بسـکه تابـــد مـهر حـیدر هر دم از سیمای من

آسمان را سر افرازی باشد از بالای من

چون سخن گویم زمعراجش که آن دوش نبی است

پای در دامـن کشد فکر فلک پیمای مــن


گــــر نبـــودی ذوالفقار قهــر او در دست دل

لقمه ای کردی مرا این نفس اژدرهــای من

خاک راهش درد و چشم مـن به جای سرمه است

نیـک دیدم، آفـــــرین بر دیـده بینــای من


قاضی میرحسین میبدی



بسـکه تابـــد مـهر حـیدر هر دم از سیمای من

آسمان را سر افرازی باشد از بالای من

چون سخن گویم زمعراجش که آن دوش نبی است

پای در دامـن کشد فکر فلک پیمای مــن

بهر وصــــــافی او ســـر تا قـــدم گشتم زبان

تا نگرددغیرمدحش ظاهر از اجزای من

طـبع من تا گشـت چـون دریـای فیـض مـــرتضی

ابر گوهر بار جـــوید فیض از دریــای مـــن

گــــر نبـــودی ذوالفقار قهــر او در دست دل

لقمه ای کردی مرا این نفس اژدرهــای من

خاک راهش درد و چشم مـن به جای سرمه است

نیـک دیدم، آفـــــرین بر دیـده بینــای من


نی که من تنها به مدحش سر فـــــــرازی مــی کنم

غیر این هرگز نشنیده است از آبــای من

ای صبا در گردنت خــــاکم بــبر ســوی نــجف

بعد مردن چون فرو ریزد زهم اعضای من


  










لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=10219

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند