“بى نشان ناشده ز ایشان نتوان یافت نشان”
بودم آن روز من از طایفه دُردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
از خرابات نشینان چه نشان مىطلبى
بى نشان ناشده ز ایشان نتوان یافت نشان
در ره میکده آن به که شوى خاک اى دل
شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه فشان
نکته عشق به تقلید مگو اى واعظ
پیش از آن باده بچش چاشنى یى هم بچشان
عبدالرحمان جامی ،غزلیات
بودم آن روز من از طایفه دُردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
از خرابات نشینان چه نشان مىطلبى
بى نشان ناشده ز ایشان نتوان یافت نشان
هر یک از ماهوشان مظهر شأنى دگرند
شأن آن شاهد جان جلوهگرى از همه شان
جان فدایش که به دلجویى ما دلشدگان
مىرود کوى به کو دامن اجلالکشان
در ره میکده آن به که شوى خاک اى دل
شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه فشان
نکته عشق به تقلید مگو اى واعظ
پیش از آن باده بچش چاشنى یى هم بچشان
جامى این خرقه پرهیز بینداز که یار
همدم بى سر و پایان شود و رندوشان
بدون دیدگاه