مجلس دوم از دفتر دوم “حرب صفین” مجموعه حماسی شیعی “علی نامه” از صفحه ی ۱۴۲ تا ۱۶۶ فایل PDF کتاب “علی نامه” میباشد .

دفتر اول »

لینک مجلس اول » علی نامه دفتر اول “حرب جمل” مجلس اول

لینک مجلس دوم » علی نامه دفتر اول “حرب جمل” مجلس دوم

لینک مجلس سوم بخش اول » علی نامه دفتر اول “حرب جمل” مجلس سوم (۱)

لینک مجلس سوم بخش دوم» علی نامه دفتر اول “حرب جمل” مجلس سوم (۲)

لینک مجلس سوم بخش سوم» علی نامه دفتر اول “حرب جمل” مجلس سوم (۳)

دفتر دوم »

لینک مجلس اول » علی نامه دفتر دوم “حرب صفین” مجلس اول


موضوعات این مجلس »

  1. یاد کرد حال ابوسفیان و معاویه در زمان پیامبر(ص)
  2. به مصر رفتن ابن عمر و سعد وقاص و برانگیختن مردم به یاری معاویه
  3. رفتن ابن عمر و سعد وقاص به نزد معاویه
  4. رفتن هلال بن علقمه به نزد معاویه
  5. دادخواهی قیس از هلال نزد علی(ع)
  6. رفتن عمار و محمد بن ابی بکر به دنبال هلال و اسیر کردن و بخشیدن وی
  7. رسیدن هلال به نزد معاویه
  8. رفتن سعد بن عباده به مصر از جانب علی (ع)
  9. خبر رساندن ابن شروح به معاویه از وضعیت مصر
  10. نامه معاویه برای فریفتن قیس
  11. سپردن سپاه به هلال برای حمله به مصر
  12. نامه معاویه به ابن شروح
  13. رسیدن نامه معاویه به قیس
  14. نامه قیس به معاویه
  15. نامه قیس به علی (ع)
  16. رسیدن خبر خیانت قیس به محمد بن ابی بکر
  17. جنگ محمد با قیس و اسارت قیس
  18. خبر یافتن معاویه از اسارت قیس
  19. نامه معاویه به محمد بن ابی بکر
  20. نامه محمد به معاویه
  21. سپاه فرستادن معاویه به جنگ محمد
  22. نامه محمد به علی (ع) برای یاری خواهی
  23. فرستادن علی (ع) سعید را به یاری محمد
  24. دیدار سعید و سراقه
  25. به مصر رسیدن سعید و سراقه
  26. خطبه پایان مجلس دوم حرب صفین

فهرست گفتاورد

۱) یاد کرد حال ابوسفیان و معاویه در زمان پیامبر(ص)

یاد کرد حال ابوسفیان و معاویه در زمان پیامبر(ص)

الا یا خردمند فرهنگ جوی *** شنو حال آن کز وفا کرد(4) خوی
3065 به گوش تفضّل برافکن به مهر *** تو این قصه همچو تابنده مهر
ز اخبار فرزند عباس راد *** کز اخبار وی شد دل فضل شاد
چنین گوید آن مفخر عزّ و فخر *** در احوال آن نامه ابن صخر
که چون حیدر آن نامه وی بخواند *** زگفتار وی در تعجب بماند
به من داد آن نامه گفت این بخوان *** بن و بیخ این گفته‌ها را بدان
3070 من آن نامه برخواندم از (5) اعتبار *** همه کفر بود اندر و آشکار
ولیکن دل عامه و دو سپاه *** به معنیّ آن در نجستند راه
مرا گفت زود آن گهی (6) مرتضی *** که برخواندی این نامه پرجفا؟ ]84پ[
گوا کردمت گفت حیدر بر این *** که بیرون شد این ظالم از کوی دین
که روزی به مکه درون مصطفی *** چه گفتست با من در این بی وفا
*.]مقصود از نگارنده خداوند است.[ 1. نی 2. تازی / یازی
**.] معنای مشخصی به دست نیامد.[ 3. بشو 4. ]/کندجوی[
5. ز 6. آن‌گه‌ای صفحه (139)
3075 به وقتی که از مصطفی صخر دون *** همی جست عذری به مکه درون
به ما برگذشت ابن صخر لعین *** فکنده در ابرو ز اندوه چین
مرا گفت آن مصطفای امین *** که فرعون خود را تو نیکو ببین
از آن پس مرا گفت سفیان دون *** تو بشنو که با من چه کرد از فسون
نبی گفت در مکه روزی لعین *** بدزدید دستار دوشم ز کین
3080 مرا بو عبیده خبر داد از آن *** بِبُد این سخن نزد هر کس عیان
بر آن کرده بن صخر انکار کرد *** بر انکار سوگند بسیار خورد
نهان بوعبیده همان گه به تفت *** به نزدیک هند جگر خواره رفت
بگفتش به فرمان سفیان کنون *** ردا را بیاور ز خانه برون
چو زان کار آگه نبد هند رفت *** ردا برد زی (1) بوعبیده به تفت
3085 ردا بو عبیده به مانند باد *** به نزد نبی برد از روی داد
خجل ماند سفیان از آن کار سخت *** چنین بود کردار آن شوربخت
بدو ابن عباس گفت این خبر *** مرا یاد کردست یک ره پدر
زحال سقاط و زنا کاره هند *** که چون بود آن گبر می خواره هند
ز چونان پدر و ز چنان مادری *** نباید پسر جز چنان کافری


۲) به مصر رفتن ابن عمر و سعد وقاص و برانگیختن مردم به یاری معاویه

به مصر رفتن ابن عمر و سعد وقاص و برانگیختن مردم به یاری معاویه

3090 از این پس دهد لوط یحیی خبر *** در این حال هم بوالمنابر دگر
بسی راویان خراسان در این *** سخن گفته‌اند از طریق یقین ]85ر[
گزین آن امام هدی مرتضی *** چو بایست می‌کرد ساز غزا
به مکه رسید این خبر در به در *** برِ سعد وقّاص و ابن عمر
به یک جای آن هر دو سالار زود *** برانگیختند از جفا تیره دود
3095 بگفتند فرزند سفیان سپاه *** به گرد آورید و بشد پادشاه
کنون رای آن دارد آن نام دار *** که وی خون عثمان کند خواستار
به سعد این چنین گفت ابن عمر *** ایا پیر فرزانه و پر هنر
1.زین صفحه (140)
چه تدبیر سازیم از این روی ما ؟ *** بیندیش ایا مهتر پروفا
گزین حیدر و پورسفیان حرب *** کمرها ببستند از بهر حرب
3100 حق ما که به داند ای نام دار؟*** بکن این سخن نزد من آشکار
بدو سعد وقّاص گفت آن زمان *** نماند از این حال‌ها خود نهان
اگر ما به نزدیک حیدر شویم *** ز دنیا به هر حال بی بر شویم
کنونْمان سوی مصر باید شدن *** به مصر اندرون دم بیاید زدن
بسازیم در مصر تدبیر کار *** بر آن در که پیش اورد روزگار
3105 بر این رای کردند ساز سفر *** چو بایست رفتن به روز دگر
برفتند زی مصر با خیل خویش *** خریده به دل آفت ]و[ ویل خویش
بریدند آن راه و رفتند شاد *** به مصر اندرون آن دلیران چو باد
نشستند و گفتند بی مر سخن *** ز فرزند سفیان و آن بوالحسن
بگفتند عالم پر از شور شد *** سر صلح را دیده‌ها کور شد
3110 کنون هر که (1) جویید مردی و نام *** سزد گر بخواهد ز بدخواه کام ]85پ[
یکی قوم زی سعد کردند روی *** بگفتندش ای مهتر نام جوی
چه گویی تو را اوفتد رغبتی *** بر آن در که با ما کنی بیعتی ؟
بزرگی که داری به جای آوری *** علم‌های دولت به پای آوری ؟
ستانی به شمشیر ما داد خویش *** ز دشمن به کام دل شاد خویش ؟
3115 چنین دادشان سعد بر این جواب *** که یا مهتران این نیاید صواب
سزاوارِ این هست ابن عمر *** اگر وی ببندد بر این در کمر
به فرمان وی ما بجوییم کام*** به طعن سنان و به ضرب حُسام
جواب این چنین داد ابن عمر *** اگر وی ببندد بر این بر کمر
ز ما بر نیاید بدین کامتان *** اگر چند تیز است صمصامتان
3120 اگر چه بر اینم سزاوار من *** نِیَم راغب اکنون بدین کار من
1.هر ک صفحه (141)
ولیکن کنون ابن سفیان سپاه *** به گرد آورید او سریر و کلاه
فروبست عهدی ابا قوم شام *** امامت پذیرفت از او خاص و عام
در گنج بگشاد ناخواسته *** به لشکر همی بخشد او خواسته
بر آن تا کند خون عثمان طلب*** به شمشیر شام و عراق و عرب


۳) رفتن ابن عمر و سعد وقاص به نزد معاویه

رفتن ابن عمر و سعد وقاص به نزد معاویه

3125 کرا دل سوی بهر عثمان بود *** سزد کو برِ پورسفیان بود
چو من رفتم ابنک بر وی چو باد *** بدان تا ستانم ز بدخواه داد
بگفت این و ز مصر اندر زمان *** برون رفت باخیل خود شادمان
چو فرزند سفیان شنید این خبر *** ز سعد و ز عبدالله بن عمر
ببد شاد و گفتا بشارت زنید *** همه شهر طبل سعادت زنید ]86ر[
3130 چو سعد آمد و سعد شد روزگار *** ظفر با سعادت شد این بار یار
از ابن عمر شد مظفر ظفر *** چو رستم رهی دارد ابن عمر
همه کار ما شد از این‌ها تمام *** رسید این دل ما از این‌ها به کام
ندید آن لعین دام خود دانه دید *** چو زی (1) دانه شد دام و مردانه (2) دید
نبد آگه از کار کیوان پیر *** که از بهر اعدا به کف کرد تیر
3135 چو ابن عمر گفت مردانه مرد *** نبود و نباشد به روز نبرد
به تنها سواری است که آن شه سوار *** نترسد وی از صاحب ذوالفقار
سپه را بفرمود آن بدگمان *** پذیره شدنْشان هم اندر زمان
به شادی بر خویشتن خواندشان *** به هم پهلوی خویش بنشاندشان
بپرسیدشان شاد ودل دادشان *** بسی مال و نعمت فرستادشان
3140 ز اسب و سلیح و غلام و سلب *** ز دیبای رومی و بُرد و سطب
ز حیدر بپرسید پس وی خبر *** که چون است احوال وی سر به سر
بدو سعد وقّاص گفت ای امیر *** ز بی مر سپاه است علی را عسیر (3)
از این اندُهان مر ورا خواب نیست *** چو با لشکر تو ورا تاب نیست
1.زین 2. ]/ دام مردانه[ 3. اسیر صفحه (142)
کنون ما به نزد تو زان آمدیم *** همه قوّت از دولتش بستدیم
3145 ز ما پشت مردانْش اِشکسته شد *** ورا در زمانه دلش خسته شد
چنین است آثار نامردمی *** از این سان کند آدمی کژدمی
کرا خوی بد باشد و یار بد *** نجوید دل وی مگر کار بد
چو بدپیشه با بدگهر یار شد *** برِ ناکسان داد و دین خوار شد ]86پ[
خداوند فرهنگ و علم و ادب *** بود سال و مه بی گمان دین طلب
3150 به جز راستی نامور مرتضی *** نجست او که بد او تن مصطفی
کرا راستی درخ ورنده نبود *** سبک پشت خود را به حیدر نمود
چو شد آگه از سعد و ابن عمر *** امام هدی حیدر نامور
سپه را همی گفت آن شه سوار *** ز دشمن ببد دشمنی آشکار
که دشمن به هر حال دشمن بود *** اگر چه روان تو را تن بود
3155 بسا کس که چون دسوتان با منند *** که با ما به جان و به تن دشمنند


۴) رفتن هلال بن علقمه به نزد معاویه

رفتن هلال بن علقمه به نزد معاویه

چو حیدر بگفت ای امام الانام*** بگیر این کسان را تو بر این مقام
علی گفت با وی تو کوش ای هلال *** کز آن‌ها نباشی ابر هیچ حال
که هر کس که او شد ز امرم برون *** لعین گشت چو پورسفیان دون
3160 تو گر سر بتابی ز فرمان من *** به دوزخ بری بی گمان خویشتن
هلال اندر آن عجز بنشست زود *** ابر سرْش می‌رفت از عجز دود
چو در خر گه قیرگون رفت شب *** ز خنده فرو بست خورشید لب
سیه (1) چتر بگشاد سالار زنگ *** برآمد ز هر پاسگه بانگ زنگ
هلال آن که بودش پدر علقمه *** سبک خوند یاران خود را همه
3165 به یاران بگفت او که من هم کنون *** همی رفت خواهم از ایدر برون
برآن تا برِ پورسفیان شوم *** برِطالب خون عثمان شوم
1.سپر
صفحه (143)
کنون از شما مر مرا یار کیست ؟*** ز حیدر در این کار بیزار (1) کیست؟ ]87ر[
به تعجیل ده کس شدندش عدیل *** بدان ره یکایک بدندش دلیل
در آن تیره شب همچو باد هوا *** برفتند بدخواه دین از هوا
3170 بر آن دل که زی پورسفیان شوند *** ز دل طالب خون عثمان شوند
بهانه بُد این جمله را سر به سر *** از این خون عثمان خسته جگر
طلب کار ملک ولایت بدند *** همه با علی در عداوت بدند
بدین فن برون آمدند دشمنان *** ز روی حسد با علی همگنان
و لیکن بر این جمله کیفر کنون *** خر و گاو شامی ز کردار دون *
3175 ابومخنف آرد درستی خبر *** ز رفتار بن علقمه در به در
چنین گوید این کاین خبر مرتضی *** سِیُم روز بشنید اندر ملا
ببد تافته زان امام جهان *** به مالک نگه کرد آن پاک جان
بدو گفت خیز ای یل شیرزاد *** پی دشمنان گیر مانند باد
هم اندر زمان مالک نام دار *** پس از وی برون رفت با پنج یار
3180 ز حمیت ز سمّ فرس از تراب *** همی بست بر چرخ گردان نقاب
تو گفتی مگر هست باد دبور *** چو آن چشم بدخواه بُد ناصبور
و لیکن دو سه روزه ره بیش بود *** ز مالک میان هلال نیش(2) بود
به راه نهانی برون رفته بود *** پی مرکبان نیز بنهفته بود
پر اندیشه بُد مالک دین پناه *** از آن راه بر گشت با رنج راه
3185 برِ مرتضی رفت و گفتش هلال *** چنان شد که در ابر تیره هلال


۵) دادخواهی قیس از هلال نزد علی(ع)

دادخواهی قیس از هلال نزد علی(ع)

در این بود مالک که بانگی بخاست *** زمسجد برون آن گه از چپّ و راست ]87 پ[
چو قیس بن عبدالله از درد دل *** به سر بر همی کرد خاشاک و گل
همی گفت ای وای بر ما به ننگ *** ز حالی که بر ما جهان کرد تنگ
1.بیدار *.]معنی مشخصی به دست نیامد.[ 2. ]/ریش[ صفحه (144)
زجمله عرب کس نکردست این *** که با ما بکردند اعدای دین
3190 علی گفت ایا قیس پیش من آی *** بگو حال خویش و دل آور به جای
بگو تا که کردست بر تو ستم ؟ *** که بودست کایدون شدستی دژم ؟
بدو قیس گفت ای امام جهان *** همی آمدم زی تو با کودکان
چو بر چاهساری فرو آمدیم *** بخوردیم آبی و دم بر زدیم
چو برداشتم رخت از آن جایگاه *** به پیش آمدم زو به یک میل راه
3195 به پیش من امد هلال ای امیر *** ابا ده سوار او ز برنا و پیر
چنان بودم از وی گمان آن زمان *** که وی همچو تیر است و بودش کمان
به جایی فرستیش گفتم همی *** بُد او چاه و من جاه جستم همی
شدم پیش وی ای علی شادکام *** بپرسیدمش گرم و کردم سلام
بدو گفتم ای مهتر نام دار *** کجا رفت خواهی و چون است کار ؟
3200 وصیّ نبی مرتضای امین *** چه فرمودت ای نام دار گزین ؟
ز هر در حذر کن ز فرزند هند *** چو مکار و جادوست پیوند هند
چو بشنید از من هلال این سخن *** به شمشیر کین کرد آهنگ من
برآویخت بامن به کین و ستیز *** برانگیخت بر جان من رستخیز
خطا کرد اسب من از ناگهان *** ببندم سپرد اسب من آن زمان
3205 هلالم فروبست دست ای امیر *** بماندم پیاده ببودم اسیر ]88ر[
مرا گفت زی پورهندت برم *** به خواری به زندان وی بسپرم
به (1) آن‌ها که بودند یار هلال *** همی گفتم (2) این هست کار محال
چه کردم من ای مردمان از خطا *** که با من همی کرد باید جفا ؟
زیزدانِ دادارتان شرم باد *** روانْتان به محشر به آزرم (3) باد
3210 از انصاریان مردی آخر مرا *** از آن بند وی کرد آخر رها
پیاده مرا کرد از آن جا گسی *** غم و رنج دیدم در این راه بسی
1.از 2. گفت 3. بی آزرم
صفحه (145)
عیالان ما را ببردند اسیر *** به سان اسیران رومی حقیر
امام هدی شد از این دردمند *** دل قیس را داد بر صبر پند
همی کرد لا حول پس یک زمان *** به فرکت سپرده ز غبرت عنان


۶) رفتن عمار و محمد بن ابی بکر به دنبال هلال و اسیر کردن و بخشیدن وی

رفتن عمار و محمد بن ابی بکر به دنبال هلال و اسیر کردن و بخشیدن وی

3215 چنین گفت از آن پس بدان انجمن *** امام هدی نامور بوالحسن
که یا نام داران دین از شما *** مر این درد ما را که سازد دوا؟
که جوید یکی از پی ذوالجلال *** به مردی رود در پی آن هلال ؟
چو زین در سخن گفت شیر خدای *** بجستند چندی دلیران ز جای
چو عمار و چون مالک نام دار *** چو فرزند بوبکر آن شه سوار
3220 ابر پای بود آن زمان شیر نر *** محمد که بودش چو حیدر پدر
بگفت ای پدر من به فرمان تو *** بجویم رضای جهانبان تو
به نیروی یزدان پروردگار *** کنم کار قیس ای پدر چون نگار
پدر شد ز گفتار وی شادمان *** بدو گفت کِت یار باد آسمان
به عمار گفت آن زمان مرتضی *** عدیل محمد شو ای پروفا ]88پ[
3225 تو ای پیر شو یار فرزند من *** چو برناست و هشیار فرزند من
که این کار گردد به کام شما *** عدو بسته ماند به دام شما
به فرمان میر آن دو گرد هزبر *** بجستند چون برق در روز ابر
نشستند بر بادپایان چو باد *** بر آن سان برفتند خندان و شاد
دو شیر دلاور دو بدر منیر *** یکی بُد جوان و دگر بود پیر
3230 همی رفت آن پیر بسیار دان *** به کوه تکاور سپرده عنان
دو تا کرده پشتش چو شیر عرین *** رسیده جبینش به قربوس زین
محمد همی رفت چو پیل مست *** یکی رمح خطی گرفته به سدت
ز خارا به سمّ فرس بر فلک *** همی زد ز سوزنده آتش خسک
بر این سان شب و روز کرده یکی *** برفتند رهْشان نبود اندکی
3235 ولیکن در این ره که عمار بود *** کژی کم بد و کوه بسیار بود صفحه (146) بدانسته بد آن دلاور به حق *** که وی برد خواهد ز دشمن سبق
بد و نیک آن ره بدانسته بود *** چنان دوربین پیر(1) آهسته بود
بریدند از این سان نشیب و فراز *** رسیدند ناگه به کوهی فراز
محمد ز بالا یکی بنگرید *** یکی چاهسارر و چراگه بدید
3240 محمد بگفت ای وفادار عم *** به دشمن سپردیم تیمار و غم
بر این چاهسار است بی شک هلال *** به دام اندر آمد به ناگه شگال
چو بن علقمه کرد زی (2) کُه نگاه *** سواری دو را دید کامد ز راه
به یاران خود گفت از این کوهسار *** پدید آمد ای نام داران سوار ]89ر[
دو مردند این‌ها که بینم عیان *** طلب کار ما اَند این بی گمان
3245 شما با عیالان قیس این زمان *** از ایدر برانید دل شادمان
که تا من بدین‌ها یکی بنگرم *** چو منْشان گمانی به دشمن برم
هلال اندر این بد که شیر دلیر *** چو سیلی ز بالا در آمد به زیر
چو عمار مؤمن را دید آن هلال *** ببد رویش از غم چو زرّین هلال
بدانست کان شیر غرنده کیست *** چنین تند و تازنده (3) از بهر چیست
3250 همی گفت کاین شیر سیر(4) آمدست *** ابر عالم این شیر چیر آمدست
مرا نزد این شیر مقدار نیست *** به جز کش هزیمت مرا کار نیست
بگفت این و برتافت از وی عنان *** هلال آن زمان از نهیب روان
چو فرزند حیدر بدیدش قفا *** بگفت ای شجاع این هزیمت چرا ؟
نداری تو شرم ای سرافراز مرد *** که بگریزی از ما نجسته نبرد ؟
3255 هلال آن زمان گفت یا شیرزاد *** مرا زان سنان تو روزی مباد
منم مرد میدان چو مردت نیَم *** تو دانی که من هم نبردت نیَم
هزیمت شدم از تو ای شیر مرد *** به جای آر با من چو خوی پدر
1.اپیر 2. زین 3. یازنده 4. شیر صفحه (147)
چو بشنید گفتار عمار وی * *** شتابید از کین به پیکار وی
بگفتش ایا دشمن حیلهگر *** به چاره نخواهی زما برد سر
3260 تو با قیس آن کردی ای بدنشان *** که اندر عرب کس نکردست آن
چو عمار در جنگ شد با هلال *** همی کرد از کین هلال احتیال(1)
چو محتال بود و قوی بال بود *** دلار بد و شیر چنگال بود ]89پ[
چو فرزند حیدر بدید آن چنان *** بغرّید مانند شیر ژیان
فرس را برانگیخت آن گُردگیر*** نگه کرد در کار عمار پیر
3265 به عمار گفت ای عم نیک بخت *** تو آن دَه تنان را فروبند سخت
که ایدون نباید کز این بد نشان *** بر اندام تو ناگه آید زیان
چو بن علقمه دید دیدار وی *** بترسید زان رُمح خون خوار وی
بگفت ای دلاور چو عمار مرد *** بسنده است ما را به گاه نبرد
نخواهد که باشیش در جنگ یار *** کز این در شجاعان رسد عیب ]و[ عار
3270 محمد بدو گفت ایا بد نژاد *** کس از ما نبیند مگر دین ]و[ داد
بگفت این و یک حمله کرد آن گزین *** میانش گرفت و بکندش ز زین
به آسانی‌اش در زمین بر نهاد *** فروبست دستش سبک شیرزاد
ببردش پیاده هم اندر زمان *** بر پیر عمار روشن روان
پس آن ده تنان را ببستند سخت *** و بر اشترانْشان ببستند رخت
3275 عیالان قیس گزین را چو باد *** ابر اشترانْشان نشاندند شاد
پس آن بندیان را به صد عیب و عار *** همی تاختند آن یلان مردوار
به عمار فرخنده گفتا هلال *** که باشد چنین کار کار محال
که ما را چنین خوار و خسته روان *** همی برد خواهید چون بردگان
نه آخر مسلمان و آزاده‌ایم *** به حکم محمد رضا داده‌ایم ؟
3280 محمد بدو گفت ایا بی ادب *** تو کردی ابر جور و کینه طلب
*.] یعنی : چو عمار گفتار وی را شنید…[ 1. اختیار صفحه (148)
مسلمان بد آن که بر (1) مرتضی *** جفا کردی با وی تو ای بی وفا ]90ر[
تو خود را نگویی نخست این چنین *** که ما را بیاموزی اکنون زکین؟(2)
عدوی وصیّ نبی را خدای *** مسلمان نخواندست ایا زشت رای
مسلمان نبد قیس ایا بدسگال *** تو کردی عیالان وی را نکال؟
3285 نَکالت کنم من کنون آن چنان *** که کردی تو مر قیس را بی گمان
دل قیس از این شادمانه کنم *** تو را سخره(3) بد زمانه کنم
هلال آن زمان گفت ایا زادمرد *** پدرْت این چنین کار هرگز نکرد
و من نیستم دشمن مرتضی *** ورا دوستم گر چه کردم خطا
ولیکن به در خورد خود آب روی *** ندیدم برِ وی من ای نام جوی
3290 چو بوبکر ]و[ عمّر گرامی نداشت *** مرا و زمن دل گرانی بداشت
هم از اول این کار نامد به خیر *** سرانجام بر طلحه و بر زبیر *
کنونی اگر من جفا کرده‌ام *** وفا کن تو با من که آزرده‌ام
تفضل کن ای میر و خوش کن منش *** مکن بیش از اینْمان کنون سرزنش (4)
رها کردشان آن یل پاک زاد *** همه اسب و ساز و سِلَح باز داد
3295 بگفتش علی را ز چون تو چه باک ؟ *** تو بد کرده‌ای (5) بر سر توست خاک
برو نزد آن کش که خواهی کنون *** چو کردی دگر باره‌مان آزمون
بگفت این و برگشت شیر از شکار *** به کام و دل خویشتن آشکار
عیالان قیس گزین را به ناز *** رسانید زی قیس آن سرفراز
ببد شادمانه دل مرتضی *** چو قیس گزین شد از آن غم رها


۷) رسیدن هلال به نزد معاویه

رسیدن هلال به نزد معاویه

3300 و زان روی بن علقمه شادمان *** همی رفت و ناسود می یک زمان ]90پ[
نیاسود تا آشکارا ندید *** حصار دمشق او معین به دید
1.آن که ز بر 2. ]/دین[ 3. صخره
*.] ارتباط این بیت با داستان نامعلوم است.[ 4. سرزنخش 5. کرده‌ای صفحه (149) چو نزدیک شهر آمد و شاد شد *** دلش زان غم راه آزاد شد
بر اسود یک لخت آن جا و پس *** برِ پورسفیان فرستاد کس
ز احوال خود داد او را نشان *** ببد شاد فرزند سفیان از آن
3305 ابومخنف آرد خبر اندر این *** ز گفتار و کردار آن فعل و کین
که چون آگهی یافت آن بدسگال *** ز کردار آن شوخ دیده هلال
بفرمود بن عاص را با سپاه *** پذیره شدندشان هم از گرد راه
تو بنوازشان گفت نزد من آر *** که تا ما چو باید بسازیم کار
که مردی بزرگ است و نامش هلال *** شجاع است و مردانه و با کمال
3310 دگر کز مهاجر وز انصار یار *** تنی ده بیاورده است نام دار
بر آن سان که سالارشان کرد امر *** برون برد لشکر ستم کاره عمرو
چو دیدند آن روی بن علقمه *** پیاده شدند با سپاهش همه
چو مر یکدیگر را بدیدند روی *** بکردند از هر دری گفت و گوی
سوی قصرشان برد پس با نشاط *** بیفکنده بد پورسفیان سِماط
3315 به خوان بر نشاندَندِشان شادمان *** نشستند و خوردند نان آن زمان
شدند آن زمان نزد سالار خویش *** نوازیدشان (1) میر ]و[ بنشاند پیش
ببوسیدشان روی فرزند صخر *** در آن چاپلوسی همی جست فخر
همی گفت این‌ها سران سرند *** پسندیده یاران پیغمبراند
ببد آشکارا بر ایشان کنون *** که از دین حق رفت حیدر برون ]91ر[
3320 عیان شد که من کار دین پرورم *** به حق نایب (2) دین پیغمبرم
در این طالب خون عثمان پیر *** ببودند ما را به حق دستگیر
ببودند از آن شامیان شادمان *** به نفرین گشادند هر یک زبان
بر آن کس که یزدان جان آفرین *** ورا آفریدست از آفرین
لعین گفت از تیغ ما بوتراب *** نهان گردد اکنون به زیر تراب
1.نوازنده‌شان 2. نیت
صفحه (150)


۸) رفتن سعد بن عباده به مصر از جانب علی (ع)

رفتن سعد بن عباده به مصر از جانب علی (ع)

3325 چو زین آگهی یافت خورشید دین *** خبر داد یاران خود را از این
علی گفت از اندازه بگذشت کار *** بکرد آن لعین کفر خود آشکار
ز (1) حکم خدا و رسول خدای *** به یکباره ملعون برون برد پای
بدین گفته‌هامان خدای شما *** بسندست ]و[ تنزیل و محکم لوا
گوای دگر قول پیغمبرست *** که گفتست حیدر تنم را سر است
3330 کسی کاو کند با علی دشمنی *** چو ابلیس دون کرده باشد منی
و لیکن کسی کاو منافق بود *** ابا دیو ملعون موافق بود
نداند همی آن سگ خاک سار *** که وی پای دارد ابر دمّ مار
بدین ذوالفقارش من از خواب جهل *** برانگیزم این نزد ما هست سهل
ابومخنف آرد خبر اندر این *** که چون گفت آن حیدر پاک دین
3335 درنگی درا ین رای ]و[ فکرت بماند *** پس او سعد عبّاده را پیش خواند
بدو گفت ای سعد از بهر من *** تو زی مصر شو با یکی انجمن
ببر ای هنرمند شایسته یار *** تو چندان که خواهی از آن جا سوار
بدو گفت سعد ای گزیده امیر *** کنون رایتم بس بود دستگیر ]91پ[
پس ار دشمن آید به پیکار من *** مدد خواهم ای شهره سالار من
3340 علی گفت شایسته باشد تو رو *** درنگی مکن بیش و پندم شنو
ز خویشان گزین کرد سعد آن زمان *** دو صد مرد مردانه کاردان
امام هدی رایتی نو سفید *** بدو داد و دادش به نیکی (2) نوید
بدو داد پس نامه‌ای بوالحسن *** بگفتش برِ مصریان بر ز من
چو رفتی به مصر ایدر این نامه را *** بخوان بر همه مصریان بر ملا
3345 ز فرمان یزدان مبر پای پیش *** مکن هیچ کاری ز اندازه بیش
چو دو کار یک جای پیش آیدت *** تو آن کن کز او مزد بفزایدت
حق دین نگه دار و بیشی مجوی *** سخن بر گزافه ز هر در مگوی
1.به 2. داش بلنکی
صفحه (151)
به هر کار در خوب اندیشه باش *** همه داد ورز ]و[ وفا پیشه باش
ز بیدادگر باش تو بر حذر *** که تا بر تو نارد به ناگه حشر
3350 طلب کن به کو ابن مسروح را *** چو بایدْش بستان از او روح را
چو بنیاد این خون عثمان از اوست *** در فتنه و دام شیطان از اوست
بگفتش سپس (1) قیس با سعد شاد *** برفت و سپه برد مانند باد
ببرّید ره سعد آهسته وار *** به مصر اندرون رفت آن نام دار
چو مردم از او آگهی یافتند *** به دیدار وی تیز بشتافتند
3355 همه با سلام و سلامت شدند *** که تا نزد وی بی ملامت شدند
بگفتندش ای میر شاد آمدی *** چو بر طاعت ]و[ دین و داد آمدی
جهان آفرین نیک خواه تو باد *** همیشه ظفر بر سپاه تو باد ]92ر[
به دیدارشان سعد خرم ببود *** ز گفتارشان شاد و بی غم ببود
سبک قیس عبّاده با مصریان *** سوی مسجد جمع شد آن زمان
3360 نسیم سخن‌های شاه عرب *** برانگیخت از جان پاکش طرب
چو مردم همه سوی مسجد شدند *** اگر چه گروهی نه بر جد شدند
هنرمند بدار دل قیس و سعد *** به فال مبارک در آن وقت سعد
سبک رفت بر منبر و خطبه کرد *** ز وعد ]و[ وعید او سخن جمله کرد
از آن پس سر نامه را باز کرد *** سخن‌های آن نامه آغاز کرد
3365 برافشاند آن گوهر پربها *** سر مؤمنان پر از آن گفته‌ها
به نام جهان‌دار پروردگار *** ز پیغام حق صاحب ذوالفقار
زحکم خدای بشیر و نذیر *** چو زی مصریان بد صغیر و کبیر
ز امر و ز نهی و زوعد و وعید (2) *** چه نزد امیر و چه نزد عبید
به قیس عباده سپرده قضا *** ز بهر رعیت بجسته وفا
3370 نموده ثواب امانت به حق *** بداده نشان از خیانت به حق
1.بگفت پس 2. عید
صفحه (152)
ز شیرین سخن‌ها و الفاظ خوش*** دل مصریان از طرب کرد کش
چو نامه فرو خواند قیس دلیر *** به تعجیل از منبر آمد به زیر
بدان مصریان داد پس قیس دست *** و با تن به تن عهد محکم ببست
بدان مهتران گفت اندر نهان*** کز این شروح آوریدم نشان
3375 از آن بدکنش گر نشانم دهید *** یکی راحت روح ]و[ جانم دهید
گر آن بدکنش را به چنگ آوریم *** ببندیم و نزدیک حیدر بریم ]92پ[
که آن دشمن دین پیغمبر است *** بر اهل نفاق او به لعنت سر است


۹) خبر رساندن ابن شروح به معاویه از وضعیت مصر

خبر رساندن ابن شروح به معاویه از وضعیت مصر

بگفت این و زان جایگه شد به در *** سوی خانه رفت او دل اندر فکر
که تا بر چه گردد سپهر بلند؟*** که را بخت افزون رساند(1) به بند؟
3380 چه بازی کند گردش روزگار ؟*** که را بخت بد باشد آموزگار؟
چو زین آگهی یافت ابن شروح *** تو گفتی برون رفت از تنْش روح
برون رفت از مصر پوشیده روی *** گه (2) شام آن دشمن چاره جویی
نهان گشت اندر دهی گرگ پیر *** همی خواند تلبیس نامه دبیر
نوشت او یکی نامه اندر زمان *** بر پورسفیان تیره روان
3385 به نامه درون گفت یا میر من *** به مصر اندر آمد کس ابوالحسن
فروبست با مصریان بیعتی *** برانگیخت با ما یکی صنعتی
کس بوالحسن سعد عبّاده است *** برِ مصریان دعوت آورده است
ولیکن ندارد دو صد مرد بیش *** ببرد او بدین مردمان کار پیش
قوی شد دل مصریان ای امیر *** همه سودمان شد زیان ای امیر
3390 تو را کردم آگه از این کار من *** ایا فخر ایام و سالار من
که تا تو ببندی ز حمیت میان *** سپاهی فرستی به ما بی‌کران
که تا کار بر ما نگردد دراز *** فزون‌تر نگردد از این حیله ساز
بگفت این و آن نامه را شور بخت *** بپیچید و رویش نهان کرد سخت
1.رسانند 2. گهی
صفحه (153)
سپردش همان گه به عاص اسد *** هم اندر زمان چاره جویی از حسد
3395 گسی کردش و رفت مانند باد *** هم اندر زمان عاص دشمن نژاد ]93ر[
چو دودی برِ پورسفیان رسید *** نوشته بدو داد کاو را بدید *
چو آن نامه بر خواند آن بدنشان *** ببد کور رنگ رخش ز عفران **
بگفت (1) آن زمان پورسفیان به عمرو *** که بخت بد از فتنه خوردست خمر
ببد مست ایا عمرو وز مستی اوی *** همی کرد خواهد کنون پستی اوی
3400 فراوان شگفتی ببیند کسی *** کز این بند کشتی ببیند کسی ***
بسا شیرگیران بمانند اسیر *** که چون برکشد شیر شرزه نفیر
کنون مصر بگرفت مرد علی *** ببازید در مصر نرد علی
ببرد او کنون یک ندم نرد را *** بباید شکست از تنش نرد را
نباید که یاری کنند بیش‌تر *** سپاه ایدر آرد ز کین پیش‌تر
3405 خردمند ابن شریح این زمان *** از این حال‌ها داد ما را نشان
کنون قیس(2) گوید به مصر اندر است *** ز خویشانْش با وی یکی لشکر است
از او هست مُتْواری ابن شروح *** همی ترسد این پیر از بهر روح
سپاهی فرستم کنون با هلال *** سوی مصریان من ز بهر قتال
بگفت این و کس کرد آن بدسگال *** هم اندر زمان نزد نامی (3) هلال
3410 چو بشنید پیغام رفت همچو باد *** بر پورسفیان ناپاک زاد
بدو ابن سفیان بگفت آن زمان *** ببند از پی کینه جستن میان
سوی مصر شو با سپاهی تمام *** به شمشیر بستان ز بدخواه کام
*.] در بالای این صفحه عبارت «قالب الارواح» نوشته شده و در حاشیه سمت راست بیت 340 به این شکل تصحیح (؟) شده است. «کنون مصر نگرفت مرد علی / بیارمد در مصر نزد علی » حواشی این صفحه به خط کسی غیر از کاتب است.[
**. ] معنای مشخصی برای «کور رنگ» یافت نشد.[ 1. ببد
***.] معنای مشخصی یافت نشد.[ 2. قیص 3. حامی
صفحه (154)
گزین کن ز مردان جنگی سوار *** از این لشکر ما کنون سی هزار


۱۰) نامه معاویه برای فریفتن قیس

نامه معاویه برای فریفتن قیس

چو گفت این سخن پورسفیان حرب *** یکی نامه بنوشت پس گرم و چرب ]93 پ[
3415 بر قیس (1) عبّاده از روی بند *** سخن‌هاش مانند الماس ]و[ قند
در او گفته‌ای فیض چون تو امیر *** سزد گر بودْمان به حق دست گیر
اَبَر موجب آن که بودت پدر *** بر میر عثمان چو نور بصر
چو شد کشته عثمان به مکر علی *** تو مهر علی چون ز دل نگسلی ؟
نبینی تو ای مرد والا نسب *** که چونند با من سران عرب ؟
3420 کا تا طالب خون عثمان کنند *** جهان بر علی همچو زندان کنند
تو را گر درم باید و جان خویش *** میاور ]به[ پیکار ما پای پیش
که هچون من شدم آگه از کار تو *** شدم دشمن زشت کردار تو
پس ر سر درآری به فرمان من *** شوی ایمن از غرق طوفان من
امید منت کشتی نوح باد *** عطای منت راحت روح باد
3425 پس ار بربگردی (2) برِبوتراب *** بمانی به شمشیر ما در عذاب
عذابم به پولاد کین کش بود *** چو خشمم (3) بر اعدا چو آتش بود
فرستادم اینک پس این نامه در *** سپاهی کز او شد قضا بر حذر


۱۱) سپردن سپاه به هلال برای حمله به مصر

سپردن سپاه به هلال برای حمله به مصر

هلال است سالار بر این سپاه *** تو سالار لشکر به از وی مخواه
بگفت این و آن نامه پرو عید *** سپرد ابن سفیان به دست یزید
3430 بگفت این یزید این وعید مرا *** به قیس عباده رسان تو هلا
از آن پس به بن علقمه گفت هین *** سواری هزار از سپه برگزین
همه گردگیران شمشیر زن *** یلان قوی بال پولادتن
بِبَرشان جریده به مانند باد *** شوی مصر بستان زبدخواه داد ]94ر[
چنان کن که چون دشمن آگه شود *** درازی بالاش کوته شود
3435 بر این دل نشستست ابن شروح *** سوی رایت ما سپردست روح 1.قیص 2. ]/ نگردی [ 3. چشمم صفحه (155)
پس ار(1) قیس (2) پذرفت این پندها *** دلش را تو خوش کن هم از قندها
همی باش تو نزد ابن شروح *** ز پیمان ما تازه دارش تو روح
که تا زی تو آینده ای نام دار *** سواران شمشیر زن سی هزار
تو خالی کن آن گه به شمشیر تیز *** ز بدخواه ما مصر در خون بریز
3440 به جز کشتن و سوختن آن زمان *** مکن هیچ کار ای یل کاردان
همین است درمان که گفتمْت من *** برو شاد ایا گرد لشکر شکن


۱۲) نامه معاویه به ابن شروح

نامه معاویه به ابن شروح

فرستاد پس نامه‌ای همچنین *** به عدالله بن شروح آن لعین
گشاده بدو بر درِ راز خویش *** بگفتا که پیشی مکن ساز خویش*
همه کار کن بر مراد هلال *** حذر کن به هر حال از بدسگال


۱۳) رسیدن نامه معاویه به قیس

رسیدن نامه معاویه به قیس

3445 چنین گوید آن راوی کاردان *** که شد نامه پورسفیان نهان
بر قیس(2) و آن نامه بر خواند قیس *** بترسد و از غم فروماند قیس (2)
زمانی در آن غم فرو برد سر *** زهر کس نهان کرد وی آن خبر
پس از صدر برخاست در خانه شد *** ز اندیشه‌ها(3) همچو دیوانه شد
بُدش دخت بوبکر جفت عزیز*** نهانی نبودش از او هیچ چیز
3450 بدو برگشاد آن همه راز خویش *** نگر کان زن او را چه آورد پیش
زنش گفت ایا قیس (2) هشیار باش *** به هر کار در با خرد یار باش
علی از تو دور است و آگاه نیست *** از این دشمنان راه کوتاه نیست ]94پ[
تو گر جنگ جویی شکسته شوی *** مگر خسته گردی و بسته شوی
دگر آن که سادات شاه عرب *** کند از علی خون عثمان طلب
3455 چو فرزند سفیان در گنج‌ها *** گشادست بر حق این رنج‌ها
تو گر پند گیری و فرمان کنی *** همه کار دنیا به سامان کنی
1.از 2. فیض
*.]یعنی : پیشی ـ=برتری جستن ) را ساز و آهنگ کار خود قرار نده.[
3. اندیشه‌ها
صفحه (156)


۱۴) نامه قیس به معاویه

نامه قیس به معاویه

به فرمان زن قیس (1) بشکست عهد *** چو بد آن سخن‌ها بر او همچو شهد
پس از خویشتن دید قیس (1) آن صواب *** که آن نامه را خوب گوید جواب
جوابی نوشت آن گه آن نامه را *** در آن نامه بستود بدکامه را
3460 دلم گفت پیوسته در عهد توست *** خرد طالب طلعت سعد توست
توی ای امیر بنگر که چون آمدم *** چو از نزد حیدر برون امدم
جز از خویش ]و[ پیوند با خویشتن *** سپاهی نیاوردم ای میر من
چو رای دلم بد به پیمان تو *** دو گوش ]و[ سرم بد به فرمان تو
بیایم بر تو به آهستگی *** نبینی ز ما جز که شایستگی
3465 بر این روی وی نامه بنوشته بود *** فرستاده زی (2) پورسفیان چو دود
چو نامه بر پورسفیان رسید *** فروخواند و رویش چو گل بشکفید
بگفت از گنه قیس بیزار شد *** بُد او خفته یک لخت بیدار شد
پذیرفته را گر به جای آورد *** ز شادی درختی به پای آورد
گر ایدون که هست این سخن احتیال *** نهانْمان نماید زهر در هلال
3470 چو بن علقمه نیست غافل از این *** شب و روز دارد بر او بر کمین
بر این رای پیوسته تدبیر کرد *** نداند که ایزد چه تقدیر کرد ]95ر[
کرا دل به تقدیر خرسند نیست *** نصیبش ز تدبیر جز بند نیست
کرا یار شد گردش آسمان *** بود دور گردونْش چون پاسبان
چنین است آیین ما را ز دهر *** گهی شد بار آورد گاه زهر
3475 به بازار دنیا به جز مردِ مرد *** بدین سودمندی تجارت نکرد
چه مرد است وی کاو بجوید جهان *** جهان آیدش کز جهان شد جهان
جهان آید و بر جهان بُد امیر *** که برد از جهان گوی ملک کبیر
از آن میر کش یافت ملت محل *** به وقتی که بشکست لات و هبل
کرا بود چون عَمرو و عنتر شکار *** به شمشیر اسلام کرد آشکار 1.فیض 2. زین
صفحه (157)
3480 برانگیخت از ناکثین رستخیز*** در آن دشت رَقّه به شمشیر تیز
نگر تا چه کرد او بدان ناکثین *** به شمشیر دین در حق داد و دین


۱۵) نامه قیس به علی (ع)

نامه قیس به علی (ع)

