حیوانات و چه انسان‏هاى ظاهرى هیچ دردى ندارند.

شاید اشکال شود چگونه ممکن است درد داشتن معیار انسانیت باشد؛ در حالى که انسان سعى مى‏کند درد را از خود دفع کند. این اشکال از آن جا ناشى مى‏شود که ما میان درد و منشأ درد اشتباه مى‏کنیم، حتى در مورد درد جسمانى مى‏بینیم وقتى ضایعه‏اى به یکى از اعضاى بدن وارد مى‏شود، در عین این که درد، انسان را ناراحت مى‏کند، موجب آگاهى و بیدارى است؛ یعنى به انسان خبر مى‏دهد که در آن عضو ضایعه‏اى پیدا شده و انسان را وادار به معالجه آن مى‏کند.

درد در انسان مانند عقربه‏اى است که حالت و وضعیت نامطلوب در یک دستگاه را نشان مى‏دهد. اگر در انسان درد نمى‏بود، اولا آگاهى نسبت به منشأ درد حاصل نمى‏شد و ثانیاً انسان به دنبال معالجه آن نمى‏رفت، پس همواره درد امرى مطلوب است، چون موجب آگاهى و بیدارى است. و آن چه نامطلوب است، منشأ درد است، لذا اگر انسانى دانا و دانشمند باشد، ولى محروم و صاحب درد، بهتر است از این که مانند حیوان همه نوع وسایل خوشى برایش فراهم باشد و دردى احساس نکند و چیزى نفهمد. از این روست که مولوى مى‏گوید: هر که او بیدارتر، پردردتر؛ یعنى به هر اندازه که کسى در دنیا نسبت به دیگران بیدارتر و آگاه‏تر باشد، به همان اندازه دردمندتر خواهد بود.

از همین جا مى‏توان نتیجه گرفت سخن عده‏اى که از عقل شکایت کرده‏اند و گفته‏اند: عاقل و هوشیار بودن، آسایش انسان را سلب مى‏کند، حرف غلطى است. این عده، آسایش توأم با جهل و نادانى را بر ناراحتى و دردمندى توأم با عقل و درک ترجیح مى‏دهند. اما کسى که به مقام انسانیت برسد و ارزش درد داشتن را درک کند، هرگز نمى‏گوید: دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلکه کلام پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را مى‏گوید که صدیق کل امرى‏ء عقله و عدوه جهله

البته در جایى که موجب درد نیست، مسلما درد نداشتن بهتر از درد داشتن است، ولى اگر منشأ درد باشد، اما انسان آن را حس نکند، بسیار خطرناک است. در بیماریهاى جسمى هم، کشنده‏ترین بیمارى‏ها آن‏هایى‏اند که مثل سرطان درد ندارند، و بیمار وقتى خبردار مى‏شود که کار از کار گذشته.

بعد از پذیرفتن این نکته که درد، موجب آگاهى و بیدارى مى‏شود و امر مطلوبى است، این سوال پیش مى‏آید که کدام درد معیار انسانیت است؟

مسلما دردهاى جسمانى ملاک نیست، زیرا انسان و حیوان در این نوع درد مشترکند. در پاسخ سوال فوق عقاید مختلفى اظهار شده است؛ مثلا عرفا معتقدند که آن درد قابل تقدیس، درد خداجوئى است. و این درد از مختصات انسان است و حتى انسان به این دلیل بر فرشته ترجیح دارد که فرشته بى‏درد است. انسان، حقیقتى است که به بیان قرآن، نفخه الهى در او دمیده شده و از دنیاى دیگرى آمده و با طبیعت این جهان تجانس کامل ندارد.

همه موجودات، متغیر و فانى و غیر قابل دلبستگى هستند، اما در انسان، دغدغه جاودانگى وجود دارد.

عرفا این مسئله را به صورت تمثیل‏‌هاى مختلفى بیان کرده‏اند؛ گاهى انسان را به مرغى که از آشیانه خود دور افتاده و او را در قفس زندانى کرده‏اند تشبیه مى‏کند و گاهى به نى که او را از نیستان بریده‏اند و او دایما در این فراق ناله مى‏کند و تمثیلات دیگرى که همه بیانگر دغدغه انسان براى بالا رفتن به عالم بالا و درد بازگشت به سوى خدا و وصال حق است.

على علیه السلام در این زمینه مى‏فرماید:
«صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى.»

یعنى عده‏اى که درد فراق دارند، در دنیا با مردم همراهند، اما ارواح آنها مجذوب عالم بالاست. قرآن کریم نیز این مطلب را با این تعبیر مى‏گوید: الا بذکر الله تطمئن القلوب عرفا بیشتر روى این درد، یعنى فراق و جدایى از خداوند تکیه کرده‏اند و به دردهاى دیگر کمتر توجه داشته‏اند.

گروهى دیگر، در موضوع درد انسان مى‏گویند: معیار انسانیت انسان این است که درد دیگران را داشته باشد؛ یعنى ناراحتیهایى که متوجه خلق خداست، در او درد ایجاد کند، و او غمخوار دیگران باشد.

در نظر این عده، فقط کارى که بازگشتش به احساس مسوولیت انسان و درد او نسبت به انسان‏هاى دیگر باشد، پسندیده و انسانى است. این طرز فکر نمونه‏اى از رشد یک بعدى و محو شدن همه ارزشها در یک ارزش است.

اکنون ببینیم اسلام کدام یک را تایید مى‏کند؟

از نظر معیارهاى اسلامى، انسان کامل کسى است که درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى دیگر را هم دارد. قرآن کریم خطاب به مسلمانان مى‏گوید:
«لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رئوف رحیم»

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در دردهاى مومنان شریک است و غمخوار آن‏هاست.

على علیه السلام درباره خود مى‏فرماید: اگر من بخواهم بهترین خوردنى‏ها و نوشیدنى‏ها و لباس‏ها و هر چه که بخواهم برایم فراهم است، اما محال است که من مهار خود را به دست هواى نفس بدهم. در حجاز و یمامه کسانى باشند که امید به یک قرص نان هم نداشته باشند، آیا من با شکم سیر بخوابم و در اطرافم شکم‏هاى گرسنه و جگرهاى تشنه باشد؟ آیا من به لقب و اسم امیرالمومنین قناعت کنم، ولى با مومنان در سختى‏هاى روزگار شرکت نداشته باشم؟

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام نمونه هایى از انسان کامل در مکتب اسلام مى‏باشند، لذا با مطالعه زندگى آن‏ها مى‏توان نتیجه گرفت که در تعالیم اسلامى، انسان کاملى کسى است که هم درد خدا را دارد و هم درد انسان‏هاى دیگر را.

نکته قابل توجه دیگر در مورد دردهاى عالى انسان، این است که این نوع دردها على رغم درد بودن لذیذ و مطلوب هم هست. غمى مانند اشک ریختن در ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام جان را مى‏سوزاند، اما در عین حال به روح انسان صفا مى‏دهد. این دردها به روح، بزرگى و عظمت مى‏دهد، گرچه به بدن سختى و دشوارى مى‏رسد.

نکته دیگر این که هر چه روح انسان بزرگ‏تر باشد، بدن او بیشتر سختى مى‏کشد، زیرا آن روح، گویا روح همه بدن‏هاست و درد همه را احساس مى‏کند. وقتى روح انسان بزرگ شد، اجازه نمى‏دهد بدن او در راحتى و آسایش به سر برد، بلکه بدن در راه انجام خواسته‏هاى روح بزرگ، همواره در سختى و رنج و درد خواهد بود.

گرایش‏هاى مختلف و کمال انسان

انسان همیشه خودش براى خود دروازه معنویت بوده؛ یعنى از طریق خود عالم معنویت را کشف مى‏کند و وارد عالم معنویت مى‏شود. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏‌فرمود:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»

قرآن کریم مى‏فرماید: «سنریهم ایاتنا فى الافاق و فى انفسهم
و بدین ترتیب براى انسان در مقابل همه اشیاى عالم اعتبار و ارزش جداگانه و مستقلى در نظر مى‏گیرد.

دانشمندان بسیارى هم به این مطلب اعتراف دارند که در انسان چیزهایى یافت مى‏شود که با حساب مادى این دنیا قابل توجیه نیست و نشان مى‏دهد در مورد انسان حساب دیگرى در کار است.

یکى از ویژگى‏هاى خاص انسان که با حسابهاى مادى جور درنمى‏آید تفکیک مسئله انسانیت از انسان است. ما اگر به سراغ هر حیوانى برویم آن حیوان به صورت انفکاک‏ناپذیرى صفت خود را داراست؛ مثلا نمى‏شود پلنگى را پیدا کنیم که صفت پلنگى و پلنگ بودن نداشته باشد، ولى ممکن است انسانى یافت شود منهاى انسانیت.

سرّ مطلب این است که اولا معیار انسانیت و آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد، مادى و محسوس و همراه با بدن انسان نیست، بلکه غیر مادى و از سنخ معنویات است و ثانیاً این امور غیر مادى و از سنخ معنویات که معیار انسانیت است، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود، نه به دست طبیعت. از این رو مى‏توان انسانى یافت منهاى انسانیت.

در بحث گذشته گفتیم که ارزشهاى انسانى شامل خیلى چیزهاست، ولى مى‏توان همه ارزشها را در یک ارزش خلاصه کرد و آن ارزش، درد داشتن و صاحب درد بودن است.

همچنین گفتیم عرفا روى درد غربت و دورى از خدا تکیه کرده‏اند و عده‏اى دیگر روى درد انسان براى خلق خدا.

عرفا نکته عجیبى را مطرح مى‏کنند و مى‏گویند: در طبیعت انسان، میل به خیلى چیزهاست، ولى وقتى انسان به مطلوب خود رسیده دلزده مى‏شود و آن را از خود طرد مى‏کند، پس انسان همیشه طالب آن چیزى است که ندارد.

گر چه این مسئله غیر طبیعى و غیر منطقى به نظر مى‏رسد، اما عده‏اى در این مسئله دقیق‏تر فکر کرده‏اند و در مقام توجیه آن گفته‏اند: انسان موجودى است که نمى‏تواند عاشق اشیاى فانى و محدود باشد؛ انسان عاشق کمال مطلق؛ یعنى عاشق خداست.

منکرین خدا هم عاشق کمال مطلق هستند ولى معشوق حقیقى را گم کرده‏اند. از این رو عرفا معتقدند که پیامبران نیامدند که عشق خدا و عبادت خدا را به انسان یاد دهند، بلکه آمدند تا او را از اشتباه بیرون در آورند و بگویند: اى انسان، تو چیزى غیر از کمال مطلق نمى‏خواهى و کمال مطلق ذات مقدس پروردگار است، نه پول و جاه و مقام.

قرآن هم نمى‏‌گوید: دنبال ثروت و جاه و… نروید، بلکه مى‏گوید: اما خیال نکنید که اینها به شما آسایش و آرامش مى‏‌دهند، بلکه قلب انسان تنها و تنها با یک چیز آرام مى‏گیرد و آن خداست: «الا بذکر الله تطمئن القلوب.»

عرفا عقیده دیگرى دارند که باعث مى‏شود درد دیگران داشتن را هم ذیل درد خدا داشتن بیاورند. مى‏گویند: سیر کمال انسان در چهار سفر رخ مى‏دهد: اولین سفر، سفر انسان از خود به سوى خداست. دومین سفر، سفر انسان همراه با خدا در خداست، یعنى شناخت خدا و ذکر همیشگى اوست. سومین سفر، سفر همراه با خدا به سوى خلق خدا و چهارمین سفر، حرکت همراه با خدا و در میان خلق خدا براى نجات آنها مى‏باشد.

اگر بگوییم که سفر انسان از خلق است به سوى خدا، و انسان همان جا مى‏ماند، انسان و کمال مطلوب او را نشناخته‏ایم و اگر بگوییم: انسان بدون این که خودش به سوى خدا حرکت کند، باید به سوى انسان‏ها برود – چنان چه مکتب‏هاى مادى امروز مى‏گویند – چنین انسانى براى نجات انسان‏ها هیچ کارى نمى‏تواند انجام دهد.

کسانى مى‏توانند انسانها را نجات دهند که اول خودشان نجات پیدا کرده باشند. تا وقتى انسان از خودخواهى و از نفس اماره خود نجات پیدا نکند، هرگز از اسارت طبیعت و اسارت انسان‏هاى دیگر نجات پیدا نمى‏کند و هرگز نمى‏تواند انسانهاى دیگر را نجات دهد.

همان طور که قبلا ذکر شد، در مورد کمال انسان یک نکته بسیار مهم این است که نباید بعضى از ارزشها، ارزش دیگرى را از بین ببرد.

جامعه اسلامى در گذشته گرایشى به ارزش عبادت پیدا کرده بود و به ارزش‏هاى دیگر بى‏توجه بود. احساس مى‏شود اکنون هم یک موج افراطى دیگرى در جامعه در حال شکل‏گیرى است و عده‏اى مى‏خواهند به گرایشهاى اجتماعى اسلام توجه کنند و گرایشهاى خدائى انسان را فراموش کنند، اما این امر هم انحراف و اشتباه دیگرى است.

قرآن کریم وقتى صحابه و تربیت‏‌شدگان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را توصیف مى‏‌کند، مى‏‌فرماید:
آن‏ها در مقابل کفار و دشمنان حقیقت، شدید و قوى و با صلابت هستند و در میان خود یکپارچه عطوفت و مهربانى. بعد از بیان این خصلت اجتماعى جامعه اسلامى، فورا آن ارزش‏هاى عبادتى ذکر مى‏شود: «محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم تریهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود

در موارد دیگر نیز این همراهى گرایش بیرونى و اجتماعى با گرایش درونى و خدایى از آیات کریم استفاده مى‏شود. در جاى دیگر، در وصف مومنان حقیقى مى‏‌خوانیم « التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون.» و بلافاصله بعد از آن مى‏فرماید: « الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر»
در اوصاف اصحاب حضرت حجت علیه السلام آمده که آن‏ها راهبان شب و شیران روز مى‏باشند: «لیوث بالنهار، رهبان باللیل.»

بنابراین از مجموع آیات و روایات استفاده مى‏شود که به نظر اسلام اگر شما مى‏خواهید در اجتماع یک مسلمان واقعى باشید، باید اهل عبادت هم باشید.

در زمان عمر فتوحات اسلامى به اوج خود رسیده بود و مجاهدان مسلمان، فوج فوج به جنگ دشمن – دو امپراتور ایران و روم – مى‏رفتند و با عده کم، دشمن قوى را به زانو در مى‏آوردند.

عمر با خود فکر کرد، این که مؤذن در اذان مى‏گوید: حى على خیرالعمل روحیه مجاهدین را خراب مى‏کند، زیرا مجاهدان با خود مى‏گویند: حال که نماز بهترین اعمال است، ما به جاى جنگ و جهاد، در مسجد مدینه مى‏مانیم و در جوار قبر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نماز مى‏خوانیم.

لذا عمر دستور داد به جاى آن جمله در اذان، بگویند: الصلوه خیر من النوم یعنى ما نمى‏گوییم نماز بهترین اعمال است، بلکه نماز، چیزى خوبى است و از خوابیدن بهتر است، پس به جاى خوابیدن به مسجد بیایید، اما عمر فکر نکرد که آن سرباز و مجاهد اگر نیروى نماز و حى على خیر العمل نباشد، هرگز قدرت فتح و پیروزى ندارد.

اسلام مى‏گوید: این دستورها به یکدیگر وابسته است. به جاى تغییر جملات اذان، باید مسلمانان را از اشتباه درآورد و به آن‏ها گفت: کسى که جهاد بر او واجب است باید جهاد کند و ماندنش براى نماز در مدینه حرام است. شرط قبول نماز، جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز.

بنابراین، قدم اول در مسلمانى این است که به خداى خود نزدیک شویم و با نزدیک شدن به خداى خودمان است که مى‏توانیم سایر مسوولیت‏هایمان، از جمله مسوولیت‏هاى اجتماعى را به خوبى انجام دهیم. اسلام همیشه دچار درد گرایش‏هاى یک جانبه ملت خودش بوده است و ما باید با شناخت صحیح تعالیم اسلام، از این گرایش‏هاى یک جانبه بپرهیزیم.

بررسى نظریات مکاتب مختلف درباره انسان کامل‏

هر کس مکتبى براى بشریت آورده است، نظرى درباره کمال انسان و یا انسان کامل دارد. تربیت و اخلاق در هر مکتب نیز، بر اساس تعریف آن مکتب از انسان کامل (ایده آل) مشخص مى‏شود. به طور کلى نظریات مکاتب مختلف درباره انسان کامل، در چند نظریه اساسى خلاصه مى‏شود. ما براى آن که نظر اسلام را درباره انسان کامل بشناسیم، ناچاریم نظرات هر یک از این مکاتب را در این زمینه‏ها، به تفصیل مطرح کنیم و نظر اسلام را درباره هر یک از آن‏ها بیان نماییم. ما تا مکتب‏هاى مختلف را طرح و سپس نقد نکنیم، نمى‏توانیم نظر اسلام را بشناسیم. تنها در چنان صورتى است که مى‏توانیم خیلى منطقى و مستدل بگوییم که امورى که اسلام واقعا برایشان ارزش قایل است چیست و در هر موردى حساسیت اسلام تا چه اندازه است.

الف – مکتب عقل

از زمان قدیم عده‏اى از فلاسفه معتقد بوده‏اند که گوهر انسان همان عقل او مى‏باشد و انسان کسى است که فکر مى‏کند، نه کسى که مى‏بیند یا تخیل مى‏کند و یا… از نظر این فلاسفه کمال انسان در حکمت است و حکمت شامل حکمت نظرى و حکمت عملى مى‏شود.

مقصود آن‏ها از حکمت نظرى یا فلسفه، دریافت کلى از مجموع هستى مى‏باشد، که این غیر از علم است، پس حکمت از نظر یک فیلسوف، یعنى اطلاع کلى از نظام هستى و درک مراتب و قوانین کلى آن، به طورى که سراسرهستى در آیینه ذهن حکیم منعکس شود. از دیدگاه مکتب عقل، وسیله رسیدن به کمال، فکر و استدلال و برهان است.

درباره حکمت عملى هم مى‏گویند که کمال آن عبارت است از تسلط کامل عقل بر همه غرایز و نیروهاى وجود خود. بنابراین، به نظر مکتب عقل، اگر کسى نظام عالم را با فکر و استدلال – به آن شرح که گفته شد – درک کند و سایر قواى نفسانى را هم تابع عقل خود کند، یک انسان کامل است.

از آن چه درباره حکمت نظرى گفتیم معلوم مى‏شود که فلاسفه معتقدند عقل قادر است جهان را آنچنان که هست، به صورت صحیح درک کند.

حکماى اسلامى که این نظر را پذیرفته‏اند، معتقد شده‏اند که منظور از ایمان اسلامى، یعنى همین شناخت جهان به طور کلى و آنچنانکه هست؛ و ایمان به خدا و معاد و ملائکه و… یعنى شناخت مبدأ و منتهاى جهان و درک مراتب هستى و جریانهاى کلى جهان.

بر اساس این نظر، حکمت و علم مخصوصا علمى که بر پایه حکمت است ذاتا کمال است نه مقدمه کمال، البته چون علم به خاطر منافعش خوب است، هر علمى که منفعتش بیشتر باشد، بهتر و باارزش‏تر است.

نقد:

در مقابل مکتب عقل، مکاتب مختلفى ظهور کرده‏اند، اولین مکتبى که در میان مسلمانان بر ضد عقلیون به پا خاسته است مکتب اشراقیون و عرفا مى‏باشد که شرح آن خواهد آمد. دومین مکتب ضد عقل، مکتب اهل حدیث و اخباریون است که براى عقل، چنین ارزشى قائل نیستند.

در میان مخالفان مکتب عقل، از همه مهمتر مکتب حسیون در قرون اخیر است که مى‏گویند: اصل در انسان، حواس و محسوسات است و حداکثر کار عقل این است که بر روى فرآورده‏هاى حواس عملیاتى انجام دهد.

در این جا چون ما قصد تفصیل نزاع‏هاى عقلیون و مخالفین آن‏ها را نداریم، به همین مقدار اکتفا کرده، به بررسى دیدگاه اسلام در این باره مى‏پردازیم.

اسلام در مساله اعتبار و اصالت معرفت عقلى با عقلیون توافق دارد؛ یعنى قبول دارد که عقل انسان قادر است حقایق این عالم را کشف کند و معرفت عقلى، یک معرفت بى اعتبار نیست.

على رغم این که بعضى از مکاتب مثل مسیحیت، براى عقل کمترین اعتبارى قایل نیستند و کاملا حساب مکتب خود را از عقل جدا مى‏کنند، در اسلام تمجیدهاى فوق العاده‏اى درباره عقل شده است؛ مثلا خود قرآن دایما دم از تعقل مى‏زند و مردم را به تفکر در موضوعات مختلف دعوت مى‏کند. علاوه بر اهمیت اصالت عقل در احادیث به قدرى است که مثلا مى‏بینیم اولین باب بسیارى از کتب حدیث ما باب العقل مى‏باشد و همه احادیث این باب در حمایت از عقل بیان شده است.

براى مثال امام کاظم علیه السلام در ضمن روایتى، عقل را در مقابل پیامبر که حجت بیرونى است، حجت درونى معرفى کرده و فرموده‏اند که این دو مکمل یکدیگرند؛ یعنى با فقدان هر یک، انسان راه سعادت را نمى‏تواند بپیماید،
پس مسئله اصالت و حجیت عقل در شناخت، قطعا مورد تایید اسلام است.

اما از نظر اسلام دو اشکال بر فلاسفه وارد است:

یکى این که فلاسفه، جوهر انسان را فقط عقل او مى‏دانند، و قوه‏هاى حافظه، خیال، واهمه و هر قوه و استعداد دیگرى را وسیله‏اى براى ذات و جوهر، یعنى عقل قلمداد مى‏کنند.

در این جا مى‏توانیم از اسلام بر صحت این مطلب بیاوریم، بلکه اسلام عقل را یک شاخه از وجود انسان و نه تمام هستى وى معرفى مى‏کند.

اشکال دوم وارد بر مکتب عقل این است که گفتیم: فلاسفه اسلامى، ایمان را فقط به شناخت تفسیر مى‏کنند. این مطلب به هیچ وجه با آن چه اسلام مى‏گوید قابل انطباق نیست. درست است که شناخت، رکن ایمان است و ایمان بدون شناخت، ایمان نیست، ولى شناخت تنها هم ایمان محسوب نمى‏شود، زیرا در واژه ایمان معانى گرایش، تسلیم، خضوع و محبت هم نهفته است و این معانى در مفهوم شناخت وجود ندارد. بهترین دلیل بر این که ایمان اسلامى فقط شناخت نیست، وجود شیطان مى‏باشد که بنا بر نص قرآن کریم، خدا و ملائکه و معاد را مى‏شناسد، اما کافر است و کان من الکافرین
اگر ایمان فقط شناخت بود، شیطان اولین مومن بود، ولى مومن نیست، زیرا شناسنده جاحد است؛ یعنى مى‏شناسد و در عین حال عناد و مخالفت مى‏ورزد و تسلیم نمى‏شود.

نکته دیگرى که درباره ایمان باید بدان اشاره کنیم این است که بعضى معتقدند که ایمان و معرفت فقط جنبه مقدمه بودن براى عمل را دارد، ولى فلاسفه معتقدند که علاوه بر مقدمه بودن، خود ایمان اصالت هم دارد.

مساله اصالت یا مقدمه بودن اعتقاد و ایمان براى عمل و به تعبیر دیگر رابطه جهان بینى و ایدئولوژى، مساله مهمى است، به طورى که حتى در مکاتب دیگر هم اختلاف نظر مذکور وجود دارد.

در این مورد اسلام معتقد است، گر چه ایمان و اصول فکرى اسلام زیر بناى اعتقادى اسلام است، ارزش آن تنها یک ارزش زیربنایى و مقدمه‏اى نیست و این طور نیست که هر چه هست عمل است و عمل بدون ایمان هدف را تامین مى‏کند. ایمان از نظر اسلام، ارزشى ذاتى و اصیل دارد و واقعا کمال انسان در این دنیا و خصوصا در آخرت به این است که ایمان داشته باشد؛ مثلا قرآن کریم مى‏فرماید:
و من کان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبیلا
منظور از کور در این آیه کسى است که به خدا و معاد ایمان ندارد و حقیقت عالم هستى را نمى‏شناسد.

چنین کسى اگر تمام اعمال نیک را انجام داده باشد، باز هم کور است و قطعا در آخرت هم کور محشور مى‏شود. بنابراین، از نظر اسلام معرفت خدا و ملائکه و انبیا و ایمان به این که ما از نزد خدا آمده‏ایم و به سوى او باز مى‏گردیم، همگى اصالت دارند و در ضمن، زیربناى ایدئولوژى اسلام هم هست.

به هر حال از مجموع این بحث‏ها معلوم مى‏شود که انسان کامل فلاسفه، انسانى ناقص است؛ یعنى فقط قسمتى از کمال را دارد. فلاسفه از این جهت که براى کمال عقلى اصالت قایل شده‏اند، نظرشان درست است، ولى از این جهت که سایر جنبه‏هاى کمالات انسانى را نادیده گرفته‏اند، اعتقادشان ناقص است. انسان کامل آن‏ها، واقعا مصداق جهانى است بنشسته در گوشه‏اى مى‏باشد؛ یعنى از نظر آن‏ها انسان کامل موجودى است که فقط خوب مى‏داند ولى از شوق و حرکت و حرارت و زیبایى خالى است.

ب – مکتب عرفان‏

قبل از آغاز این بحث باید متذکر شویم که بحث درباره انسان کامل از دید عرفان و تصوف براى ما اهمیت بیشترى دارد، زیرا انسان کامل فلاسفه از محدوده کتب فلاسفه خارج نشده است، ولى مکتب عرفان و تصوف نظر خود را با زبان شعر و تمثیل بسط داده و قهرا در میان مردم نفوذ زیادى نموده است. به هر حال باید توجه داشت که این مکتب هم، مثل مکتب فلاسفه، اگر چه مسائل قابل قبولى دارد و اتفاقا انسان کاملى که در عرفان اسلامى مطرح مى‏شود به انسان کامل اسلام بسیار نزدیک است، ولى خالى اصطلاح نقص نیست و انسان کامل عرفا و متصوفه، دقیقا همان انسان کامل اسلام نمى‏باشد.

عرفا، من و حقیقت انسان را عقل و فکر نمى‏دانند، بلکه عقل و فکر را وسیله‏اى در دست حقیقت انسان که از آن به دل تعبیر مى‏کنند، مى‏دانند. معلوم است که منظور آن‏ها از دل، این قلب گوشتى نیست، بلکه منظور، مرکز احساسات و عشق انسان مى‏باشد.

عارف براى عشق که قوى‏ترین احساس انسان است، ارزش و اهمیت زیادى قائل است. البته عشق از نظر عارف مفهوم خاصى دارد؛ اولا معشوق حقیقى عارف، فقط خداست و ثانیا این عشق، منحصر به انسان نیست، بلکه در همه موجودات جریان دارد و اصلا حقیقت خدا و عشق به اوست و آن چه غیر از عشق الهى مشاهده مى‏شود، مجاز است.

وقتى عارف براى همه عالم حقیقتى جز عشق قایل نباشد، مسلما حقیقت انسان از نظر او عقل نیست، بلکه دل است و دل هم، یعنى مرکز عشق الهى، پس اولین تفاوت این دو مکتب در من انسانى است که فیلسوف مصداق آن را مرکز تفکر و عارف، مرکز عشق مى‏داند.

تفاوت دیگر این دو مکتب در وسیله تکامل است. فیلسوف وسیله را فکر و برهان استدلال مى‏شمارد، ولى عارف وسیله را (تزکیه نفس مى‏داند و مى‏گوید:

اخلاق رذیله و توجه به غیر حق و اندیشه‏هاى غیر خدایى را از خود دور کن و بر توجه به خداى تعالى بیفزا، تا نور خدا در دلت جا بگیرد. این دو مکتب در پایان راه و هدف نیز اختلاف دارند. فیلسوف پایان راه را صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینى
مى‏داند و عارف پایان راه را رسیدن به ذات حق مى‏داند؛ یعنى نمى‏گوید که برو تا آیینه‏اى شوى که جهان در تو منعکس شود، بلکه مى‏گوید: برو تا به مرکز جهان برسى: یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه

و وقتى به آن جا رسیدى، همه چیز دارى و همه چیز هستى: العبودیه جوهره کنهها الربوبیه،
پس انسان کامل عرفا انسانى است که به خدا مى‏رسد؛ وقتى به خدا رسید، مظهر کامل همه اسما و صفات الهى مى‏شود و آیینه‏اى مى‏شود که ذات حق در او ظهور و تجلى مى‏کند.

بنابراین عرفا معتقدند که حقیقت یکى است و بس و آن خداست و غیر خدا حقیقت نیست، بلکه ظل و سایه حقیقت است و حقیقت بودن هر چیزى فقط به اعتبار انتساب آن به خداست و انسان آن وقت کامل است که حقیقت را درک کند و به آن برسد و در او فانى شود، و به جایى برسد که اشیا را در مقابل خدا نبیند، بلکه در همه چیز و با همه چیز او را ببیند: و هو معکم اینما کنتم
آن‏ها معتقد به سیر و سلوک الى الله و طى منازل قرب هستند و انسان به حقیقت نرسیده را ناقص و محجوب مى‏دانند. مَرکب این سیر هم از نظر آن‏ها عشق و محبت مى‏باشد و راه، راه قلب است نه راه فکر. از نظر آن‏ها هر چیزى به آن اعتبار کمال است که یا راه و شرط رسیدن به این کمال است، مثل زهد و تواضع؛ یا ناشى از آن، مثل هدایت و ارشاد، زیرا وقتى کسى به حقیقت مى‏رسد، مظهر اسم الهادى مى‏شود و دیگران را هدایت مى‏کند، پس کمال از نظر عرفا مساوى است با وصول به حقیقت.

نقد:

این خلاصه‏اى از نظر مکتب عرفان در مورد انسان کامل بود که اکنون به بیان نظر اسلام درباره آن مى‏پردازیم. اسلام قسمت هایى از این مکتب را تایید مى‏کند و قسمت هایى را خیر. امورى که تایید مى‏کند عبارتند از:

۱ – بدون شک در اسلام مساله تزکیه نفس مطرح است زیرا خداوند در قرآن کریم بعد از چند قسم متوالى مى‏فرماید: «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها»

۲ – در مورد این که تزکیه نفس راهى به سوى معرفت است نیز شکى نیست؛ یعنى چنین نیست که راه معرفت منحصر در برهان استدلال باشد.

پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: ما اخلص لله اربعین صباحا الا جرت ینابیع الحکمه من قلبه على لسانه؛

یعنى: اگر کسى چهل روز فقط براى خدا کار کند، چشمه‏هاى معرفت و حکمت از درونش جوشیده بر زبانش جارى مى‏شود. این حدیث بیان صریحى است در مورد تزکیه نفس و معرفت.

قرآن کریم بنده‏اى را معرفى مى‏کند که علم لدنى دارد علمناه من لدنا علما
و موسى علیه السلام به دنبال او مى‏رود تا از او علم بیاموزد، بنابراین اسلام هم علم افاضى و لدنى را قبول دارد و هم علم عقلى را. احادیث در این باب فراوان است.

باز پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:
«لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنى‏ادم لنظروا الى ملکوت السموات یا لولا تمریج قلوبکم و تزیدکم فى الحدیث لسمعتم ما اسمع»

۳ – در مورد این که انسان کامل، یک انسان سالک در طریق تزکیه نفس است نیز، نظر اسلام مخالفتى با عرفا ندارد.

امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد مومن واقعى مى‏فرماید:
« قد احیى عقله، و امات نفسه… و سلک به السبیل، و تدافعته الابواب الى باب السلامه»

منظور از جمله آخر این است که چنین انسانى، سیر و سوک کرده و منزل به منزل به آخر راه رسیده است و این مطلب مطابق حرف عرفاست.

۴ – قرب به حق هم که در تعالیم عرفا مطرح مى‏شود، در اسلام مورد قبول است. مقام قرب، یعنى آن جا که بین انسان و خدا دیگر حجابى نیست، و انسان متقرب، خدا را با دیده دل مى‏بیند، چنان که على علیه السلام در پاسخ این سوال که آیا خدا را دیده است، جواب مثبت مى‏دهد و تاکید مى‏کند که خداى نادیده را نمى‏پرستم البته لا تدرکه العیون بمشاهده العیان، و لکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان

یعنى: چشم‏ها او را را به عیان نمى‏بینند اما دل‏ها او را با حقیقت ایمان درک مى‏کنند.

۵ – این نظر عرفا نیز صحیح و مطابق نظر اسلام است که خدا صرفا یک موجود به منزله پدر موجودات دیگر که فقط آفریننده آن‏ها باشد نیست، بلکه خدا چیزى است که اشیاى دیگر در مقابل او چیزى به حساب نمى‏آیند. قل الله ثم ذرهم،

بنابراین از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبیه به یک صانع، بلکه صانعى است که اگر او حقیقت است، دیگر چیزى در مقابل او حقیقت نیست، پس در اسلام ایمان به حقیقتى که چیزهاى دیگر را نمى‏شود در برابرش حقیقت شمرد، مطرح است.

اسلام تا این مقدار، انسان کامل عرفا را تایید کرده است، ولى در مکتب عرفان سه مساله مشاهده مى‏شود که اسلام آن‏ها را قبول ندارد، که در این جه به توضیح سه مساله مى‏پردازیم:

۱ – تحقیر عقل و علم:

در مکتب عرفان، علم و عقل بسیار تحقیر مى‏شود. عرفا نه تنها مقام عشق را از عقل بالاتر برده‏اند، بلکه در مرحله تحقیر عقل، گاهى تا حد افراط جلو رفته و اساسا تفکر و تعقل را سخت بى اعتبار معرفى مى‏کنند. عرفا اگر حکیمى را ببینند که به جایى رسیده است، در حیرت فرو مى‏روند؛ در حالى که اسلام، در عین پذیرفتن سیر و سلوک و راه دل و هرگز حاضر به تحقیر عقل و فکر و استدلال نیست و در موارد بسیارى روى تعقل و تفکر و حتى استدلال‏هاى خالص عقلى تکیه کرده است.

۲ – درونگرایى مفرط:

مسئله دیگرى که در عرفان مطرح است و اسلام آن را تأیید نمى‏کند، این است که انسان کامل در مکتب عرفان، فقط سر در گریبان خود دارد و از عالم طبیعت و اجتماع غافل است. البته بسیارى از پیشروان عرفان چون شدیدا تحت تأثیر تعلیمات اسلامى بوده‏اند، متوجه این نکته شده‏اند و امثال شبسترى و جامى این نکته را تذکر داده‏اند، اما به هر حال منطق عرفان این است که از خود بطلب هر آن چه خواهى که تویى.

عرفا جهان را عالم صغیر و دل را عالم کبیر معرفى کرده‏اند و اساس عرفان بر توجه به باطن و انصراف از بیرون است، به حدى که امکان رسیدن به حق از طریق جهان بیرون نفى مى‏شود.

حال اگر ما این منطق را بر منطق قرآن عرضه کنیم، على رغم وجود نکات مثبت آن، از این جهت ناقص است که اسلام این قدر به طبیعت و اجتماع بى اعتنا نیست. البته صحیح است که عالى‏ترین معارف براى انسان از درون خود وى به دست مى‏آید، ولى نه این که ضمیر انسان، تنها آیینه شناخت خدا باشد و ارزش طبیعت را نفى کنیم.

قرآن کریم مى‏فرماید: ما آیات خود را در طبیعت و در نفوس انسان‏ها نشان خواهیم داد. سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم،
پس طبیعت هم مانند انسان مى‏تواند آیینه خدا باشد. اشتباهى که عرفا در این زمینه کرده‏اند این است که رابطه انسان با طبیعت را درست نشاخته‏اند و این رابطه را رابطه زندانى و زندان یا مرغ و قفس تلقى کرده‏اند و گفته‏اند: قفس مانع پرواز است و براى نجات خود باید این قفس را شکست، اما اسلام این رابطه را رابطه کشاورز با مزرعه الدنیا مزرعه الاخره،
بازرگان با بازار الدنیا متجر اولیاء الله
و یا عابد با معبد الدنیا مسجد احباء الله
مى‏داند.

این اشتباه عرفا از یک تفکر هندى یا یونانى ناشى شده، که معتقد بوده‏اند روح انسان قبلا در عالم دیگر به تمام و کمال آفریده شده، بعد همان طور که مرغى را در قفس کنند، او را به این عالم مى‏آورند (نظریه عالم مُثُل افلاطونى)، ولى مطابق آیات قرآن و به تعبیر ملاصدرا، روح انسان جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است.

قرآن کریم پس از ذکر مراحل خلقت (نطفه، علقه، مضغه، و…) مى‏فرماید: ثم انشأناه خلقا آخر
یعنى همین ماده و طبیعت را به چیز دیگرى، یعنى روح تبدیل کردیم، پس روح اگر چه مجرد است، ولى زاییده از ماده است؛ یعنى روح انسان در دامن مادر طبیعت به وجود مى‏آید.

البته این طفل نباید همیشه در دامن این مادر باقى بماند، چرا که این طبیعت همان اسفل سافلین
است و اگر در همین جا بماند به کمال خود نمى‏رسد و این مادر طبیعت در آخرت برایش جهنم خواهد شد فامه هاویه،
البته این مطلب صحیح است که عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، بدین معنى که سنخ ارواح بر اجسام تقدم دارد و روح اگر چه تکوینش در این عالم است، پرتوى است که از عالم دیگر تابیده؛ نه این که قبل از عالم اجسام به صورت تمام و کمال در جاى دیگرى بوده و بعدا او را به این جا آورده‏اند، پس تا این جا معلوم شود که انسان کامل به نظر قرآن در کنار عقل گرایى و درون گرایى، طبیعت گرا و جامعه گرا هم هست.

۳ – نفس کشى (ترک خودى):

نکته نادرست دیگرى که در عرفان وجود دارد مساله مبارزه با خود و نفى خودبینى است. باید توجه داشت که ما در اسلام با دو خود مواجهیم که اسلام در عین این که یکى را نفى مى‏کند، سعى در زنده کردن دیگرى دارد. این دو خود در آدمى چنان به یکدیگر متصلند، که یک شکارچى فوق العاده ماهرى مى‏خواهد که خود دنائت و پستى را درهم شکند و خود دیگر را که تمام ارزش‏هاى انسانى بدان وابسته است، از آسیب مصون بدارد، اما گاه در عرفان مشاهده مى‏شود که این خود حقیقى انسان را اشتباها در کنار آن خود مذموم قربانى کرده‏اند. براى توضیح این مطلب باید ابتدا به مقدمه‏اى اشاره کنیم:

کارهاى انسان بر سه قسمت است:

۱ – اخلاق (بالاتر از حد حیوانى)،
۲ – ضد اخلاق (پایین‏تر از حد حیوانى)،
۳ – غیر اخلاقى (کارهاى عادى در همان حد حیوانى که نه اخلاق است و نه ضد اخلاق).

گاهى کارهاى انسان فقط در این مرتبه سوم قرار مى‏گیرد، و انسان خود محور مى‏شود؛ یعنى همه فعالیت هایش را براى رفع نیازهاى شخصى انجام مى‏دهد و کارى به کار دیگران ندارد. این یک حد عادى و حیوانى است که به آن نه اخلاق مى‏توان گفت، نه ضد اخلاق (خودخواهى مرتبه اول)، اما گاه در مساله خود، انسان دچار نوعى بیمارى روانى مى‏شود که مقام انسانیتش در خدمت حیوانیتش قرار مى‏گیرد و مثلا دچار حرص و بخل مى‏شود. در این جا دیگر فعالیتش به خاطر نیازش نیست. بلکه فقط مى‏خواهند بیشتر ذخیره کند. یا عاشق پول مى‏شود و هیچ منطقى را نمى‏پذیرد. این یک فعل ضد اخلاقى است، (خودخواهى مرتبه دوم).

گاهى وضع روانى انسان از این هم بدتر مى‏شود که آن را عقده‏هاى روانى مى‏نامند. در این‏جا انسان، حتى فراموش مى‏کند که به فکر سعادت خود باشد و فقط در فکر بدبخت کردن دیگران است یا در این گونه موارد به تعبیر قرآن تسویل پیش مى‏آید؛ یعنى نفس انسان، انسان را فریب مى‏دهد و چیزى را چنان زینت مى‏دهد که انسان آن را کاملا ضرورى و طبیعى تلقى مى‏کند (خودخواهى مرتبه سوم).

امروزه همین مطلب ثابت شده است که گاهى در شعور باطن انسان، شرارت هایى رسوب مى‏کند که انسان خودش از آن‏ها آگاه نیست و وقتى به خود مى‏نگرد مى‏پندارد در قلبش هیچگونه کدورت یا کینه و حسد یا تکبر و عجبى وجود ندارد، اما در شرایط خاصى که محرکاتى پیدا مى‏شود و به تعبیر قرآن کریم امتحانى پیش مى‏آید، ناگهان انسان مى‏بیند که تکبرها، حسدها و… از عمق روحش برخاست به طورى که خود شخص هم این‏ها را باور نمى‏کند.

مساله حیله‏هاى پنهانى نفس که ذکر کردیم مطلبى است که در عرفان به خوبى و در حد اعلا بیان شده است. اسلام جهاد با نفس اماره را قبول دارد و بر آن تاکید هم مى‏کند.

فاما من طغى و آثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى المأوى
و به شدت انسان را از تبعیت نفس بر حذر مى‏دارد، تا جایى که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از مبارزه با نفس، به جهاد اکبر تعبیر کرده‏اند،
پس این که انسان با مراتب ضد اخلاقى نفس مبارزه کند از نظر اسلام صحیح و کاملا مورد تایید است، اما گاهى مکتب عرفان در مرحله جهاد با نفس و درهم کوبیدن خود به جایى مى‏رسد که اسلام آن را تایید نمى‏کند.

مجاهده با نفس دو گونه است: یکى به شکل مبارزه با تن و ریاضت‏هاى شاق است، که بیشتر در هند معمول مى‏باشد و منطق اسلام اجازه آن را نمى‏دهد و قسم دیگر آن، مبارزه با خود نفس است؛ یعنى بر خلاف میل نفس رفتار کردن که از نظر اسلام مقبول است، ولى در عین حال گاهى در بعضى از عرفا و متصوفه در این زمینه هم خطاهایى مشاهده مى‏شود؛ مثلا یکى از روش‏هاى معمول در برخى از آن‏ها، روش ملامتى (نقطه مقابل ریاکارى) است.

ریاکار باطنش بد است و تظاهر به خوبى مى‏کند، ولى ملامتى آدم خوبى است، اما براى اینکه مردم به او عقیده پیدا نکنند، تظاهر به بدى مى‏کند؛ مثلا شراب نمى‏خورد، ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏کند! یا در جایى که مى‏تواند از حیثیت خود دفاع کند، دفاع نمى‏کند و حتى گاهى کارى مى‏کند که نزد مردم خوار شود و معتقد است با این کار نفس اماره خود را نابود مى‏کند.

اسلام این شیوه را قبول ندارد و مى‏گوید: آبروى مومن در اختیار خودش نیست و حق ندارد کارى کند که از شرف و احترام خود در میان مردم بکاهد.

اسلام همانطور که از تظاهر به خوبى و ریا باز مى‏دارد، از تظاهر به بدى هم نهى مى‏کند و هر دو را دروغ عملى مى‏داند. در اسلام همان قدر که بر مبارزه با نفس تکیه شده، بر عزت نفس هم تکیه شده است؛ مثلا قرآن کریم مى‏فرماید: و لله العزه و لرسوله و للمومنین

یا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: اطلبوا الحوائج بعزه الانفس؛یعنى اگر حاجتى نزد کسى پیدا کردید، با ذلت تقاضا نکنید.

امام حسین علیه السلام مى‏فرماید: موت فى عز خیر من حیاه من ذل
و یا مى‏فرماید: هیهات منا الذله.

از آن چه گفته شد، نباید گمان کرد که انسان داراى دو نفس است، انسان فقط یک نفس دارد، اما نفس انسان، هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى. نفس در درجه عالى خودش شریف است ولى با نفس در درجه دانى باید مبارزه کرد.

در اینجا متناسب با این بحث، مطلب دیگرى مطرح میشود که حقیقت نفس و من واقعى انسان چیست؟

نظر فلاسفه این است که من هر کس همان روح و روان اوست، که هر کس آن را در درون خود تشخیص مى‏دهد.

روانشناسى امروز به این نتیجه رسیده است که آن مقدارى که هر کس از خود احساس مى‏کند فقط یک قسمت از من اوست و قسمت بیشتر من، من ناخودآگاه اوست که وى از وجودش آگاه نیست؛ یعنى در شعور ظاهرى وى وجود ندارد.

در شکافتن و فهم این مطلب عرفا بسیار پیش رفته‏اند و گفته‏اند که من انسان خیلى دقیقتر از آن روحى است که فلاسفه اعتقاد دارند؛ عرفا مى‏گویند: هر کس فقط وقتى به من حقیقى خود دست مى‏یابد و آن را کشف مى‏کند که خدا را کشف کند و شهود من از شهود خدا جدا نیست. و لا تکونوا کالذین نسو الله فانسیهم انفسهم
عرفا نتیجه مى‏گیرند: حقیقت عبادت و توجه به خدا، بازیافتن خود واقعى انسان است، ولى به هر حال على‏رغم این که عرفا تا این حد مساله شناخت خود را کشف و درک کرده‏اند، اما به مساله کرامت و عزت مقام عالى نفس توجهى ندارند و این از نقاط ضعف انسان کامل عرفاست.

ج – مکتب قدرت‏

یکى دیگر از مکتبها درباره انسان کامل، مکتب قدرت است. در این مکتب، انسان قوى‏تر، کامل‏تر و انسان ضعیف‏تر ناقصرتر مى‏باشد و اساسا حق و عدالت، امورى اعتبارى‏اند. در هر مبارزه‏اى هر طرف که پیروز شود او حق است.

این مکتب سابقه زیادى در تاریخ دارد و به دوران قبل از سقراط حدود (2500 سال قبل) برمى‏گردد. در آن زمان گروهى به نام سوفسطاییان بودند که صراحتا مى‏گفتند: در مسائل اجتماعى تمام تلاش انسان باید براى کسب زور و قدرت باشد و هیچ قید و حدى براى کسب قدرت نباید قایل شد. آن فکر با ظهور فیلسوفانى، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو منسوخ شد و با آمدن مسیحیت که درست نقطه مقابل این طرز تفکر است، جایى براى آن ایده نماند، اما در قرون اخیر، فیلسوفى به نام نیچه آن نظر را دوباره زنده کرد. قبل از بررسى نظرات نیچه باید مقدماتى در این جا ذکر شود.

این فکر در مغرب زمین، اولین بار در فلسفه سیاسى ظهور کرد. ماکیاول که آن را مطرح نمود گفت: تنها چیزى که در سیاست معتبر است سیادت و آقایى است، لذا براى رسیدن به اهداف سیاسى (سیادت)، هر چیزى جایز است. دروغ، مکر، خیانت و پا روى حق گذاشتن در سیاست به هیچ وجه مذموم نیست. از طرف دیگر در حدود قرن شانزدهم تحولى در علم و منطق پیدا شد و دو فیلسوف بزرگ، بیکن و دکارت پیشرو این علم جدید شدند.

بیکن نظرى در باب علم داد که از طرفى منشأ ترقى علوم و تسلط زیاد انسان بر طبیعت و از طرفى منشا فساد انسان.

دانشمندان قبل از بیکن، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، از این رو علم قداست داشت و حقیقت، مافوق منافع مادى بود، لذا همواره علم را برتر از ثروت مى‏دانستند.

بیکن گفت که این حرفها بیهوده است و انسان باید علم را در خدمت زندگى قرار دهد، آن علمى مطلوب است که انسان را توانا و بر طبیعت مسلط کند.

بدین ترتیب، مسیر علم عوض شد. البته از این لحاظ که این نظریه باعث کشف طبیعت و بهره مندى بیشتر انسان از آن شد، بسیار خوب بود، ولى کم کم اثر بد خود را ظاهر کد و همه چیز را در خدمت قدرت و توانایى قرار داد. به طورى که امروز دیگر علم به طور کلى در خدمت قدرت‏ها و اسیر آن‏هاست و هر اکتشافى، اول، تا آن جا که بشود در خدمت زور قرار مى‏گیرد.

اصل دیگرى در جهان علمى پدید آمد که پایه دیگرى براى حرف نیچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.

خود داروین که این نظریه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفاده‏هاى فراوانى در انکار خدا واقع شد. یکى از این سوءاستفاده‏ها، داخل کردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.

این اصل مى‏گوید: اساس حیات در این عالم چنین است که جانداران دایما در حال مبارزه‏اند و در این کشمکش، طبیعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مى‏کند و ضعیف همیشه نابود مى‏شود.

این‏ها مى‏گویند: حتى تعاون‏ها و همکارى‏ها را هم تنازع تحمیل کرده است؛ یعنى وقتى انسان‏ها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گیرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را بر این‏ها تحمیل مى‏کند، اما همین که این دشمن را بردارى، همان دوست‏ها با هم دشمن مى‏شوند.

نیچه از این اصل نتیجه گرفت که طبیعت به سوى انسان برتر سیر مى‏کند. انسان برتر انسانى است قوى‏تر و اخلاق و روحیات ضعیف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و… در او وجود ندارد. نیچه تمام مصلحین، مثل سقراط، میسح و… را خائن به انسانیت دانست، زیرا آن‏ها به اخلاق ضعیف پرورى سفارش مى‏کردند.

براى درک بهتر نظرات نیچه، خلاصه قسمت هایى از نظر وى را که فروغى در کتاب سیر حکمت در اروپا ذکر کرده بیان مى‏کنیم:

نیچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنیاد فکر وى این است که شخص باید هر چه بیشتر نفسش را توانا کرده، از تمایلات نفس برخوردارتر باشد.

او مى‏گوید: من خوب یا بد، به دنیا آمده‏ام، حال باید هر چه بیشتر از دنیا تمتع بگیرم، پس آن چه براى این مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فریب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم این غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و… باشد، بد است.

تساوى حقوق غلط است، زیرا منافى با پیشرفت قوى‏هاست. مردم باید دو دسته شوند؛ زبردستان که غایت وجودند و باید پرورش یابند و زیردستان که وسیله اجراى اغراض آن‏هایند. در آغاز امر، دنیا بر وفق خواهش مردمان نیرومند مى‏گذشت و ناتوانان بنده آن‏ها بودند. لیکن ناتوانان با حیله و فریب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى که زیبا جلوه دادند تا توانایى نیرومندان را تعدیل کنند و این مقصود را بیشتر، به وسیله ادیان پیش بردند.
فکر خدا و زندگى اخروى را باید دور ریخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس کشتن چرا؟ باید نفس را پرورش داد. مرد برتر کسى است که نیرومند باشد، تمایلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد باید جنگى بوده، زن وسیله تفنن و تفریح او باشد و فرزند بیاورد.

عده‏اى به فلسفه نیچه ایراد مى‏گیرند و افکارش را افراطى مى‏دانند؛ در حالى که طبق این طرز فکر جاى ایراد نیست و نتیجه نظریه قدرت همین حرفهایى است که نیچه صریح‏تر گفته است.

اغلب فرهنگى‏ها فکرشان بر همین اساس است، منتها با این فرق که اغلب در زیر حجاب انسان دوستى و حقوق بشر دیگران را استعمار کنند، ولى نیچه با صراحت کامل حرف خود را گفته است.

نقد:

در مکتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:

اول اینکه تمام ارزشهاى انسانى – جز یک ارزش – در این مکتب نادیده گرفته شده است. در این که قدرت، خود یک ارزش انسانى و یک کمال است، شکى نیست. و آن مکاتبى که ضعف را تبلیغ مى‏کنند، مسلما در خطایند، ولى مساله این است که قدرتِ تنها، کمال نیست، و این یک بعدى بودن، انسان را از کمال حقیقى باز مى‏دارد.

اشتباه دوم این است که نه تنها سایر کمالها در این مکتب نادیده گرفته شده، بلکه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. این مکتب، قدرت را فقط در یک درجه، آن هم درجه حیوانى آن معتبر مى‏داند. همه قدرتهاى حیوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواسته‏هاى او، خواسته‏هاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى که اهمیت بشر وقتى است که قدرتى فوق این قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مکتب ما، مکتب قدرت باشد، آن نتیجه هایى که نیچه گرفته که قدرت به دست آورید و بر سر افراد ضعیف بزنید و نفس را بپرورانید به دست نمى‏آید.

در این جا با بیان نظر اسلام درباره قدرت این اشکال را بهتر بیان مى‏کنیم:

در اسلام بدون شک، به قدرت و توانایى دعوت شده است، اما قدرتى که همه صفات عالى انسانیت از آن بر مى‏خیزد. درباره کسب قدرت آیات و احادیث زیادى داریم؛ مثلا و کاین من نبى قاتل معه ربیون کثیر فما وهنوا لما اصابهم فى سبیل الله و ما ضعفوا و ما استکانوا و الله یحب الصابرین.
یا انّ الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص.

شجاعت در اسلام یک امر ممدوح است و اسلام این حد از عزت را لازم مى‏داند که کسى نتواند انسان را خوار و ذلیل کند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم

اسلام بر عزت مومن بسیار تکیه مى‏کند؛ مثلا على علیه‏السلام مى‏فرماید: المومن نفسه اصلب من الصلد
یا امام صادق علیه‏السلام مى‏فرماید: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره کلها و لم یفوض الیه أن یکون ذلیلا، اما تسمع قول الله تعالى یقول: و لله العزه و لرسوله و للمومنین؟ فالمومن یکون عزیزا و لا یکون ذلیلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل یستقل منه بالمعول و المومن لا یستقل من دینه شى‏ء

اسلام بر خلاف فرنگى‏ها که حق را فقط گرفتنى مى‏دانند، حق را هم گرفتنى مى‏داند و هم دادنى، و این دادن حق را جزء قدرت انسان مى‏داند. اسلام به هیچ وجه ضعف را شایسته جامعه اسلامى نمى‏داند.

در این مورد، امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى‏فرماید: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو،
اما آن قدرتى که بسیار با ارزش است و اسلام بیشتر بر آن تکیه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حیوانى.

پیامبر اسلام مى‏فرماید:
اشجع الناس من غلب هواه:
شجاعت آن است که کسى که بتواند آن جا که خشمش برانگیخته مى‏شود یا شهوتش به هیجان مى‏آید، ایستادگى کند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى که نیچه به عنوان ضعف نفس رد مى‏کند، اگر نیک بنگریم همگى قدرت است.

به تعبیر امیرالمؤمنین علیه‏السلام قدرت آن است که انسان به کمک دیگران بشتابد: کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا
و اتفاقا کینه توزیها، حسادتها، بدخواهیها و… همگى ناشى از ضعف نفس است.

انسان هرچه قدرتش بیشتر باشد از این رذایل دورتر است. القدره تنسى الحفیظه؛یعنى کسى که در خود احساس قدرت کند نسبت به دیگران کینه ندارد یا از على علیه‏السلام نقل شده: الغیبه جهد العاجز، انسان قوى و مقتدر، عارش مى‏آید که غیبت کند. غیبت مال کسى است که رو در رو، کارى نمى‏تواند بکند، و حتى ایشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مى‏داند. ما زنى غیور قط

خلاصه این که در اسلام بى شک قدرت یک ارزش و کمال انسانى است و اسلام، انسان ضعیف را نمى‏پسندد: ان الله لیبغض المؤمن الضعیف الذى لا زبر له، ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و ثانیا تعبیرى که از قدرت دارد با تعبیر امثال نیچه و ماکیاول و سوفسطائیان متفاوت است. اسلام قدرتى را کمال مى‏داند که به فضایل اخلاقى بیانجامد و نه به رذایل اخلاقى.

البته لازم به ذکر است که متاسفانه ما در ادبیات خودمان اخلاق‏هاى ضعیف پرور و دنى‏پرور داریم؛ مثلا سعدى مى‏گوید:

من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گذارم که زور مردم آزارى ندارم
یا در جایى مى‏گوید:

بدیدم عابدى در کوهسارى
قناعت کرده از دنیا به غارى

چرا گفتم: به شهر اندر نیایى که بارى، بند از دل بر گشایى
بگفت: آن جا پرى‏رویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
و امثال این‏ها که کمال انسان را در ضعف معرفى مى‏کنند. حال آن که کمال این است که انسان زور داشته باشد و آزارش به کسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون یوسف خود را حفظ کند.

د – مکتب محبت (یا ضعف)

مکتب دیگرى درباره انسان کامل وجود دارد به نام مکتب محبت که بیشتر در هند و نیز در میان مسیحیان رایج است. البته مسیحیان مکتب خود را مکتب محبت مى‏نامند، ولى در حقیقت باید مکتب آن‏ها را مکتب ضعف دانست، اما مکتب هندى‏ها را علاوه بر مکتب محبت، مکتب معرفت النفس نیز مى‏توان نامید. در این مکتب آن طور که گاندى در کتاب این است مذهب من مى‏گوید:

سه اصل اساسى وجود دارد: اول این که تنها یک حقیقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.

گاندى به همین دلیل به کشورهاى غربى مى‏تازد و مى‏گوید: آن‏ها دنیا را شناخته و خود را نشناخته‏اند، لذا هر دو را خراب کرده‏اند.

اصل دوم این است که هر کس خودش را شناخت، خدا و دیگران را هم مى‏شناسد.

اصل سوم مى‏گوید: فقط یک نیرو وجود دارد و آن نیروى تسلط بر خویشتن است و تنها در دنیا یک نیکى وجود دارد و آن دوست داشتن دیگران، مثل دوست داشتن خود است.

پس انسان کامل در این مکتب، یعنى انسانى که خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در این صورت است که به کمال مى‏رسد؛ یعنى به دیگران محبت پیدا مى‏کند. به هر حال این مکتب کمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مى‏داند؛ یعنى درست در نقطه مقابل مکتب نیچه قرار دارد و معتقد است که تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نیکى و کمال او احسان به مردم مى‏باشد. امروزه در مکاتب غربى هم وقتى انسانیت و انسان گرایى مطرح مى‏شود مقصود همین خدمت و محبت به مردم است.

نقد:

اکنون به بررسى نظر اسلام در این باره مى‏پردازیم:

در مورد محبت هم در اسلام تاکیدات فراوانى شده که مثلا: احبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره لغیرک ما تکره نفسک
و یا اوثق العرى حب لله و بغض لله همچنین از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم یکى از ارزش‏هاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ایثار یک اصل است. ایثار یکى از باشکوه‏ترین مظاهر انسانیت است و قرآن آن را بسیار ستوده است که یک نمونه آن، داستان ایثار و اطعام مسکین و یتیم و اسیر از سوى اهل بیت علیهم السلام در سوره انسان مى‏باشد.

به طور کلى رحم و مهربانى امرى است که همیشه در اسلام مطرح بوده و در این زمینه آیات و روایات فراوانى هم داریم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنکر و البغى
یا در وصف برخى از اصحاب پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم آمده: و یوثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه

البته باید توجه کنیم که ما گاهى گارهایى براى خودخواهى مى‏کنیم و نامش را هم عاطفه و انسانیت مى‏گذاریم. عاطفه این است که انسان از حق مشروع خود به نفع دیگرى استفاده کند و مسلما قبل از این مرحله، انسان باید مرحله محترم شمردن و تجاوز نکردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگیرید که اصلا به حقوق خود قانع نیست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همین شخص به خاطر یک دوست و یا براى یک میهمانى پول زیادى خرج مى‏کند و بعد این را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مى‏گذارد و از طرفى هیچ ملاحظه زن خانه دار را نمى‏کند و زحمت فراوانى را بر او تحمیل مى‏کند و نام خود را هم میهمان‏نواز مى‏گذارد.

این‏ها مسلما عاطفه اجتماعى نیست، شرعا عاطفه این است که اولا شخص عادل باشد و به حقوق دیگرى تجاوز نکند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر کرده، آن را به دیگران بدهد و عاطفه و ایثار آن وقت حقیقى است که براى خودنمایى و خودخواهى نباشد، بنابراین باید محبت و خدمت به دیگران را در کنار دیگر ارزش‏ها در نظر بگیریم، و لذا اولین اشکال مکتب محبت این است که این مکتب هم تک ارزشى است و ارزش‏هاى دیگر را فراموش کرده است.

اشتباه دوم مکتب محبت در مفهوم خدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حیوان اشتباه گرفته‏اند یعنى اگر بپرسیم: خدمت به خلق یعنى چه؟ مى‏گویند: شکم‏هاى مردم را باید سیر کنیم، اگر عریانند آنها را بپوشانیم و اگر آزادى ندارند، براى رسیدن به آزادى کمکشان کنیم. همه اینها درست است و خدمت به خلق است، اما نتیجه نهائى چیست؟ یعنى آیا صرف بر آوردن حوایج مادى آن‏ها، احسان به آن‏هاست؟ اگر خود آنها در شرایطى هستند که دشمن خودشان مى‏باشند، یعنى از روى نادانى در مسیر شقاوت خود و بشریت حرکت مى‏کنند آیا باز هم باید به آن‏ها خدمت کرد؟

مسلما چنین نیست و باید دید آن شکمى که پر مى‏شود در چه مسیر و هدفى قرار مى‏گیرد. خدمت به خلق اگر در مسیر سایر ارزش‏هاى انسانى قرار نگیرد، ذره‏اى ارزش ندارد.

اشتباهى که عده دیگرى در همین راستا کرده‏اند این است که مى‏پندارند اصل ایمان و عبادت و همه دستورات به خاطر این است که مردم خیرخواه خلق شوند و به هم خدمت کنند؛ یعنى نهایت انسانیت را محبت و خدمت به خلق مى‏دانند، اما نمى‏اندیشند که بعد از خدمت به خلق و بعد از سیر شدن آن‏ها چه کار باید کرد؟

در جواب این عده باید بگوییم: در حقیقت، ایمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نیست، بلکه کاملا بر عکس؛ یعنى خدمت به خلق مقدمه سایر ارزشهاست. ما باید به انسان‏ها خدمت کنیم تا آنها را در مسیر ایمان و خداپرستى و سایر ارزشها بیندازیم. به خدا نزدیک شدن مقدمه خدمت به خلق نیست، بلکه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.

ه – مکتب سوسیالیسم

گفتیم که عرفا براى ساختن انسان کامل مى‏خواهند من را از بین ببرند تا او آشکار شود؛ یعنى معتقدند که انسان وقتى کامل مى‏شود که با تزکیه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مکتب سوسیالیسم هم براى رسیدن به انسان کامل پیشنهاد مى‏کند که من را باید از بین برد، اما به نظر این مکتب من باید تبدیل به ما شود؛ یعنى کمال انسان در این است که هر چه بیشتر جنبه فردى خود را رها کند و جمعى شود.

به عنوان مقدمه نظر این مکتب باید گفت: تعلقات انسان دو نوع است:

بعضى از تعلقات جنبه اشتراکى دارد و همه افراد در آن شریک هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دین جامعه که به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، این نوع تعلقات موجب وحدت و یکى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مى‏شود جامعه به عنوان ما تبدیل به منهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و… که اگر به کسى تعلق داشته باشد به دیگرى تعلق نخواهد داشت.

مکتب سوسیالیسم مدعى است که جامعه بشریت در آغاز یک جامعه اشتراکى بود و زمین، ثروت و دیگر منابع طبیعى اختصاص به کسى نداشته و بشر در یک بهشت و در آسایش کامل زندگى مى‏کرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتکب عصیان گردید و به واسطه آن عصیان از بهشت اشتراکیت رانده شد و آن عصیان، پیدایش مالکیت فردى بود. مالکیت فردى موجب استثمار و پیدا شدن ظالم و مظلوم مى‏شود و تا وقتى این اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشریت هرگز روى سعادت را نمى‏بیند.

این مکتب کمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مى‏داند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عیب و نقص مى‏شود. در یکى حقد و کینه ایجاد مى‏کند و در دیگرى حرص و آز، اما وقتى ریشه استثمار که مالکیت فردى است زده شود، کمال انسان بروز خواهد کرد، بنابراین در این مکتب انسان کامل، انسان بى طبقه است؛ یعنى انسانى که همیشه با انسان‏هاى دیگر در وضعى مساوى زندگى کند.

نقد:

در مقام نقد این مکتب باید بگوییم: یک اشتباه مکتب سوسیالیسم درباره انسان یا جامعه کامل این است که همه ارزش‏ها را فراموش کرده و تنها به ارزش تبدیل شدن من به ما توجه کرده است. مساله تبدیل شدن من به ما حرف صحیحى است و از مختصات این مکتب نمى‏باشد؛ یعنى ما هم مى‏پذیریم که اگرانسانى، من را در خود تبدیل به ما نکرده باشد، انسان کاملى نیست، اما این که خیال کنیم تنها با این کار، انسان به کمال مى‏رسد اشتباه و خطاست، بنابراین مکتب سوسیالیسم هم یک مکتب تک ارزشى است که به ارزشهاى دیگر انسان کامل توجه نکرده است.

مکتب سوسیالیسم علاوه بر این که توجه خود را به یک ارزش معطوف داشته و از ارزش‏هاى دیگر غفلت نموده، در نحوه رسیدن به آن یک ارزش هم شیوه درستى اتخاذ نکرده است و این اشتباه دوم است، زیرا مى‏گوید:

براى تبدیل من به ما کافى است که مالکیت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراکى برسیم، اما باید در جواب این مکتب گفت که: اولا آن چه من ساز است، تعلق انسان به اشیاست، نه تعلق اشیا به انسان؛ ثانیا نیازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نیست تا با نفى مالکیت، من در همه انسان‏ها تبدیل به ما شود.

گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه یک زن خرج کند. مسلما در مورد زن و همسر نمى‏توان مساله اشتراک را مطرح کرد و از سویى اختلاف زنان در ایجاد من همان نقش مالکیت را خواهد داشت. همین طور است مساله پست و مقام‏ها.

مسلما نخست وزیر یک کشور سوسیالیستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با یک کارگر ساده برابر نیست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، کسى که هر روز از او چندین عکس مى‏گیرند و در روزنامه‏ها منتشر مى‏کنند و نام و تصویر او را در تلویزیون و رادیو پخش مى‏کنند با یک کارگر ساده فراموش شده برابر نیست، بنابراین براى این که من تبدیل به ما شود کافى نیست که مالکیت‏هاى اختصاصى را از بین ببریم.

اکنون در تفصیل نظر اسلام باید بگوییم که اسلام هم قبول دارد که ناهموارى‏هاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبدیل من به ما مى‏باشد، و به همین خاطر است که عنایت فوق العاده‏اى به تعدیل ثروت در جامعه نموده است.

مکتب سوسیالسیم مى‏گوید: مالکیت را از بین ببر تا من تبدیل به ما بشود، اما اسلام مى‏گوید: براى این منظور انسان را خوب تربیت کن و به او ایده‏هاى عالى بده که اگر مالک اشیا هم باشد، اشیا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشیا.

اسلام نمى‏گوید: نباید اشیا به انسان تعلق داشته باشد، بلکه مى‏گوید: نباید انسان به اشیا تعلق داشته باشد و اسیر آن‏ها شود. در این صورت اگر انسان مالک اشیا هم شود هیچ اشکالى پیش نمى آید. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همین معناست؛ یعنى آزاد زیستن و بنده دنیا نبودن، نه مالک نبودن و ما مى‏بینیم همیشه انسان هایى براى دنیا بوده و هستند که مالک اشیا هستند، اما تربیتشان به نوعى است که اسیر اشیا نیستند، که نمونه بارز آن‏ها على علیه‏السلام است.

اسلام مى‏گوید: اگر مى‏خواهید انسان را از من بودن خارج کنید باید درونش را اصلاح کنید و الا با سلب مالکیت فردى درد او دوا نمى‏شود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بیرون نیز توجه دارد و سعى کرده بدون الغاى کلى مالکیت، از راه‏هایى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آید؛ یعنى چنین نیست که به بیرون توجه نداشته باشد، ولى در عین حال براى ما شدن من، این را کافى نمى‏داند.

مطلب دیگر آن است که اگر چه اسلام هم تبدیل من به ما را قبول دارد، اما به نظر اسلام من قبل از تبدیل به ما باید تبدیل به او بشود؛ یعنى در میان انسان‏ها ایمان به خدا پیدا شود.

قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمه سواء بیننا و بینکم الا تعبدوا الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.

بر خلاف وطن یا دین یا زبان‏هاى مختلف که هر یک اختصاص به ملتى دارد، خداوند تنها حقیقتى است که میان همه انسان‏ها مشترک است و هیچ کس نمى‏تواند بگوید: خدا خداى من است و خداى تو نیست.

اسلام به همه انسان‏ها مى‏گوید: بیایید به سوى حقیقتى که بین همه متساوى است بشتابیم، حقیقتى که عالم را خلق کرده است و بازگشت عالم هم به سوى اوست. تنها در صورت ایمان به خداوند است که روح جمعى در ما پیدا مى‏شود، در نماز خداوندى را حمد و ستایش مى‏کنیم که پروردگار همه جهانیان است الحمد لله رب العالمین
و هر چند به تنهایى نماز بخوانیم، مى‏گوییم: خدایا ما فقط تو را پرستش مى‏کنیم و ما فقط از تو یارى مى‏جوییم ایاک نعبد و ایاک نستعین
و نمى‏گوییم که من فقط تو را پرستش مى‏کنم و از تو یارى مى‏جویم، و در پایان نماز به همه نیکوکاران درود مى‏فرستیم السلام علینا و على عباد الله الصالحین.

این که سعدى مى‏گوید: بنى‏آدم اعضاى یکدیگرند ترجمه ناقصى است از یک حدیث نبوى. سعدى توجه نکرده که اگر اعضاى یک جسد مرده را قطعه قطعه هم بکنیم سایر اعضا چیزى احساس نمى‏کنند، اما وقتى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: مثل مومنین مثل یک پیکر است. توجه دارد که پیکر روح مى‏خواهد. یک روح باید وجود داشته باشد تا همه اعضا احساس همدردى کنند. همین طور افراد بنى آدم، تنها وقتى یک روح بر آن‏ها حاکم شد با یک دیگر همدردى خواهند داشت. این روح در جامعه، روح ایمان است.

بنابراین در مکتب سوسیالیسم یک اشتباه درباره انسان کامل این است که همه ارزشها فراموش شده و این مکتب فقط براى این تلاش مى‏کند که من تبدیل به ما شود. این ما شدن حرف درستى است، اما نهایت کار نیست.

اشتباه دیگرشان این است که خیال کرده‏اند تنها مالکیت اختصاصى باعث ایجاد من مى‏شود و اگر مالکیت فردى را از بین بردیم و مالکیت اشتراکى حاکم شد، به انسان کامل خواهیم رسید.

و – مکتب اگزیستانسیالیسم

مکتب دیگرى در مورد انسان کامل که از این جهت که بیشتر به جنبه فردى انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعى، درست در نقطه مقابل سوسیالیسم قرار دارد و شاید جدیدترین مکتب باشد اگزیستانسیالیسم است.

این مکتب، معیار کمال انسانى را در آزادى و آگاهى آگاهى اجتماعى میداند و از دیدگاه آن، انسان کامل یعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد و انسان مسوول، که لازمه این آزادى حالت پرخاشگرى و عصیان گرى مى‏باشد.

آنها مى‏گویند:

انسان، محکوم هیچ جبر و ضرورتى نیست. بر عکس همه موجودات که داراى سرشت و طبیعت خاص مى‏باشند، انسان طبیعت خاصى ندارد، بلکه موجودى کاملا مختار و آزاد است و دایره آزادى او تا آن جاست که حتى خودش به خودش سرشت و ماهیت مى‏دهد.

آنها اسم این مطلب را اصالت وجود یا تقدم وجود بر ماهیت گذاشته‏اند.
آن‏ها پس از این که آزادى را به این معناى آزادى فلسفى مطرح کردند مى‏گویند که لازمه اصالت وجود در انسان (آزادى و طبیعت خاص نداشتن) این است که هر چه بر ضد آزادى او باشد، وى را از انسانیت خارج مى‏کند، پس انسان نباید به چیزى تعلق داشته باشد و نباید بنده و تسلیم چیزى جز خود شود، زیرا لازمه تعلق و وابستگى اولا غفلت از خود و توجه به غیر است، زیرا تمام توجه فرد را به آن چیز جلب مى‏کند.

خصلت دوم این تعلقات، غفلت از ارزش‏هاى خود مى‏باشد، به طورى که تمام توجه انسان متوجه ارزش‏هاى آن شى‏ء مى‏شود؛ مثلا براى یک آدم پول‏پرست، پول برایش ارزش است، اما شرافت و کرامت خودش براى او ارزش ندارد؛ و خصلت سوم و مهمتر این است که وابستگى به یک شى‏ء، موجب اسارت آدمى مى‏شود و انسان را از حرکت و تکامل بازمى‏دارد، مانند حیوانى که به درختى بسته شود، هر تعلق و وابستگى نیز مانع رشد و تکامل انسان مى‏شود.

پس اساس ارزش‏ها در این مکتب آزادى و اختیار است‏
و اگر کسى بخواهد انسانیتش را حفظ کند، باید آزاد باشد. به همین دلیل گروهى از اگزیستانسیالیست‏ها[ى الحادى‏] اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالفت مکتب خود مى‏بینند؛ یکى از این جهت که اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر و در نتیجه اعتقاد به جبر و طبیعت ثابت بشرى است، زیرا باید بشر در علم خدا، یک طبیعت معین داشته باشد، پس با وجود خدا و قضا و قدر، آزادى در انسان سلب مى‏شود.

دیگر این که اعتقاد به خدا منافى آزادى بشر است، زیرا ایمان به خدا، یعنى تعلق و وابستگى به او و گفتیم که هر تعلقى ضد آزادى، و لذا ضد کمال انسان است.

نقد:

در نقد این مکتب باید ابتدا بگوییم: درباره بحث قضا و قدر، اشکال اگزیستانسیالیست‏ها این است که معنى صحیح قضا و قدر را نفهمیده‏اند و الا اعتقاد صحیح به آن هیچ منافاتى با اختیار و آزادى انسان ندارد.

اما در مورد اشکال دوم که مى‏گویند: هر تعلقى منافى آزادى انسان است، باید مقدمه‏اى بیان کنیم؛ موجودى که یک مسیر تکاملى را طى مى‏کند، آیا از خود به سوى ناخود حرکت مى‏کند، آیا از خود به سوى ناخود حرکت مى‏کند یا به سوى خود؟ اگر بگوییم از خود به ناخود سیر مى‏کند، مستلزم این است که وقتى حرکت کند از خود بیگانه شود، چنان که برخى فلاسفه قدیم هم گفته‏اند: حرکت ایجاد غیریت است که حرف نادرستى است.

پاسخ صحیح این است که هر موجودى که سیر تکاملى دارد، از خود ناقص‏تر شروع مى‏کند و به سوى خود کامل‏تر حرکت مى‏کند؛ مثلا یک گل از اولین لحظه حرکتش تا آخرین لحظه کمالش داراى یک واقعیت و خود ممتدى است، که نه صرف آن لحظه اول است و نه صرف لحظه آخر، بلکه هر چه به آخر مى‏رسد خودش کاملتر مى‏گردد و خودتر مى‏شود. حال همین گل اگر شعور داشته باشد، مسلما به کمال نهایى خود عشق دارد، پس تعلق یک موجود به غایت و کمال نهایى خودش، نه تنها مستلزم از خود بیگانه شدن نیست، بلکه بیشتر خود شدن است. در واقع آزادى به این معنا که موجودى از کمال خود آزاد باشد و به آن توجهى نداشته باشد، در واقع از خود بیگانه شده است و هرگز به خود واقعى و کمال حقیقى نمى‏رسد؛ یعنى ما هم قبول داریم که وابستگى به یک ذات بیگانه با خود، موجب مسخ ماهیت انسان است و این که در ادیان، وابستگى به مادیات نفى شده به خاطر همین است که موجب سقوط انسان و تضعیف ارزش‏هاى انسانى مى‏شود.

مکتب اگزیستانسیالیسم میان وابستگى به خود و وابستگى به غیر تفکیک نکرده، و گمان کرده هر نوع تعلقى موجب اسارت و سکون مى‏شود، حتى تعلق به کمال خود. بنابراین در پاسخ اشتباه آن‏ها باید گفت: اولا تعلق انسان به خدا، تعلق به یک شى‏ء مغایر با ذات نیست که انسان به خاطر این تعلق، خود را فراموش کند. در فلسفه اسلامى با برهانى بسیار روشن ثابت شده است که علت ایجاد کننده هر شى‏ء از خودش به آن نزدیک‏تر است. آیات قرآنى هم موید این برهان مى‏باشد.

قرآن مى‏فرماید: نه فقط آگاهى خداوند به شما از خودتان بیشتر است، بلکه ذات او هم از خودتان به شما نزدیک‏تر است: نحن اقرب الیه منکم
و على علیه‏السلام هم مى‏فرماید: داخل فى الاشیاء لا بالممازجه، خارج عن الاشیاء لا بالمباینه لیس فى الاشیاء بوالج و ما منها بخارج،
بنابراین تعلق انسان به خدا، تعلق به غیر نیست تا موجب فراموشى خود شود.

ثانیا قرآن که لزوم تعلق انسان را به خدا ذکر کرده، براى این است که خدا، کمال و نهایت سیر انسان مى‏باشد، پس توجه انسان به خدا، توجه او به کمال خویش است. و رفتن انسان به سوى خدا، رفتن از خود ناقص‏تر به خود کامل‏تر است و مسلما چنین تعلقى، از خودبیگانگى است، زیرا این تعلق، تعلق به خود و کمال خود مى‏باشد.

از دیدگاه اسلام، انسان آن وقت مى‏تواند خود آگاه شود که خدا آگاه شود و هر کس که خدا را فراموش کرد، خود را فراموش کرده است. نسوا الله فانسیهم الله

فلسفه عبادت هم این است که انسان خدا را بیابد تا خودش را بیابد. آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بیشتر به خود و ارزش‏هاى خود است. همچنین در مقام ارزش‏هاى انسانى هم آنان که در مقام عبودیت بالا مى‏روند، همه ارزش‏هاى انسانى، مثل عقل و عشق و قدرت و عزت و کرامت در آن‏ها قوى‏تر مى‏شود، چون همه این ارزش‏ها مظاهر ذات حق هستند و در پاسخ این نکته که گفته‏اند: تعلق به خدا موجب توقف و رکود انسان است، باید گفت: تعلق و وابستگى به موجود محدود است که انسان را از حرکت باز مى‏دارد، اما خدا، یعنى حقیقتى نا متناهى و اگر کسى به سوى لا یتناهى حرکت کند، باز به سوى کمال مى‏رود. اگر چه کامل‏ترین انسان باشد. به همین علت است که ما بر خاتم الانبیا صلوات مى‏فرستیم، زیرا به این وسیله براى او کمال بیشترى مى‏خواهیم.

اشتباه دیگر اگزیستانسیالیستها در مساله هدف و وسیله است. آزادى و اختیار براى انسان کمال است، اما نه یک کمال هدفى بلکه در حقیقت وسیله رسیدن به یک کمال است.

عصیان هم همین طور است. این‏ها چون دیده‏اند انسان آزاد است و مى‏تواند عصیانگر باشد، آن را هم کمالى براى انسان فرض کرده‏اند و گفته‏اند انسان آزاد باید عصیان‏گر و پرخاشگر باشد؛ در حالى که خود عصیان کمال نیست، بلکه امکان عصیان و آزادى از این جهت کمال است که در صورت عدم امکان عصیان و عدم آزادى، انسان نمى‏تواند به کمال برسد.

مکتبى که براى عصیان ارزش ذاتى قایل شود، هرج و مرج به همراه مى‏آورد، لذا اسلام، خود عصیان را کمال نمى‏داند، بلکه عصیان نکردن با وجود امکان آن، یا توبه کردن بعد از آن را کمال مى‏داند. صفت غفوریت خدا هم این جا تحقق مى‏یابد، نه هنگام عصیان، پس آزادى، یعنى نبودن مانع و این که من بتوانم راه کمال خودم را طى کنم، نه این که چون آزادم به کمال خود رسیده‏ام. آزادى مقدمه کمال است نه خود کمال.

خلاصه این که این‏ها در باره خدا سه اشتباه مرتکب شده‌‏اند:

اول این که وجود خدا را منافى اختیار و آزادى انسان گرفته‏اند.

دوم این که پنداشته‏اند ایمان و تعلق به خدا، مثل تعلق به سایر اشیاء موجب رکود و انجماد و سقوط ارزشهاست؛ در حالى که تعلقى ضد آزادى و ضد ارزش‏هاى انسانى است، که تعلق به غیر باشد، اما تعلق به خدا در واقع تعلق به کمال انسان مى‏باشد

و سوم این که آزادى را کمال نهائى انسان دانسته‏اند، در حالى که آزادى، کمال وسیله‏اى است، بنابراین مى‏بینیم که دو اشتباه سایر مکاتب، یعنى تک بعدى بودن و نفهمیدن درست همان یک بعد، در اگزیستانسیالیسم هم وجود دارد.

اسلام آزادى را به عنوان یکى از ارزشهاى بشرى مى‌‏پذیرد، اما نه به عنوان ارزشى منحصر به فرد، و نه آزادى با آن تعبیر ساختگى، بلکه آزادى واقعى.

على علیه‏‌السلام در این باره به امام حسن علیه‏‌السلام وصیت مى‏کند که: و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الى الرغائب فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا… و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حراً»

نمى‏فرماید که جانت را گرفتار نکن، بلکه مى‏فرماید اصلا آن را از پستى‏ها دور نگه دار، زیرا هر چه داشته باشى و بفروشى معادلش را مى‏یابى، الا روحت که معادلى برایش نیست.

امام صادق علیه‌‏السلام نیز در همین زمینه مى‏فرماید:
تنها چیزى که ارزش برابرى با جان انسان را دارد، خداست و در همه مخلوقات بهایى براى نفس پیدا نمى‏شود.

على علیه‏‌السلام وقتى عبادت‏ها را ارزشیابى مى‏کند، سه نوع عبادت را مى‏شمارد:
عبادت عبید و عبادت تجار و عبادت احرار، سپس مى‏فرماید: عبادت باارزش، این قسم آخر است که حتى به بهشت و جهنم هم بستگى ندارد.
آرى عبادت آزادگان فقط به خاطر خود خداست و این است معناى آزادى در اسلام.

ز – نظریه برخوردارى‏

الف) برخوردارى از طبیعت:

یعنى انسان کامل انسانى است که حداکثر برخوردارى را از طبیعت و محیط خارج خود دارد. مسلما این تعریف غلط است، زیرا اولا ما هیچ چیز دیگرى را چنین تعریف نمى‏کنیم و مثلا حیوان کامل را حیوان برخوردار از طبیعت نمى‏دانیم، بلکه هر چیزى را در ارتباط با صفات و وضع خود، کامل یا ناقص مى‏دانیم. ثانیا کدام وجدان این تعریف را مى‏پذیرد؟ لازمه این حرف این است که هر انسانى به هر نسبت که از طبیعت کمتر برخوردار است ناقص‏تر باشد.

طبق این نظریه کسى مثل معاویه که همتش استفاده از حداکثر نعمت‏هاى دنیاست، انسانى است کامل و کسى چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام که زاهدانه زیست، انسان ناقصى است. اگر چنین بگوییم واقعا انسان را از حیوان هم پست‏تر کرده‏ایم، چون کمال هیچ حیوانى را هم با مقیاس برخوردارى ارزیابى نمى‏کنیم و اگردرست توجه کنیم، متاسفانه بسیارى از افراد جز درباره برخوردارى انسان نمى‏اندیشند و هر چیزى را اگر مقدمه برخوردارى انسان باشد خوب، و اگر نه بد میدانندو غالبا وقتى مى‏گویند: جامعه پیشرفته، جامعه‏اى که به صنعت و رفاه رسیده باشد را مد نظر مى‏آورند، نه جامعه‏اى که به حکمت یا حقیقت یا محبت بیشتر رسیده باشد.

ب) برخوردارى در آخرت:

در این جا مطلب دقیق‏ترى پیش مى‏آید. هیچ کس به صراحت به برخوردارى از طبیعت معتقد نیست، ولى بعضى صریحا مى‏گویند که کمال انسان در برخوردارى از آخرت است، زیرا عبادت کردن براى بهشت جز براى برخوردارى بیشتر نیست؛ یعنى عبادت مقدمه برخوردارى است، پس کمال انسان به برخوردارى بیشتر در آخرت مى‏باشد.

نقد:

در نقد این نظریه اختصارا مى‏گوییم: از نظر اسلام این چنین عبادتى عبادت بسیار ناقص است؛ یعنى کسى خدا را وسیله قرار داده و فقط آن قدر به او توجه دارد که آخرت و بهشت را مى‏خواهد، در نهج البلاغه هست که این عبادت تاجران است: انّ قوما عبدوا الله رغبه فتلک عباده التجار، و انّ قوما عبدوا الله رهبه فتلک عباده العبید، و انّ قوما عبدوا الله شکرا فتلک عباده الاحرار،
بنابراین طبق این نظریه باید کامل‏ترین عبادت براى برخوردارى باشد؛ در حالى که طبق تعالیم اسلام عبادت براى برخوردارى ناقص‏ترین عبادت است.

ح) نظریه زیبایى

نظریه دیگر، کمال انسان را در زیبایى مى‏داند، البته نه صرف زیبایى جسمانى، بلکه بیشتر زیبایى روحى. آن‏ها کمال را در هنر و فعالیت‏هاى ظریف که ناشى از روح ظریف است مى‏دانند، و حتى مى‏گویند: علم و اخلاق چون زیباست، خوب است، پس این نظریه یک تعبیر جداگانه است و گرنه حرف جدیدى ندارد. مکتب فضیلت سقراط در باب اخلاق هم در واقع همین است که فلان چیز فضیلت است، یعنى داراى زیبایى عقلى است.

جمع بندى

طبعا یک مکتب وقتى مى‏خواهد پیروان خود را بسازد از راه ارایه طریق و برانگیختن آن‏ها این کار را مى‏کند و غیر از این راهى ندارد، پس ناچار هدف خود را به پیروان خویش معرفى مى‏کند، لذا معرفى اسلام از انسان کامل طبعا برابر است با هدف واقعى‏اى که یک مسلمان باید از کارهاى خود داشته باشد، و لذا بحث از انسان کامل از نظر اسلام، بحث از هدف و آرمان اصلى در ایدئولوژى اسلامى است. براى این که مطلب کاملا روشن شود، نظریات مختلف را درباره کمال انسان بیان کردیم. اکنون مى‏خواهیم ببینیم نظر اسلام در این مورد چیست؟

در ابتدا قصد داشتم جلسه‏اى را به جمع آورى آن چه تا به حال گفتیم، اختصاص دهم و انسان نمونه اسلام را یکجا نشان دهم، ولى ضمن بیانات گذشته و نقد مکاتب مختلف، نظر اسلام هم درباره انسان کامل مشخص شد.

معلوم شد که اسلام تک ارزشى نیست و آن چه را هم که از ارزش‏ها دیده بسیار بهتر و کامل‏تر از آن است که مکاتب مدعى آن ارزش‏ها گفته‏اند. این منطق بسیار روشن و مشخص به ما نشان مى‏دهد که اسلام، مکتبى جامع و کامل است.

علاوه بر ارزش‏ها و کمالات مطرح در مکاتب دیگر در اسلام چیز دیگرى هم هست و آن مساله عبادت و پرستش است که به عنوان یک غایت ذکر شده است: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون،
اما عبادت براى چیست؟

یک فهم عوامانه این است که عبادت براى برخوردارى است، اما نه برخوردارى ناقصى در این جهان، بلکه در آخرت تا به یک برخوردارى کامل برسیم. با توجه به آن تقسیم بندى امیرالمؤمنین علیه‏السلام که عابدان را به تجار، بندگان و احرار تقسیم مى‏کند، معلوم مى‏شود که عبادت مراتبى دارد و در عین حال عبادت براى مشتهیات حیوانى آخرت نسبت به عبادت نکردن و چسبیدن به مادیات دنیا مسلما کمال است؛ چون حداقل انسان خدا را واسطه کرده است، آن هم براى یک امر باقى و این نسبت به خودپرستى، کمال محسوب مى‏شود، ولى تفاوت این عبادت با عبادت احرار بسیار زیاد است، پس اگر گفته‏اند: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون و از طرفى گفته‏اند: عبادت مراتبى دارد، معلوم است که هدف اصلى خلقت مرتبه بالاى آن عبادت است. البته اگر کسى بدان مرحله بالا نرسید، این مرحله پایین هم برایش خوب است.

در تفسیر ابن عباس آمده است که در آیه مذکور منظور از لیعبدون (مرا عبادت کنند)، لیعرفون (به من معرفت پیدا کنند) است که منظور معرفت کامل و شهودى حق است، پس عبادت بر مى‏گردد به نظریه ایمان و ایمان هم بر مى‏گردد به نظریه حقیقت.

تا این جا معلوم شد که اسلام به ایمان و عبادت – که ایمان پیوند ادراکى و عبادت پیوند عملى با حقیقت است – دعوت کرده، به حکمت و عدالت و محبت و زیبایى نیز اهمیت داده است. ما معتقدیم که هدف همان حقیقت است، یعنى خود خدا و اصولا توحید اسلامى جز این اقتضا نمى‏کند و الا خود حکمت از آن جهت که حکمت است و قطع نظر از این که انسان را به خدا برساند، واسطه است، نه هدف و نه مطلوب بالذات. عدالت اخلاقى هم از این جهت خوب است که جلوى نفس اماره را گرفته، موانع راه وصول به حقیقت را بر مى‏دارد. محبت نیز شاید اثر باشد نه مقدمه؛ یعنى لازمه وصول به حقیقت است.

پس خلاصه حرف ما این است که خداوند و ایمان به او هدف اصلى است و اگر چه ایمان به خدا فواید زیادى از باب مقدمه و یا نتیجه دارد، اما ایمان به خاطر آن فواید واجب نشده، بلکه از آن جهت واجب شده که خود، پیوند انسان با حق و حقیقت است و نفس همین پیوند از نظر اسلام کمال است و سایر چیزها، مثل حکمت و عدالت و محبت و زیبایى، یا مقدمه راه هستند و یا نتیجه و اثر آن.

با این نوع مقایسه‏هاست که ارزش حقیقى مکتب اسلام معلوم مى‏شود، زیرا سایر مکاتبى که گفتیم، همه را نوابغ درجه اول دنیا ارایه داده‏اند و مى‏بینیم که همه در مقابل اسلام رنگ مى‏بازند و این نشان مى‏دهد که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم هر چه هم نابغه باشد، محال است بتواند خودش این گونه حرف بزند، و یقینا سخنش از ناحیه خداوند الهام گرفته است.

در این جا فقط دو نکته دیگر را اشاره مى‏کنم و آن این که بى شک یکى از مظاهر کمال انسان، طرز مواجهه او با مرگ است. چون ترس از مرگ یک نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسیارى از بدبختى‏هاى بشر، مانند تن دادن به پستى‏ها و دنائت‏ها، ناشى از ترس از مرگ است. اگر کسى از مرگ نترسد سراسر زندگیش عوض مى‏شود و انسان‏هاى خیلى بزرگ کسانى‏اند که هنگام روبرو شدن با مرگ در نهایت شهامت و حتى با لبخند به سراغ مرگ رفته‏اند
و مواجهه با مرگ به این شکل که مثلا امام حسین علیه‏السلام مى‏فرماید: انى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحیاه مع الظالمین الا برما
را کسى جز اولیاى حق نمى‏تواند ادعا کند.

نکته دوم این که باز از علائم شناخت انسان کامل این است که حوادث بر او اثر نگذارد.
نمونه بارز آن در على علیه‏السلام مشاهده مى‏شود که مراتب اجتماعى را از پایین‏ترین شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عالى‏ترین مناصب آن زمامدارى طى کرد، ولى در کوخ همان طور زندگى مى‏کرد که در کاخ.

دست نوشته شهید مرتضی مطهری

کتاب انسان کامل شهید مرتضی مطهری