“این ناله ی شبگیرها ، برنده چون شمشیرها
هم بگسلد زنجیرها ، هم بشکند اغلال ها”
این ناله ی شبگیرها ، برنده چون شمشیرها
هم بگسلد زنجیرها ، هم بشکند اغلال ها
از خون این غدارها ، و زخاک این بد کارها
جاری کند انهارها ، بر پا کند اتلال ها
تا چند در این کشمکش چون مرغ بسمل در طپش
گاه صعود است و پرش، زی کشورِ آمال ها
رخت از محیط بندگان بندم به شهرِ زندگان
چون اختران تابندگان چون گوهران سیال ها
هر صبحدم در کویشان خواهم نظر بر رویشان
کز مطلعِ ابرویشان مسعود گردد فال ها
کو عُزلتی راحت رسان، دور از محیطِ این خَسان
تا تن زنند این ناکسان، زین قیل ها و قال ها
کو مهدی بی ضنتی ، کارَد به جانم رحمتی
برهاندم بی منتی، از چنگ این دجّال ها…
“قصیدۀ حسرت”
حسن وثوق (وثوقالدوله)
بگذشت در حیرت مرا بس ماه ها و سال ها
چون است حال ار بگذرد دایم بدین منوال ها
ایام بر من چیره شد ، چشم جهان بین خیره شد
وین آب صافی تیره شد ، بس ماند در گودال ها
دل پر اسف از ماضیم ، وز حال بس ناراضیم
تا خود چه راند قاضیم ، تقدیر استقبال ها
نقش جبین درهم شده ، فر جوانی کم شده
شمشاد قامت خم شده ، گشته الف ها دال ها
گوئی که صبح واپسین ، رخ کرد و منشق شد زمین
وین برقهای قهر و کین ، برجست از آن زلزال ها
مغلوب شد هر خاصیت ، برگشت هر خلق و صفت
مانند تغییر لغت ، از فرط استعمال ها
هم منفصم شد وصلها ، هم منهدم شد اصل ها
هم منقلب شد فصلها ، هم مضطرب شد حال ها
شب گرد ظلمت گستری ، و ان چشم شبکور از خری
نشناخت نور مشتری ، از شعله ی جوال ها
چون ریشه بندد خوی بد ، بهتر نگردد خود بخود
سخت است دفع این رمد ، بینشتر کحال ها
روزی برآید دست حق ، چون قرص خورشید از شفق
بیترس و بیم از طعن و دق ، آسان کند اشکال ها
این ناله ی شبگیرها ، برنده چون شمشیرها
هم بگسلد زنجیرها ، هم بشکند اغلال ها
از خون این غدارها ، و زخاک این بد کارها
جاری کند انهارها ، بر پا کند اتلال ها
تا چند در این کشمکش چون مرغ بسمل در طپش
گاه صعود است و پرش، زی کشورِ آمال ها
رخت از محیط بندگان بندم به شهرِ زندگان
چون اختران تابندگان چون گوهران سیال ها
هر صبحدم در کویشان خواهم نظر بر رویشان
کز مطلعِ ابرویشان مسعود گردد فال ها
کو عُزلتی راحت رسان، دور از محیطِ این خَسان
تا تن زنند این ناکسان، زین قیل ها و قال ها
کو مهدی بی ضنتی ، کارَد به جانم رحمتی
برهاندم بی منتی، از چنگ این دجّال ها…
بدون دیدگاه