“این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است”

سر خوشم آن شهریار مهوشان
کى به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ‌رو
خون روان از جسمشان مانند جو

غرق خون افتاده بر بالاى خاک
سوده بر خاک مذلت روى پاک
جان به کف برگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست باز

این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هداست
اکبر خود را که لبریز از خداست

مهر آن لب‌هاو گوهر پاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

عمان سامانی ، گنجینه الاسرار
چامه ی دوم

 

سر خوشم آن شهریار مهوشان
کى به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ‌رو
خون روان از جسمشان مانند جو

غرق خون افتاده بر بالاى خاک
سوده بر خاک مذلت روى پاک
جان به کف برگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست باز

پس شراب عشقشان در جام ریخت
هر یکى را در خور اندر کام ریخت
باده‌شان اندر رگ و پى جا گرفت
عشقشان در جان و دل ماوا گرفت

جلوه معشوق شورانگیز شد
خنجر عاشق‌کشى خونریز شد
اى اسیران قضا در این سفر
غیر تسلیم رضا، این المفر

همره ما را هواى خانه نیست
هر که جست از سوختن پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا هر کس ز جان دارد دریغ

جاى پا باید به سر بشتافتن
نیست شرط راه رو بر تافتن
هر که بیرونى بد از مجلس گریخت
رشته الغتاز همراهان گسیخت

دور گشت از شکرستانش مگس
از گلستان مرادش خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان خانه خالى ساخته

جمله‌شان کرد ازشراب عشق مست
یادشان آورد آن عهد الست
گفت شا باش این دل آزادتان
باده خور دستید بادا بادتان

سرى اندر گوش هر یک باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت
با مخالف ساز دیگرگون زنید
با منافق نعل را وارون زنید

خود ببینید از یسارو از یمین
زانکه دزدانند ما را در کمین
بى‌خبر زین ره نگردد تا خبر
اى رفیقان پا نهید آهسته‌تر

پاى ما را نى اثر باید نه جاى
هر که نقش پاى دارد گو میاى
کس مبادا ره بدین مستى برد
پى بدین مطلب به تر دستى برد

بر کف نامحرم افتد راز ما
بشنود گوش خران آواز ما
راز عارف در لب عام اوفتد
طشت اهل معنى از بام اوفتد

عارفان را قصه با عامى مى‌کشد
کار اهل دل به بدنامى ‌کشد
زان نمى‌آرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید به گوش

باورش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر ناله‌هاى زار ما

اندک اندک دست بردارد ز جور
ناقص آید بر من این فرخنده دور
سرخوشم کان شهریار مهوشان
کى به مقتل پا نهد دامن کشان

عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از جسمشان مانند جو
سنگ بردارید اى فرزانگان
اى هجوم آرنده بر دیوانگان

از چه در دیوانتان آهنگ نیست
او مهیا شد شما را سنگ نیست
عقل را با عشق تاب جنگ گو
اندر اینجا سنگ باید سنگ کو

باز علم افراشت از مستى علم
شد سپهدار علم جف القلم؟!
آب کم جوش تشنگى آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست

این عطش رمز است و عاشق واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
مى گرفتى از شط توحید آب
تشنگان را مى‌رساندى با شتاب

عاشقان را بود آب کار از او
رهروان را گرمى بازار از او
نیست صاحب منصبى در نشاتین
همقدم عباس را بعد از حسین(ع)

در هوادارى آن شاه الست
جمله را یک دست بود او را دو دست
تا قیامت تشنه‌گامان صواب
مى خورند از رشحه آن مشک آب

بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعیین بر سر آن خاک ریخت
هستى‌اش را دست از مستى فشاند
جز حسین اندر میان چیزى نماند

روز عاشورا به چشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد به سوى تشنه کامان رهسپر
تیرباران بلا را شد سپر

پس فرو بارید بر وى تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وى چشم مشک
تا که چشم مشک خالى شد ز اشک

خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مژه دارى احتیاج تیر نیست
پیش ابروى کجت شمشیر چیست

تیر مهرى بر دل دشمن بزن
تیر قهرى گر بود بر من بزن
رو سپر مى‌باش و شمشیرى نکن
در نبرد روبهان شیرى نکن

بازویت را رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست
بوسه زن بر خنجر خنجرکشان
تیر کاید گیر و در پهلو نشان

دشمنى باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد اینچنین نااهل‌شان
قتل آن دشمن به تیغ دیگر است
دفع تیغ آن به دیگر اسپر است

از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پى آن شادى است
این خرابى بهر آن آبادى است

من در این شر و فساد اى با صلاح
آمدستم از پى خیر و صلاح
ثابت است اندر وجودم یک قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم

رویى اندر موت و رویى در حیات
رویى اندر ذات و رویى در صفات
با همه سعیى که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود

این‌که مى‌گوید بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوى باب
خود همى دید این‌که طفلان از عطش
هر یکى در گوشه‌اى بنموده غش

تیغ اندر دست و زیر پا رکاب
موج زن شطش به پیش روز آب
بایدش رو آوریدن سوى شط
خویش را در شط درافکندن چو بط

خطره‌اى گر رفت آگاهش کنند
کند اگر ماند به تدبیرش شوند
تند اگر راند عنان گیرش شوند
خطره‌اى گر رفت آگاهش کنند

کند اگر ماند به تدبیرش شوند
تند اگر راند عنان گیرش شوند
ساقى بزم حقیقت بین تو باز
کى کم است از ساقى بزم مجاز

اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کاى پدر جان از عطش افسرده‌ام
مى ندانم زنده‌ام یا مرده‌ام

این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هداست
اکبر خود را که لبریز از خداست

عشق پاکش را بناى سرکشیست
آب و خاکش را هواى آتشیست
شورش صهباى عشقش در سر است
مستى‌اش از دیگران افزون‌تر است

اینک از مجلس جدایى مى‌کند
فاش دعوى خدایى مى‌کند
مغز بر خود مى‌شکافد پوست را
فاش مى‌سازد حدیث دوست را

محکمى در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد

مهر آن لب‌هاو گوهر پاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

img_7275

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=16119

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند