ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
گزیده ای از دیباچه گلستان سعدی:
یکی از صاحبدلان ،
سر به جیب مراقبت فرو برده بود،
و در بحر مکاشفت مستغرق شده؛
حالی که از این معامله باز آمد،
یکی از دوستان گفت:
ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت :به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم ، دامنی پر کنم هدیه اصحاب را ؛
چون برسیدم ،
بوی گلم چنان مست کرد؛
که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم
درود بر شما…
همین.
به به،به به
درود