ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد گزیده ای...
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کانرا که خبر شد خبری باز نیامد گزیده ای...
گزیده ای از دیباچه گلستان سعدی: هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه خداوند برآرد ایزد تعالی در او نظر...
"هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه میکنم نمانده بسی" "عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز" سعدی ، گلستان ، دیباچه یک...