به وقتی که قیس (1) عباده تمام *** فرستاد نامه به نزد امام (2)
که فرزند سفیان به نزدیک من *** یکی نامه کرد ای چراغ زمن
به تهدید و تلبیس سوگندها *** که من آب و آتش زنم بر شما
3785 سپاهی برون کرد ای نام دار *** بر آثار آن نامه بر بی‌شمار
تو را باز گفتم کنون ای امام *** چو من عاجزم اندر این والسلام
چو نامه برِ شیر یزدان رسید *** فرو خواند و آن گفته‌ها را بدید
امام هدی گفت قیس آن زمان *** بکرد آشکار آنچه (3) بودش نهان
همی رفت خواهد کنون سوی شام *** بر پورسفیان سخن شد تمام
3490 همانا که نشناخت وی قدر دین *** بدل کرد دین را مگر وی به کین ]95پ[
کرا دل به دینار شد خواستار *** دو رویه (4) شود دلْش ]و[ زنهار خوار
چو گفت این سخن مرتضی در زمان *** به فرزند بوبکر گفت ای جوان
تو برخیز و هین با چنین راستان *** چو بادی کنون حضره * مصریان
سواری هزار از دلیران دین *** تو بگزین و با خود ببر ای گزین
3495 چو دشمن ره مصر جوید همی *** ز گل قیس *** ما خار بوید همی
در آن است دشمن که وی بی درنگ *** یکی برزند آبگینه به سنگ
نداند که روباه با شرزه شیر *** چو کشتی کند شیرش آرد به زیر
چو پیدا شود نور تاب آفتاب *** چگونه دهد روشنایی شهاب ؟
من آن آفتاب هدی گسترم *** که داماد و بن ْ عمّ پیغمبرم
3500 چه سنجد معادی به میدان ما *** که چون جنگ جویند مردان ما؟ 1.فیض 2. نزد الامام 3. آنچه
4.در رویه *. ] معنای مشخصی برای «حضره» یافت نشد.[ **. فیض
صفحه (158)
تو ای دینْ پرست از پی دین و داد *** کنون تیز‌تر شو ز تا زنده باد
برون رفت آن شیر جنگ آزمای *** چو بادی به فرمان شیر خدای
سپه بود با وی سواران هزار *** همه رزم دیده همه نام دار
محمد همی رفت چون تند باد *** دلش پر زتاب و سرش پر زداد
3505 بدو گفت بد مرتضی کای پسر *** ز دستان دشمن همی کن حذر
چو نیرنگ سای است اعدای دین *** شبیخون نگه دار و جای کمین
شب و روز از این دل پراندیشه دار *** حذر کردن و داد و دین پیشه دار
به حیدر بگفتا که فرمان برم *** ز فرمان تو زاستر نگذرم
بگفت این و بیرون شد آن هوشمند *** شب و روز می‌رفت پذرفته پند ]96ر[
3510 بر آن ره که می‌رفت آن پرهنر *** همی جست از بیخ دشمن خبر
بریدی بر آمد ز یک طرف راه *** ز ناگه بر افتاد بر آن سپاه


۱۶) رسیدن خبر خیانت قیس به محمد بن ابی بکر

رسیدن خبر خیانت قیس به محمد بن ابی بکر

ببردند مردان دین تازیان *** به نزد محمد ورا در زمان
محمد بدو گفت نامه بیار *** که تا من بدانم که چون است کار
جوان مرد نامه بدو داد زود *** محمد فرو خواند چونان که بود
3515 به نامه درون بد نوشته چنین *** که آگاه باش ای سپه دار دین
که از امر تو گشت قیس (1) این زمان *** به دشمن همی رفت خواهد نهان
چو بفریفتش پورسفیان به زر *** درستی بدانسته باش این خبر
که چون دشمن آید به پیکار ما *** تبه گردد ای میر دین کار ما
تو فریاد رس باشمان ای امیر *** تویی مؤمنان را به حق دستگیر
3520 محمد چو بر خواند آن نامه گفت *** زما نیست این نامه اندر نهفت
و لیکن تو ای رادمرد این سخن *** چنان چون شناسی بگو پیش من
که قیس (2) عباده کجا بد کنون *** چو رفتی تو از مصر ناگه برون
جوان گفت در مصر بود او ولیک *** همی پخت از مکر و تلبیس دیک
1.فیض 2. قیص
صفحه (159)
به سه منزلی بود از وی هلال *** بر این رای بُد ساخته احتیال
3525 که چون قیس بیرون خرامد ز شهر *** هلال اندر آن شهر تازد به قهر
کند آن زمان غارت و سوختن *** از این روی خواهند کین دوختن
محمد چو بشنید این در زمان *** بپوشید دستی سلیحی گران


۱۷) جنگ محمد با قیس و اسارت قیس

جنگ محمد با قیس و اسارت قیس

به یاران خود گفت آن شیر مرد *** که یکی سر بسازید کار نیرد ]96پ[
چو بدخواه قیس است تنگ این زمان *** نباید که بیرون جهد از میان *
3530 وز او تا بر قیس ره بد دراز *** پس آن راه بد پر نشیب و فراز
پس آن قیس(1) روز دگر بامداد *** برون رفته بد از در مصر شاد
به درگاه لشکر گهی کرده بود *** چو با دشمنان کار پرورده بود
محمد از آن جایگه شیروار *** همی رفت و می‌برد بوی شکار
همی جست زیرش درون بادپای *** به مانند برق ز امر خدای
3535 چو سیلی که آید زبالا به زیر *** همی رفت اسب شجاع دلیر
به وقتی که بر شب شود چیزه روز *** درفشد درفشان چو از نیم روز
بدرّد هوا جامه قیرگون *** ز ما دل کشد روز رایت برون
رسید اندر آن وقت زی قیس ]و[ سعد *** محمد ابر نصرت و بخت سعد (2)
بغرید چون تندر (3) نوبهار *** فشاند آتش از تیغ کین برقْوار
3540 به نیزه عدو را بر آتش نشاند *** چو از نیزه بر دشمن آتش فشاند
چو دشمن سپه دید از چپّ و راست *** ده و دار ]و[ گیر دو لشکر بخاست
ز بس طعن ]و[ ضرب سنان و حسام *** هوا زردگون شد زمین لعل فام
چو قیس عباده چنان دید کار *** به شمشیر زد دست چون شد سوار
چو شیر شکاری به پیکار شد *** ز پیکار جستن گرفتار شد
*.] در این جا کاتب به اشتباه دو مصراع دو بیت مختلف را کنار هم گذاشته و این بیت را ساخته است:
چو بدخواه تنگ است فیض این زمان نباید که بیرون جهد از میان [
1.قیص 2. ]/ بختِ سعد[ 3. تندر صفحه (160)
3545 گرفتار و بندیّ(1) دهر سپنج *** ز بد رسته آید به کم مایه رنج
گرفتار بد آن جهانی (2) بود *** که بند و غمش جاودانی بود
به هر دو جهان آن بود رستگار *** که داند حق نعمت کردگار
حق نعمت آن کس شناسد تمام *** که داند حق مصطفی و امام
امام حق آن پاک دین حیدر است *** که بن عمّ و داماد پیغمبر است
3550 کسی کاو بدو دست و لشکر کشید *** روانش به نار جهنم رسید
کرا رای زی پورسفیان بود *** چو سفیانیان هم به نیران بود
ز فرزند سفیان ابر قیس (3)]و[ سعد *** ببند نحس آن وقت ایام سعد
چو شد قیس (3) بسته محمد ورا *** فرستاد نزد امین حیدرا
عیالان وی را به عهد و الامان *** گسی کرد با وی هم اندر زمان
3555 از آن جای پس ابن بوبکر شاد *** سپه برگرفت و بنه بر نهاد
به مصر اندرون رفت آن نام دار *** بر اعدای حیدر شده کامگار
پذیره شدند اهل مصرش همه *** که خود بی شبان مانده بد آن رمه
همی خواند هر کس بر او آفرین *** و بر احمد و حیدر پاک دین
چو در مصر شد ابن بوبکر شاد *** درِ عدل بر مصریان برگشاد
3560 ابرمصریان خوانْدش در به در *** گزین نامه حیدر پرهنر
زپیمان و فرمان و عهد و وفا *** ز طاعات ]و[ احسان ]و[ خوف و رجا
محمد چون آن گفته‌ها (4) یاد کرد *** دل مصریان را همه شاد کرد
شدند آگه از حال وی مصریان *** پراکنده گشتند پس یک زمان
کنون لوط یحیی خبر آورد *** در این حال این قصه را سر برد ]97پ[
3565 چو مر قیس (5) عباده را آن چنان*** ببردند نزد علی تازیان (6)
به زندان فرستاد از گرد راه *** امام هدی حیدر دین پناه
1.گرفتاری و بند 2. جهان در 3. قیص
4. گفتها 5. قیص 6. تازنان
صفحه (161)
فرستاد جابر بر قیص(1) ]و[ سعد *** یکی برگ در حال بر فال سعد
به فرمان سالار اسلامیان *** دل قیس (1) شد شادمانه از آن
فرستاد از بهر جابر چو باد *** بسی هدیه زی قیس (1) تا گشت شاد
3570 امام هدی خواند روز دگر *** بزرگان دین را یکی سر به سر
و مر قیس را پیش خویش آورید *** بساط سیاست فروگسترید
بدو گفت ایا قیس دشمن شدی *** ز محشر بگو از چه ایمن شدی ؟
تو را شرم باد از جهان آفرین *** چو نفرین گزیدی تو بر آفرین
تو آن خواستی کرد ای بدگمان *** که ابلیس گردد به تو شادمان
3575 کنون من تو را گوش مالی دهم *** دل تیره‌ات را خیالی دهم
ز دُرّاعه قیس دو آستین *** بفرمود درانیدن آن پاک دین
نوشتند ابر جامه قیس بر *** که عاصی شد این قیس بیدادگر
از ان پس دو گوشش بمالید سخت *** وصیّ نبی حیدر نیک بخت
فرستاد پس حیدر سرفراز *** مر او را به زندان دگر باره باز
3580 همی گفت این قیس با خویشتن *** که کشتن به از این چنین زیستن
پس از چند گه قیس را مرتضی *** به قول حسن کرد روزی رها
چو از حال قیس و محمد هلال *** شد آگه ز غم زرد شد چون هلال


۱۸) خبر یافتن معاویه از اسارت قیس

خبر یافتن معاویه از اسارت قیس

بر پورسفیان هم اندر زمان *** فرستاد کس دشمن بدنشان ]98ر[
بر آن سان نبدشان نشان و خبر *** خبر کردشان آن بد خیره سر
3585 چون آن حال زی پورسفیان رسید *** غمان وی از نامه بر جان رسید
سبک عمرک عاص را پیش خواند *** از این در سخن پیش وی در براند
بدو گفت ایا عمرو تدبیر چیست ؟ *** شفی مان در این رنج پر درد کیست ؟
بدو عمرو گفت ای ستوده امیر *** تو زین کار جز فتح بهره مگیر
ز بهر هلال این زمان تو مدد *** برون بر یکی لشکری بی عدد 1.قیص صفحه (162)
3590 بگو تا بماند بدان جایگاه *** هلال خردمند با این سپاه
که تا پوربوبکر یابد خبر *** ز احوال این لشکرت در به در


۱۹) نامه معاویه به محمد بن ابی بکر

نامه معاویه به محمد بن ابی بکر

یکی نامه بنویس از ان پس چو باد *** بر پوربوبکر بفرست شاد
به خوبی و نرمی و بند و فسون *** بکن ز اولش ای امیر آزمون
مگر پند تو باشدش سودمند *** وگر نه به قهر آوریدیمش به بند
3595 چنان کرد فرزند سفیان دون*** چو عمرک بُدش مر ورا رهنمون
برون کرد فرزند سفیان چون باد *** ز مردان جنگی عدد سی هزار
فرستادشان تیز نزد هلال *** هم اندر زمان آن سگ بد سگال
یکی نامه بنوشت پس همچو باد *** به نزد هلال و دلش کرد شاد
به نامه درون گفته بد ای هزبر *** تو می‌باش یک چند بر اسب صبر
3600 به بیداری اندر ابا این سپاه *** بمان شاد ایا گرد لشکر پناه
که تا من بدان پور بوبکر بر *** کنم حجتی عرضه ای نامور
مگر بنشود یک ره این پند من *** بپیوندد او دل به پیوند من ]98پ[
پس ار پند ما نایدش سودمند *** نبیند ز ما جز که بند و گزند
بگفت این و بنوشت اندر زمان *** از این در یکی نامه‌ای بدنشان
3605 برِ آن که بوبکر بودش پدر *** اگر چه علی راست همچون پسر
به نامه درون بد نوشته چنین *** که هست این ز گفتار سالار دین
بر پور بوبکر یار نبی *** که بودش پدر غم گسار نبی
چرا دور شد آن گرامی پسر *** ز غمری به یک ره ز خوی پدر ؟
و بر یاوران نبی از چه روی *** شدست این چنین دشمن زشت گوی ؟
3610 کنونگر ز کرده پشیمان شود *** مرا چون بباید به فرمان شود
بجوید دل دوستان پدر *** شکفته کند بوستان پدر
زما خشنودی یابد و خواسته *** ز جان آفرین خلد آراسته
پس ار سر بتابد ز فرمان ما *** سر]ش[ در هوا ماند از تن جدا
صفحه (163)
چو کردم برون من یکی لشکری *** کِشان بر نیاید همی کشوری
3615 که تا طالب خون عثمان کنند *** به سمّ فرس مصر ویران کنند
بگفت این و نامه گسی کرد پس *** هم اندر زمان ابن سفیان خس
ببردند این نامه را همچو باد *** به فرزند بوبکر دادند شاد


۲۰) نامه محمد به معاویه

نامه محمد به معاویه

محمد چو برخواند آن گفته‌ها *** بدانست بنیاد آن سفته‌ها
بیفکند از دست آن نامه را *** و برداشت او کاغذ و خامه را
3620 مران گفته‌ها رانوشت او جواب*** به درخورد آن گبر دون بر صواب
چنین گفت از اول به نامه درون *** که یا بد کنش پورسفیان دون ]99ر[
بخواندم من آن گفته‌های خطا *** که بد گفته بودی تو ای بی وفا
تو خود را نوشتستی سالار دین *** نه‌ای تو به جز مهتر قاسطین
تو آن بد کنش ظالم فاسقی *** که بر دشمنان نبی عاشقی
3625 تو از پشت فرعونک مرتدی *** منافق بدی تیره تن کافری
تو را با خدا است این دشمنی *** چو از لشکر دیو و اَهرمنی
مرا پند دشمن نیاید به کار *** که آن قند دشمن بود زهر مار
تو ما را ایا پورسفیان دون *** چو قیس(1) عباده شماری زبون
به لشکر مترسان مرا بیش از این *** چو دیدی امام مرا پیش از این
3630 تو از عمرو ]و[ عنتر فزون‌تر نه‌ای *** و با مرحب و طوق هم بر نه‌ای
تو دانی که میرم بدین‌ها چه کرد *** در آوردگه روز جنگ و نبرد
تو ایدر گمانی مبر ای لعین *** که از ما همی جویی امروز کین
به تنها تنی ای خسیس دنس *** علی با تو و با سپاه تو بس
مرا گر پدر بکر صدیق بود *** پدر مر تو را صخر زندیق بود
3635 مرا گر زنند و کشندم رواست *** که جنت بدین هر دو دعوی مراست
همین بس مرا فخر چون بنگرم *** که من چاکر پاک دین حیدرم
1.فیض
صفحه(164)
بگفت این و نامه به دست یزید *** سپرد آن هنرمند مرد سعید
یزید لعین پورسفیان چو باد *** برون رفت از مصر هم بامداد
چو بادی بر پورسفیان رسید *** بدو داد نامهچنان کش سزید
3640 چو بر خواند آن نامه را پور هند *** بجوشید از خشم زنبور هند ]99پ[


۲۱) سپاه فرستادن معاویه به جنگ محمد

سپاه فرستادن معاویه به جنگ محمد

فرستاد کس همچو باد شمال *** ستم کار ملعون به نزد هلال
که منشین و پیش اَ (1) یل کاردان *** سوی مصر شو با سپه تازیان
برافروز تیز اتش جنگ را *** چو الماس کن بر عدو چنگ را
به فرزند عاص آن زمان گفت خیز *** برون بر سپاهی ز بهر پریز
3645 سپاهی برون بر که دریا و کوه *** شود از تکاپویشان در ستوه
نبینی که دشمن چه گوید همی ؟*** چگونه در لاف کوبد همی ؟
به فرمان وی در زمان عمرو عاص *** سپاهی برون برد از عام و خاص
سپاهی چو مور و ملخ بی شمار *** همه غرقه در آلت کارزار
همه دشمن ملت مصطفی *** همه کینه ور گشته با مرتضی
3650 از این سان سپاهی برون برد عمرو *** ز حمیت دو مرده همی‌خورد خمر
چنان خورد عمرو ستم کاره خمر *** کز آتش همی باز نشناخت تمر
بفرمود تا طبل رفتن زدند *** به یکباره از شهر بیرون شدند
سپه طبل رفتن فرو کوفتند *** ز دل آتش کین بر افروختند
ببستند بار (2) و برفتند تیز *** چو دیوان مازندران از ستیز
3655 شب و روز آن لشکر شامیان *** همی رفت و ناسود می یک زمان
چو مانده شدی اسبشان اندکی *** به سوی چرا گه شدندی یکی
چو آن بارگیشان بخوردی گیاه *** شدندی سپه بار دیگر به راه
بریدند از این گونه راه دراز *** عدوی امین حیدر سرفراز ]100 ر[
چو پیوسته شد آن سپه با هلال *** به سان قمر شد ز شادی هلال
1.ای 2. باز
صفحه (165)
3660 ببودند یک چند آن جایگاه *** بر آن تا بر آسود لختی سپاه
همه روز ]و[ شب عمرو عاص و هلال *** همی ساختندی ره احتیال
ابومخنف آرد کنون این خبر *** ز روی درستی و روی عبر
زحالی که شد مصر پر گفت و گوی *** از آن لشکر عمرو پرخاش جوی
به نزد محمد شدند آن زمان *** بزرگان آن شهر بسته میان
3665 بگفتندش ای گرد لشکر پناه *** عدو آوریدست بی مر سپاه
بر آن آمدند این صغیر و کبیر *** که تا مصر ویران کنند ای امیر
کنون ما بکوشیم از بهر دین *** به شمشیر دین ای امیر گزین
به فرمان تو ای یل نام دار *** برآریم از این دشمن دین دمار
محمد ببد شاد و گفت این زمان *** فرستم یکی نامه‌ای مهتران
3670 به نزد وصی ّ بشیر و نذیر *** نمایم بدو از قلیل و کثیر
از آن پس بسازیم تدبیر کار *** به نیروی یزدان پروردگار
بکوشیم تا دست این قاسطین *** شود کوته از راه این داد و دین


۲۲) نامه محمد به علی (ع) برای یاری خواهی

نامه محمد به علی (ع) برای یاری خواهی

محمد به نزد گزین جهان *** یکی نامه بنوشت هم اندر زمان
در آن نامه گفت ای شه بی همال *** بپیوست بن عاص دون با هلال
3675 نشستند با لشکری بی کران *** ابر حدّ مصر ای شه مهتران
چنان رای کردم من ای دین پناه *** که از مصر بیرون شوم با سپاه
چو کرد این سخن را محمد تمام *** فرستاد نامه به نزد امام (1)


۲۳) فرستادن علی (ع) سعید را به یاری محمد

فرستادن علی (ع) سعید را به یاری محمد

چو نامه رسیدش برِ بوالحسن *** بخواند آن امین نامه بر انجمن ]100پ[
چنین گفت از آن پس به نامی (2) سعید *** امام هدی شه سوار سعید
3680 که بر ساز هین روزگار سفر *** سوی مصر شو از صبا تیزتر
بر پور بوبکر دانش‌پذیر *** تو باشش به هر کار یار و مشیر
بگویش که زنهار هشیار باش *** ولی را به هر نیک در یار باش
1.نزد الامام 2. نام
صفحه (166)
ز مکر عدو باش تو بر حذر *** ز حال سفر نیز و حال حضر (1)
شبیخون نگه دار و جای کمین *** شب و روز ایا شه سوار گزین
3685 مشو غافل از دشمن از هیچ حال *** که جادو چو دیوند عمرو و هلال
اگرْتان مدد باید ای نام دار *** چو بادی فرستید زی ما سوار
به فرمان سالار دین بی درنگ *** سعید دلاور میان بست تنگ
به زین اندر آورد شب رنگ را *** بر او کرد تنگ آن زمان تنگ را
به زین اندر آورد آن گاه پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
3690 همی جست چون برق شبرنگ وی *** چو باد هوا بد سبک سنگ وی
بر آن سان شب و روز کرده یکی *** همی رفت و ناسود جز اندکی
تو گفتی که شیری ز بهر شکار *** برون رفت اشفته در مرغزار
به کف در گرفته یکی اژدها *** که جان عدو زو نگشتی رها


۲۴) دیدار سعید و سراقه

دیدار سعید و سراقه

بر این سان بر چاهساری رسید *** پیاده شد و پس دمی بر کشید
3695 شبانی بدید او بر آن چاهسار *** یکی گرگ را بسته بود استوار
همی زد بر آن گرگ راعی (2) به تاب *** همی گفت ای بی وفا بو تراب
بکشتی تو عثمان فرخنده را *** نبخشودی آن میر زیبنده را (3) ]101ر[
تو از طلحه وز زبیر ای سترگ *** چه جستی نگویی تو ای شوخ گرگ
کنون من بدین چوب دستی سرت *** بکوبم کنم همچو خاکسترت
3700 به درخورد خویش از من ای بوتراب*** بچشی یکی جاودانی عذاب
بر این گونه آن گرگ را سر شبان *** همی کوفت (4) در گفت و گو آن زمان
سعید اندر آن کار او خیره ماند *** چو بیدی در آن خشم لرزنده ماند
به نزد شبان شد سعید آن زمان *** بدو گفت دیوانه‌ای ای شبان ؟
بماندم ز کارت من اندر شگفت*** چو با گرگ هرگز کسی این نگفت
1.بشر 2. راوی 3. مرا 4. کفت صفحه (167)
3705 مرا گر از این (1) راز آگه کنی *** غمان درازم تو کوته کنی
شبان گفتش ای میر بیدار دل *** به معنی از این راز بسپار دل
تو بشنو که این گرگ بی چاره کیست *** پس این زحمت و گفتن من ز چیست
چو ماننده بوتراب است این *** چه مردی است دانی بیاور جواب
شبان گفت مردی است او بی نماز *** مسلمان کش است و منافق نواز
سعیدش بگفت ای شبان مؤمنی ؟*** ز دوزخ بر این گفته‌ها ایمنی؟
بگو تا تو را دین و راه تو چیست ؟*** در این دین تازی تو را شاه کیست؟
شبان گفت من شیعت حیدرم *** غلام همه آل پیغمبرم
3715 سعید آن زمان گفتش این بوتراب *** امام تو باشد بر این بر صواب ]101پ[
در این علی (2) این نام جز بر علی *** نیفتد تو زین دل چرا نگسلی (3)؟
شبان چو شنید از سعید این سخن *** بپیچید چو مار بر خویشتن
دو دستش برآورد از این غم شبان *** به رخ بر همی زد به سان زنان
همی گفت ای وای من خاکسار*** ز گفت و زکار بد آموزگار
3720 به گفت بد آموز غِرّه شدم *** که تا همچو مروان و مرّه شدم
بگفت این و پس گوسفندی بزرگ *** بکشت و نهادش در آن پیش گرگ
چو آن گرْسنه گرگ آن را بخورد *** شبانش از آن بند آزاد کرد
همی گفت آیا کردگار جهان *** شناسنده اشکار و نهان
تو دانی که من دوست‌دار که‌ام *** در این کوی اسلام یار که‌ام
3725 چنین گفت پس با سعید آن شبان *** که ایدر بمان ای سعید این زمان
درنگی که تا من چو باید تمام *** بسازم کنون کار خویش ای همام
به نزد تو آیم سبک ساخته *** ز کار بدآموز پرداخته
1.زین 2. ]/عهد[ 3. ]/ بگسلی[ صفحه (168) بجویم به یکباره عذر گناه *** کنم جان فدا پیش شیر اله
سراقه بدش نام پیر (1)شبان *** که شد از همه بد بری آن زمان
3730 سراقه بگفتاین و مانند باد *** برفت و شد از بخت فیروز شاد
سر آن بد آموز را از بدن *** ببرّید و لد دور کرد از حزن
همی گفت جای بدآموز ما ***سزایش چنین است که کردیم ما
بدآموز را پس جزا بس چنین *** که کردست لعنت به شیر عرین
بدآموزِ آن توبه کرده شبان *** بزرگی بد از تخم سفیانیان
3735 شب و روز جز لعنت مرتضی *** نیاموختی آن لعین بی وفا ]102ر[
چنین گفت این مردمان بوتراب *** نترسد ز مرگ و ز حشر و حساب
سراقه چو آگه شد از راز وی *** فروبست یکباره آواز وی
به خیمه درون خفته بُد آن پلید *** که آمد سراقه سرش را برید
بپوشید از ان پس سلیح گران *** و بر مرکبش بر نشست آن زمان
3740 سر آن لعین برد پیش سعید *** بدو گفت شد روزم امروز عید
ز هر غم شدم من کنون رستگار *** ز دیدار تو ای خجسته سوار
بگفت این و رفتند (2) آن دو دلیر *** سوی مصر مانند غرنده شیر


۲۵) به مصر رسیدن سعید و سراقه

به مصر رسیدن سعید و سراقه

رسیدند در مصر از بامداد *** برفتند نزد محمد چو باد
سعیدش بپرسید و دادش سلام *** زسالار اسلام از خاص و عام
3745 همه پندهای وصی نبی *** بر آن پاک دین خواند مرد وفی
محمد به دیار وی شاد شد *** روانش ز اندیشه آزاد شد
چو بشنید او گفته مرتضی *** شکفته شدش بوستان وفا
ز حال سراقه سعید آن زمان *** سخن گفت در پیش آن مهربان
وز احوال آن گرگ و آن گفت و گوی *** که با گرگ کرد آن یل عذر جوی
3750 شگفتی بماندند از آن انجمن *** ز کردار آن دشمن بوالحسن
1.نام آن پیر 2. رفت
صفحه (169)
زکار سراقه شدند شادمان *** نواختند هر کی ورا در زمان
بکردند یک یک بزرگان دین *** ز دل بر سراقه بسی آفرین
همی گفت هر کس که جز مردِمرد *** نکرد این چنین کار کاین مرد کرد
بهشت خدای جهان را به جان *** خَرَد بد نباشد همه رایگان ]102پ[
3755 چه مرد آن که در کار دین مرد توست (1) *** چه سر آن سری کاندر او درد توست


۲۶) خطبه پایان مجلس دوم حرب صفین

خطبه پایان مجلس دوم حرب صفین

سرای فنا هست جای فنا *** سرای فنا پر بود از عنا
بزرگان دین بر جهنده جهان *** همیشه بدند ای برادر جهان
وصال جهان جادوی جافی ست *** فراموش و لیکن به من ساقی ست
کنون ای خردمند از این گفته‌ها *** تو بشنو بسی معنوی نکته‌ها
3760 زگفتار آن راویان امین *** که بردند رنج از پی داد و دین
ز جنگ بزرگان اهل هدا *** که کردند در کار دین جان فدا
به دونان سپردند دنیای دون *** چو دونان ببودند آخر زبون
ز بهرای دین تیغ مردان دین *** گهی ناکثین کشت و گه قاسطین
کنون ای سخندان نگر کز چه رُست*** سر جنگ صفّین ز روی درست
3765 بگو بشنو ار (2) دلت را هست خواست *** سر جنگ صفین که تا از چه خاست
دوم مجلس آمد ز صفین به سر*** سوم مجلس است آن که گویم دگر
به وقتی که در شست و دو سال من *** رسیده بد و سعد بد فال من
دل من در این قصه می رنج برد *** گهرهای حکمت سوی گنج برد
ز بهر علی عالی ست طبع من *** چو عالی سخن راند بر شمع من
3770 به رغم حسودان ال علی *** ثنا گویم اکنون به جای علی
چو آل علی آل پیغمبرند*** به حسن و صفا حال پیغمبرند
1.سست 2. از

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=22986

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند