خلاصه کتاب تعلیم و تربیت در اسلام
(اثر استاد شهید مرتضى مطهرى)
فهرست گفتاورد
فصل اول: کلیات
اهمیت و ضرورت بحث تربیت:
بحث ما درباره تعلیم و تربیت در اسلام است. هدف از تعلیم و تربیت، ساختن انسانهاست، مکتبى که داراى هدفهایى مشخص است و مقررات همه جانبه و سیستمهاى حقوقى، اقتصادى و سیاسى دارد، نمىتواند یک سیستم خاص آموزشى نداشته باشد؛ یعنى مکتبى که مىخواهد در مردم طرحهاى خاص اخلاقى، اقتصادى و سیاسى پیاده کند خواه هدف آن مکتب، فرد باشد یا جامعه، ناچار از داشتن یک سیستم آموزش است.
اگر هدف، جامعه باشد این افراد هستند که باید این طرحها را پیاده کنند و اگر هدف هم فرد باشد همینطور.
به نظر ما در اسلام هم فرد اصالت دارد هم جامعه، لذا باید با اصول تعلیم و تربیت اسلام آشنا بشویم و بدانیم مقررات تعلیم و تربیتى اسلام چگونه است و چگونه باید انسان را ساخت.
براى بحث از چیستى تربیت و در مقام تعریف آن، در این جا تربیت را با سه مفهوم نزدیک، اما متفاوت با آن مقایسه مىکنیم:
رابطه تربیت و صنعت:
تربیت به طور کلى با صنعت فرق دارد؛ صنعت عبارت است از ساختن و به عبارت دیگر پیراستن و آراستن اشیاء و ایجاد ارتباط میان اشیاء در جهت حکومت انسان، اما تربیت عبارت است از پرورش دادن؛ یعنى به فعالیت در آوردن استعدادهاى درونى بالقوهاى که در چیزى موجود است و لذا تربیت فقط در مورد جانداران به کار مىرود و از همین جا معلوم مىشود که تربیت باید متناسب با طبیعت و سرشت شىء باشد؛ یعنى اگر بنا باشد شیئى شکوفا شود، باید کوشید همان استعدادهایى که در آن است، ظهور و بروز کند و اگر استعدادهایى در شیئى نیست، بدیهى است که پرورش آن معنى ندارد؛ مثلا ما نمىتوانیم به یک مرغ ریاضیات تعلیم دهیم. و از همین جا معلوم مىشود که ترس و تهدید، در انسانها عامل تربیت نیست. همانطور که نمىشود غنچهاى را به زور به صورت گل درآورد و باید آن چه را نیاز دارد در اختیارش گذاشت تا خودش رشد کند، نمىتوان استعداد انسان را نیز به زور یا تهدید شکوفا کرد.
حضرت على علیه السلام مىفرماید: دل انسان اقبال و ادبارى دارد و گاهى شاداب و گاه خسته است و هنگام خستگى نباید چیزى – مثلا عبادت – را بر او تحمیل کرد.
با توجه به مطلب مذکور مىتوان چنین نتیجه گرفت که در تربیت انسان دو حالت اصلى وجود دارد:
یکى به نحوى است که بیشتر درباره آن ساختن و صنعت صدق مىکند و آن تربیتى است که در آن، انسان مانند یک شىء فرض مىشود و براى منظور خاصى ساخته مىشود؛ مثلا براى تربیت گوسفند پروار، آن را اخته مىکنند که از نظر انسان، اخته کردن گوسفند کامل کردن اوست؛ در حالى که از نظر خود گوسفند مسلما نقصى در او به وجود آوردهاند.
خواجه کردن غلامان حرمسرا در قدیم نیز همین طور است. در تربیت روحى نیز همین مطلب هست؛ یعنى گاهى مکتبى، منظورى را در نظر مىگیرد و مىخواهد انسان را طورى بسازد که آن منظور تأمین شود ولو اینکه کاستیهایى در جسم و روح انسان پدید آورد، اما مکتبى هم هست که در خدمت انسان است؛ یعنى منظورِ بیرون از انسان ندارد و هدفش به سعادت رساندن و تکمیل انسان است.
تربیت در این مکتب باید بر اساس پرورش استعدادها و نیروهاى انسانى و براساس تنظیم آنها باشد؛ یعنى حداکثر کارى که این مکتب مىتواند انجام دهد دو چیز بیشتر نیست:
اول تلاش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش – و نه تضعیف – آنها، و دوم برقرارى نظامى میان استعدادهاى انسانى به طورى که در اثر این نظام هیچگونه افراط و تفریطى بر او حکم فرما نباشد؛ یعنى هر نیرو و هر استعدادى حظ خویش را ببرد و به بقیه تجاوز نکند.
رابطه تربیت و عادت:
گفتیم که تربیت، ساختن و از نوع صنعت نیست، بلکه صرف پرورش است. ممکن است کسى چنین بگوید که قسمتى از تربیت، پرورش است. و قسمت دیگر ساختن. اینجا دو نظریه است: نظریه علماى قدیم و نظریه علماى جدید غرب.
از نظر علماى قدیم شکى نبود که قسمتى از اخلاقیات را باید در وجود بشر ایجاد کرد و اصلا آدم تربیت شده را آدمى مىدانستند که فضایل فردى در او از حال خارج شده، به صورت ملکه در آمده باشد تا زوالش مشکل شود؛ مثلا آنقدر راستگو باشد که حتى در عالم خواب هم دروغ نگوید، و لذا معتقد بودند که اساسا تربیت، فن تشکیل عادت است و عادت، ساختن است نه پرورش، زیرا پرورش، رشد استعدادى است که وجود دارد، اما عادت هر گونه شکل دادن به ماده انعطافپذیرى است که استعداد خاصى ندارد و توانایى تبدیل به حالات مختلف را دارد. بر این اساس انسان ساختنى است و قسم اعظم تربیت، ساختن است نه پرورش.
اما نظریه جدید علماى غرب این است که تربیت، صرف پرورش است، چون بحث آنها در تربیت اخلاقى بوده و روى سایر استعدادها، مثل حس دینى و حس زیبایى صحبت نکرده اند، گفته اند: تربیت فقط رشد نیروى عقل و اراده اخلاقى است و بس و انسان را به هیچ چیز – چه خوب و چه بد – نباید عادت داد، و عادت، مطلقا بد است، زیرا همین که چیزى عادت شد، بر انسان حکومت مىکند و انسان نمىتواند آن را ترک کند و آنوقت آن کار را نه به حکم عقل و اراده اخلاقى بلکه به حکم عادتش انجام مىدهد، ما قریب به این مضمون را هم در روایات داریم که مثلا امام صادق علیه السلام فرمود:
لا تنظروا الى طول رکوع الرجل و سجوده فان ذلک شىء اعتاده فلو ترکه استوحش لذلک، و لکن انظروا الى صدق حدیثه و اداء امانته
که نشان مىدهد هر چیزى ولو بهترین عبادات و فضایل، همین که به صورت عادت درآمد، ارزش خود را از دست مىدهد. کانت روسو در غرب سردسته معتقدان به این مکتباند.
روسو در کتاب امیل مىگوید: امیل را باید عادت دهم که به هیچ چیز عادت نکند. به عقیده او تربیت، تقویت عقل و روح است، به گونهاى که بتواند در هر کارى آزادانه فکر کند و تصمیم بگیرد. اینها در واقع مدافع آزادى در اخلاقند و معتقدند انسان باید آزاد باشد و هیچ قدرتى بر او حکومت نکند، حتى قدرت عادت.
به نظر ما هیچ یک از این دو نظریه کاملا درست نیست؛ البته این مطلب درست است که گفته اند: انسان نباید به کارى چنان عادت کند که ترک آن برایش دشوار باشد، بلکه هر کارى را باید به حکم عقل انجام دهد، نه به حکم عادت، ولى این دلیل نمىشود که عادت مطلقا بد باشد، چون عادت بر دو قسم است:
عادات فعلى و عادات انفعالى. توضیح مطلب این که علماى روانشناسى مىگویند: وقتى کارى براى انسان عادت شد، دو خاصیت در او به وجود مىآورد: یکى این که آن کار سهلتر و سادهتر مىشود، دوم این که از توجه فرد به عمل کاسته مىشود و به یک عمل غیر ارادى نزدیکتر مىشود.
حال مىگوییم: عادت فعلى این است که انسان تحت تأثیر یک عامل خارجى قرار نمىگیرد، بلکه با تمرین، کار را بهتر انجام مىدهد. هنرها و فنون، مثل نقاشى و خطاطى و بسیارى از ملکات نفسانى مثل شجاعت عادات فعلى هستند؛ البته ممکن است که هر کسى به طور طبیعى مقدارى شجاعت داشته باشد، ولى آن حالت فوقالعاده شجاعت که شخص در مواجهه با خطر ناگهانى خود را نبازد، در اثر عادت پیدا مىشود؛ سخاوت، و عفت نیز از این قبیل است.
در این عادات، ایراد امثال کانت وارد نیست، زیرا اولا: خاصیت این عادات، اسیر کردن انسان نیست، بلکه فقط این است که تا وقتى عادت نکرده، ارادهاش در مقابل محرکات خلاف آنها ضعیف است.
ثانیا: علماى قدیم که به عادت اهمیت مىدادند مىگفتند: عادت، کارى را که بر حسب طبیعت براى انسان دشوار است آسان مىکند؛ مثلا عادت به سحر خیزى، سختى آن را آسان مىکند، چرا که شخص در اثر عادت، نیرویى برابر با نیروى طبیعت پیدا مىکند و آنگاه عقل مىتواند آزادانه تصمیم بگیرد که بخوابد یا بیدار بماند، پس چنین عادتى موجب تقویت عقل و اراده است.
ثالثا: در اینکه اراده اخلاقى باید بر انسان حاکم باشد، آنها از نظر دینى بحث نمىکردند، ولى ما که از این منظر بحث مىکنیم، باید بگوئیم: اراده اخلاقى انسان باید تابع عقل و ایمانش باشد. اما راه حاکم کردن عقل و ایمان، تضعیف سایر نیروها چه نیروى طبیعت و چه نیروى تربیتى عادت نیست، مثل کسانى که براى پرهیز از گناهان جنسى، به جاى تقویت ایمان، خود را عقیم مىکردند تا نیروى طبیعت را از بین ببرند. چون عادت طبیعت ثانوى ماست، باید ببینیم که از نیروى عادت کارى ساخته است یا نه؟ بلى، چون کارها را بر ما آسان مىکند، ولى در عین حال باید عقل و اراده را به قدرى قوى نگه داریم که همانطور که اسیر طبیعت نیست، اسیر عادت هم نباشد؛ مثلا کسانى که مریضند و باز اصرار بر روزه گرفتن دارند، معلوم مىشود که روزه را از روى عادت مىگیرند نه از روى عقل و ایمان.
اما عادات انفعالى عاداتى است که انسان تحت تأثیر یک عامل خارجى کسب مىکند؛ مثل سیگار کشیدن، که شخص همیشه مىخواهد دود سیگار به او برسد یا عادت کرده فقط روى تشک پر قو بخوابد و… عادات انفعالى عموما حالت انس براى انسان ایجاد مىکند و انسان را اسیر خود مىکند.
عادات انفعالى در هر موردى بد است، ولى عادات فعلى را نمىشود به صرف اینکه عادت است بد دانست، بلکه اگر بد باشند، دلیل دیگرى دارد.
رابطه تربیت و اخلاق:
تربیت با اخلاق فرق دارد؛ تربیت همان طور که در ابتداى بحث گفته شد صرفا مفهوم پرورش و ساختن را مىرساند و از نظر تربیت فرقى نمىکند که این ساختن و پرورش چگونه و براى چه هدفى باشد؛ یعنى در مفهوم تربیت، قداست و رشد استعدادهاى برتر نهفته نیست، و لذا تربیت شخص جنایتکار و تربیت حیوان هم تربیت است؛ اما فعل اخلاقى در مقابل و در عرض فعل طبیعى قرار دارد. در مفهوم اخلاق، قداستى نهفته و لذا این کلمه را در مورد جنایتکار و حیوان به کار نمىبرند.
از جمله نکات مهمى که هم در تربیت و هم در اخلاق باید مورد توجه قرار گیرد، این مطلب است که دورههاى مختلف عمر از نظر شکوفا شدن استعدادها فرق دارد و بعضى دورهها تناسب و موقعیت بسیار بهترى براى شکوفا شدن استعدادها دارد؛ مثلا دوره بعد از هفت سالگى که در احادیث هم به آن عنایت شده، دوره بسیار مناسبى براى شکوفا شدن روح از نظر انواع استعدادهاى علمى، دنیوى و حتى اخلاقى است، لذا جزء بهترین دوران عمر هر کسى همان دوران محصل بودن اوست، چون هم اوان روحش یک اوان بسیار مناسبى است و هم در این اوان در محیطى قرار مى گیرد که روز به روز بر معلومات، افکار، اندیشه ها، ذوقیات و عواطفش افزوده مى شود و واقعا دوره بالندگى انسان است، و اگر کسى در این دوره از نظر علمى و معنوى محروم بماند زیانى است که نمى توان به جبران تمام آن اطمینان داشت.
فصل دوم: اصول و مبانى تربیت
1 – نسبیت اخلاق
از جمله مسائل مهم مرتبط با بحث اصول و مبانى تربیت، موضوع نسبیت اخلاق است، به این معنى که آیا ممکن است چیزى براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى بعضى دیگر ضد اخلاق؟ یا چیزى در زمانى اخلاق باشد و در زمان دیگر ضد اخلاق؟
ارتباط موضوع نسبیت اخلاق با بحث تربیت در این است که اگر اخلاق نسبى باشد، نمىتوانیم اصول ثابتى براى تربیت ارائه کنیم.
اهمیت این امر مخصوصا براى ما مسلمانان بیشتر است، زیرا با توجه به اعتقاد ما مبنى بر خاتمیت و جاودانگى اسلام، اگر اخلاق نسبى باشد، جاودانگى تعالیم اخلاقى اسلام زیر سوال مىرود.
برخى معتقدند خارج از انسان و پسند و انتخاب او هیچ معیارى براى اخلاق وجود ندارد. اخلاق خوب، یعنى اخلاق مورد پسند و چون پسند انسان در طول زمان تغییر مىکند، اخلاق خوب نیز امر ثابت و مطلقى نیست، بلکه نسبى است؛ یعنى یک خلق در زمانى خوب و مورد پسند است و در زمان دیگر خیر.
به اعتقاد ما اخلاق مطلق است، اما فعل اخلاقى مطلق نیست و باید میان اینها فرق گذاشت. اخلاق عبارت است از یک سلسله خصلت ها و ملکات اکتسابى که بشر آنها را به عنوان اصول اخلاقى مىپذیرد؛ یا به عبارت دیگر قالبى روحى براى انسان که روحش در آن قالب و طبق آن طرح و نقشه ساخته مىشود و امرى ثابت و مطلق و همیشگى و همگانى است، ولى رفتار و فعل اخلاقى عبارت است از پیاده کردن همان روحیات در خارج که در شرایط مختلف، تغییر مىکند؛ مثلا ظلم و آزار به یتیم از نظر اخلاقى بد و مذموم است، اما یک فعل اخلاقى، مانند سیلى زدن به یتیم در شرایط مختلف احکام مختلفى دارد و مثلا اگر به اقتضاى تأدیب باشد خوب است و اگر براى آزار، بد.
2 – معیار فعل اخلاقى
بعد از بحث نسبیت اخلاق و اتخاذ این موضع که اخلاق مطلق است نه نسبى، از جمله مسائلى که باید بررسى شود، یکى این که در اخلاق و تربیت به چه مبانى و اصولى باید توجه کرد. همه مکاتب اخلاقى دنیا، اخلاق پیشنهادى خود را – که تفاوتشان گاه در حد تضاد است – خوب مى دانند، اما صحیح نیست که تنها به گفتن این که تربیت مورد نظر ما خوب است بسنده کنیم،
بلکه باید ببینیم که مثلا اسلام یا هر مکتب دیگر چه معیارى براى خوبى و بدى دارد.
قبلا گفتیم که فعل اخلاقى با فعل عادى و طبیعى فرق دارد؛ انسان پارهاى افعال را انجام مىدهد یا مىتواند انجام دهد که از حد فعل طبیعى یا حیوانى که هر حیوانى به حسب طبع و غریزه انجام مىدهد بالاتر است. این افعال را افعال انسانى یا اخلاقى مىنامند و امروزه هم خیلى شایع است که مىگویند:
این کار انسانى است یا آن کار غیر انسانى است؛ یعنى یک سلسله کارهاست که فقط در سطح انسان صورت میگیرد. حال ببینیم معیار این فعل اخلاقى که فقط در سطح انسان است و با افعال حیوانات و یا اعمال طبیعى انسان فرق دارد چیست.
فعل اخلاقى، یک معیار مورد قبول ندارد؛ یعنى هر مکتبى بر حسب جهان بینى و اصول خود فعل اخلاقى و معیار آن را چیزى مىداند که ممکن است با آن چه دیگران مىگویند مخالف باشد، و لذا با توجه به نظر هر مکتبى، اگر بخواهیم افراد و اجتماع را تربیت اخلاقى کنیم، راه تربیت تفاوت مىکند؛ مثلا مکتبى معیار فعل اخلاقى را احساسات نوع دوستانه در میان مردم مىداند و در نتیجه از نظر آن مکتب براى تربیت، باید بکوشیم احساسات نوع دوستانه تقویت شود.
مکتب دیگر که اخلاق را از مقوله زیبایى مىداند، مىگوید: باید حس زیبایى را در بشر تقویت کرد و همین طور در مورد سایر مکاتب.
اکنون به اجمال به بررسى هر یک از این نظریات مىپردازیم:
- الف. دیگر دوستى:
طبق این نظریه کارى اخلاقى است که از دایره فردى خارج و براى نفع رسانى به غیر باشد؛ یعنى نوعى ایثار در آن نهفته باشد. ضامن اجراى این نظریه، احساسات نوع دوستانه اى است که در انسان هست. - ب. وجدان اخلاقى:
این نظریه از آن کانت است که معتقد بود کارى اخلاقى است که انسان در آن هیچ غرضى نداشته باشد، بلکه فقط به خاطر انجام تکلیفى که وجدانش به او الهام مىکند آن کار را انجام دهد. - ج. زیبایى عقلى:
پیروان این نظریه مىگویند: همان طور که زیبایى حسى، ناشى از تناسب است، تناسب در امور معنوى هم عامل نوعى زیبایى است و عامل افعال اخلاقى نیز همین حس زیبایى دوستى است. البته عده اى زیبایى را صفت افعال انسان مى دانند و عدهاى صفت روح انسان. - د. حاکمیت روح و عقل:
طبق این نظریه انسان از دو جوهر روح و بدن تشکیل شده و کمال روح در این است که تحت تأثیر بدن نباشد یا کمتر تحت تأثیر آن باشد و براى این کار باید میان همه قوا تعادل برقرار شود. - ه. عقل دوراندیش:
این نظریه که نظریه بسیارى از مادیون است به یک فردگرایى کامل معتقد است و مىگوید: چون انسان منفعت جو است در مى یابد که منافعش در اجتماع بهتر تامین مىشود و براى زندگى جمعى بهترین راه این است که کارهایش به نفع دیگران باشد یا لااقل به ضرر آنها نباشد. وقتى این دوراندیشى تقویت شود، به فعل اخلاقى مى انجامد.
عده اى اخلاق دینى را همین طور توجیه مىکنند و مىگویند: اخلاق دینى مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان دیگر و ناشى از همین حس منفعت جویى انسان است. - و. اخلاق دینى:
برخى معتقدند فعل اخلاقى مساوى است با فعل دینى با این تقریر که فعل اخلاقى از احساسات خداپرستانه اى که در هر انسانى به طور فطرى هست، ناشى مىشود و انگیزه و هدفش فقط رضایت خداوند است.
جمعبندى:
حقیقت این است که غالب این نظریات را مىتوانیم از یک نظر، درست و از یک نظر نادرست بدانیم. همه اینها آن وقت درست مىباشند که یک حقیقت و اعتقاد مذهبى پشت سر آنها باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است. خدا، هم سرسلسله معنویات است و هم پاداش دهنده کارهاى خوب. احساسات نوع پرستانه، که خود امرى معنوى است، وقتى در انسان ظهور مىکند که انسان در جهان به معنویتى قایل باشد.
کسى هم که اخلاق را از مقوله زیبایى معقول و معنوى مى داند، اساسا تا به یک حقیقت و زیبایى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قایل نباشد نمىتواند به یک زیبایى معنوى دیگر – چه زیبایى معنوى روح، چه زیبایى معنوى فعل – معتقد باشد.
وجدان اخلاقى کانت هم تا اعتقاد به خدا نباشد براى انسان معنى پیدا نمىکند. همه اینها به آدم مىگوید: حق و حقیقت این است. اگر غیر از ماده چیز دیگرى نباشد، اصلا حق و حقیقت معنى ندارد. اگر اعتقاد به معاد و عدل نهایى باشد نظریه هوشیارى هم خوب کار مىکند و گرنه تحت شرایطى معتقد مىشود که نفع من در این است که نفع دیگران را ضمیمه خود کنم، بنابراین اگر بر مبناى اعتقاد به خدا باشد، همه اینها را مىتوان قبول کرد و هیچ ضرورتى هم ندارد که فعل اخلاقى را محدود به یکى از اینها بدانیم، مىگوییم: اجمالا فعل اخلاقى فعلى است که هدف از آن، منافع مادى فردى نباشد، خواه از روى احساسات نوع دوستى باشد یا سایر احساسات متعالى، بنابراین در اصول تربیتى، آن ریشه اصلى که باید آبیارى کرد همان اعتقاد به خداست و در پرتو این اعتقاد، هم احساسات نوع دوستانه را باید تقویت کرد، هم حس زیبایى، هم اعتقاد به روح مجرد را و حتى از حس منفعت جویى انسان، نیز استفاده کرد، همان طور که ادیان این کار را کردهاند.
در این جا این سوال مطرح مىشود که آیا اخلاق منهاى دین مىتواند وجود داشته باشد یا نه؟ در پاسخ مىگوییم: اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دین، موید و پشتوانه اى براى اخلاق است.
داستایوفسکى، نویسنده روسى مى گوید: اگر خدا نباشد همه چیز مباح است؛ یعنى اگر خدا نباشد، هیچ چیز دیگرى که بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود وجود ندارد. تجربه هم نشان داده که آن جا که دین از اخلاق جدا شده، اخلاق خیلى عقب مانده است. هیچ یک از مکاتب اخلاقى غیر دینى در کار خود موفقیت نیافته اند. این است که فریاد خیلى ها بلند است که بشر هر چند که از لحاظ صنعت و تمدن، پیش رفته، از نظر اخلاق عقب مانده است.
بنابراین ایمان، لا اقل به عنوان پشتوانهاى براى اخلاق – اگر نگوییم که تنها ضامن اجراى آن – باید ارزش فوق العاده قایل باشیم.
3 – اصل در اخلاق، پرورش خود است یا مبارزه با خود؟
گفتیم که در اکثر مکتبهاى اخلاقى دنیا، معیار اخلاق را مبارزه با خود، یعنى پرهیز از خودخواهى و خودپرستى مى دانند؛ یعنى فعل اخلاقى فعلى است که هدف از آن، خود انسان نباشد، اما مکتب هاى دیگرى هست که خلاف این مى گویند؛ مثلا نیچه مى گوید: انسان سعادتمند کسى است که دنبال قدرت برود، نفس را باید پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد و باید ضعفا را از بین برد و این خدمتى به بشریت است، زیرا پس از مدتى بر اثر انتخاب اصلح، بشریت جلو مى رود. این حرف در دنیا غوغائى به راه انداخت، زیرا تعلیمات مسیح را که بیش از همه توصیه به دوستى یکدیگر و کمک به ضعفا کرده است، مضرترین تعلیمات به حال جامعه مىدانست.
مستقل از موضعگیرىهایى که در مکاتب مختلف شاهد آنیم، مساله مبارزه با خودخواهى یا توجه به خود و پرورش نفس، در تعالیم اسلام نیز به صورت دو دسته تعالیم در ظاهر مختلف و معارض قابل مشاهده است.
به این معنا که در برخى از تعالیم اسلام بر مساله عزت نفس و ارزش ذاتى انسانى تکیه و توصیه شده و در برخى دیگر، به نفى خود و مبارزه با نفس.
به عنوان مثال قرآن کریم در جایى مىفرماید:
و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین
و در جایى دیگر مىفرماید: تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین؛
یعنى از یک طرف به مومنین نوید برترى مىدهد و از طرف دیگر تمایل به برترى را مذمت مىکند. همچنین در مورد عزت نفس از یک طرف در قرآن کریم مىخوانیم و لله العزه و لرسوله و للمومنین
یا از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم منقول است که:
اطلبوا الحوائج بعزه النفس
و نیز از امام حسین علیه السلام نقل شده است که:
موت فى عز خیر من حیاه فى ذل
و احادیث بسیار زیادى که بر شرافت و کرامت و عزت نفس تاکید مىکنند و از طرف دیگر شاهد آیات و روایاتى هستیم که مخالفت با نفس یا جهاد با نفس به عنوان یک دشمن را توصیه میکنند، مانند و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى
یا ان النفس لاماره بالسوء
یا این حدیث نبوى که اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک
و همچنین بسیارى از دستورات اخلاقى، مانند پرهیز از عجب و تکبر و… که همه در جهت مذمت خودبینى و بزرگ شمردن خود است. در این جا به نظر مىرسد تناقضى وجود داشته باشد و این سوال باقى مى ماند که بالاخره باید با نفس مبارزه کرد یا آن را پرورش داد؟
پاسخ این است که انسان داراى دو خود است، که یکى را باید عزیز و محترم داشت و با دیگرى باید مبارزه کرد.اما این خود یعنى چه؟
مسلما هر کسى فقط یک من دارد، واگر کسى دچار تعدد شخصیت باشد در روانشناسى، بیمار محسوب می شود، لذا باید گفت: معناى دو خود داشتن انسان این است که انسان یک خود واقعى و حقیقى دارد و یک خود مجازى، که این دو واقعا ناخود است و باید با آن مبارزه کرد و در واقع مبارزه با نفس، مبارزه خود با ناخود است.
هر یک از ما یک خود به عنوان خود شخصى و فردى داریم که با آن، خودمان را در برابر منهاى دیگر قرار مىدهیم. وقتى چیزى را براى این من مىخواهیم، یعنى براى این شخص در مقابل یا حتى بر ضد اشخاص دیگر چیزى خواستهایم. هر اندازه که خود انسان جنبه شخصى و فردى و جدا از خودهاى دیگر پیدا کند، ناخود او که مربوط به جنبه هاى بدنى و تن است، بیشتر تقویت مىشود، ولى انسان در باطن ذات خود، حقیقتى دارد از سنخ ملکوت و نه از سنخ ماده و طبیعت، که قرآن از او به نفخت فیه من روحى
یاد مىکند، لذا به خود توجه کردن، یعنى حقیقت انسانیت خویش را دریافتن. حقیقت محضى که از سنخ قداست و تجرد است، و با آلودگى هاى خاکى که انسان را اسیر طبیت مىکند، ناسازگار است، پس آن من که باید تحت کنترل در آورد و او را دشمن دانست، منى است که در مقابل افراد دیگر قرار مىگیرد، ولى آن من که عزت، قوت و کرامت دارد، منى است که من و ما در او راه ندارد، بلکه همان جوهر قدس الهى است که در هر کسى هست و لزومى ندارد که کسى آن را به انسان درس بدهد.
نظر قدما در باب ارزش ها و امور معنوى:
در تکمیل بحث خود و ناخود باید بگویم: مسالهاى از قدیم براى بشر مطرح بوده که امور زندگى را به مادى و معنوى تقسیم مىکردند. یکى از تفاوت هاى انسان و حیوان در همین است که در متن زندگى انسان مسائلى مورد توجه است که محسوس و ملموس نیست ؛ به عبارت دیگر آنچه برایش ارزش و قیمت قایل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى نمىشود، بلکه امورى همچون اخلاق و آزادى نیز برایش ارزش داشته است، که علماى قدیم اینها را به امور معنوى تعبیر مىکردهاند.
انسان همانطور که از نیل به اهداف مادى لذت مىبرد، از نیل به اهداف معنى خود نیز لذت میبرد، و لذا لذات و رنجها را هم به دو دسته مادى و معنوى تقسیم مىکردند. در روانشناسى هم این چنین تفسیر مىکنند که اولا: لذتها و رنجهاى مادى عضوى است ؛ یعنى انسان آن را در عضو معینى حس مىکند؛ ثانیا: باید شیئى خارجى با انسان تلاقى کند و فعل و انفعالى ایجاد شود تا لذت رخ دهد، اما لذتهاى معنوى اولا: به عضو بستگى ندارد؛ یعنى محل مشخصى از بدن نیست که لذت ببرد، ثانیا: موکول به تلاقى یا عامل خارجى نیست؛ مثلا شخص از یک فکر – مثل فکر برنده شدن در یک مسابقه علمى – لذت مىبرد. به هر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده است.
اینجا مسئله دیگرى طرح مىشود که اگر بشر این امور را مىخواهد، پس ناچار براى آنها ارزشى قائل است، اما ارزش از کجا پیدا مىشود و چرا یک چیز ارزش دارد؟ اگر چیزى به نوعى مفید باشد و منظورى را تأمین کند و کمالى براى یک درجه از درجات وجود انسان و قوهاى از قواى انسان باشد، و از طرف دیگر رایگان نباشد، یعنى به سادگى قابل دسترسى نباشد و قابل انحصار هم باشد،
اینجا ارزش پیدا مىشود؛ چه مادى و چه معنوى؛ یعنى انسان به همان دلیل که بالفطره به سوى امور مادى کشش دارد، به سوى امور معنوى هم کشش دارد و به همین دلیل است که ما امور معنوى را داراى ارزش مىدانیم، ولى ارزش معنوى. مسئله انسانیت هم به این دلیل مطرح مىشود که ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و انسان هر چه بیشتر پایبند ارزشهاى معنوى باشد، انسانیتش را کاملتر مىدانیم.
قدماى ما که مساله را بر اساس این مبانى طرح مىکردند، مشکلى نداشتند، اما غربى ها مساله را به شکل دیگرى مطرح کرده و دچار بنبست شده اند.
ناتوانى دانشمندان غربى در تحلیل امور معنوى:
دانشمندان غربى میان امور مادى و معنوى و نیز میان منفعت و ارزش به این شکل تفکیک کردهاند که یک چیزهایى براى ما نافع است که همان امور مادى است، ولى یک چیزهایى با این وجود که مثل دسته اول، نافع نیستند، انسان برایش ارزش قائل است، اما چرا؟ چطور چیزى که با واقعیت وجود انسان ارتباط ندارد و کمال افزا نیست و انسان ذاتا جویاى آن نیست، براى انسان ارزش دارد؟ وقتى چیزى برایم نافع نیست، چرا من ارزش برایش قایل باشم؟
دانشمندان غربى نخواستند در مقابل ماده به وجود معنویتى قائل شوند، لذا آنچه را براى نیمه مادى مفید است به حساب آوردند و آن را ارزش دانستند، ولى دوست داشتن چیزى را که براى نیمه مادیش مفید نیست، ضد منطق دانستند. بعضى گفتند: ما خود به کار خود ارزش مىدهیم و خود ما ارزش را مىآفرینیم.
اما مگر ارزش، قراردادى و آفریدنى است که آن را بیافرینیم! ما فقط قراردادها و اعتبارها را مىتوانیم بیافرینیم. این این امر قراردادى نیست که ما بتوانیم براى چیزى ارزش بیافرینیم. ارزش و منفعت، هر دو از یک مقولهاند؛ یعنى هر دو با واقعیت انسان سر و کار دارند؛ یعنى انسان بالفطره دنبال خیر و کمال خود مىرود، منتها هم خیر مادى و هم خیر معنوى، و حرف منطقى هم همین است.
اینکه دنیاى امروز را دنیاى تزلزل ارزشها نامیدهاند براى این است که هم ریشه ارزشها را مى زنند و هم مىخواهند به بشر ارزش بدهند، و این تناقض است.
مهندس بازرگان در همین زمینه در کتاب نیک تازى از داریش آشورى نقل کرده که دنیاى غرب کارى کرد که همه ارزشهاى بشرى را متزلزل کرد و حالا که به نتایج کار خود رسیده مىخواهد به صورت دیگرى آن ارزشها را احیاء کند، ولى خیلى دیر شده است. آنگاه اصالت بشریت سارتر و امثال او را نقد مىکند و مىگوید که اینجا امر موهومى را ساختهاند و فرض کرده اند که بشر غیر از وجود فردى خود وجودى در جمع دارد که انسانیت نامیده مىشود که آن انسانیت دائما در جریان است و همیشه وجود دارد.
آنچه خداشناسان گفته اند که کار را باید براى خدا کرد، اینها براى انسانیت یا خداى موهوم خود مى گویند، و براى این خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود، وجود اعتبارى، و فرد را چیزى در مقابل او نمىدانند. این سخنان در اثر بنبستهایى است که در مورد مسائل معنوى و ارزشهاى انسانى پدید آوردهاند، زیرا آنها مذهب را از اول انکار کردند، اخلاق و تربیت مبتنى بر مذهب را نفى کردند، آن هم براساس فرض سادهاى که مذهب براساس ترس از جهنم و طمع به بهشت است.
به نظر آنان باید آنچه را که اعتقادى به آن نداریم رها کنیم، و براى مذهب، هیچ ارزش دیگرى قائل نشویم، حال آنکه ارزش مذهب اینست که ملاکها و معیارهاى ارزش را در انسان احیاء مىکند. مذهب نه تنها از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحمیل مىکند، بلکه در اعتقاد انسان چیزهایى از انسانیت را احیاء مىکند و انسانیت انسان را به شکل خاصى احیاء مىنماید که در پرتوى احیاى آن، تمام ارزشهاى انسانى که امروز واقعا و عملا بىمعنى شده است، معناى منطقى و دقیق پیدا مىکند.
حال که این مطلب دانسته شد، به فلسفه تاکید بر توجه به خود پى مىبریم؛ اسلام وقتى مىخواهند انسان را به اخلاق حسنه – یا به قول امروزىها به ارزشهاى عالى انسانى – سوق دهد، او را به نوعى درون نگرى متوجه مىکند که حقیقت وجودى خودت را از طریق توجه به درون کشف کن. آنگاه احساس مىکنى شرافت خودت را یافتهاى؛ یعنى احساس مىکنى که پستى و دنائت، دروغ، نفاق و فحشا، با این جوهر عالى سازگار نیست.
این است که انسان با نوعى معرفه النفس، الهامات اخلاقى را دریافت مىکند، و این الهامات، دیگر درس خواندن نمىخواهد، بلکه همان درک درونى این که چه کارى را باید کرد و چه نباید کرد، کافى است و این است معنى و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها.
مساله عذاب و رضایت وجدان نیز در همین جا فهمیده مى شود. واقعا انسان با انجام برخى کارها در عمق وجدان خود راضى مىشود و با برخى کارها در عمق وجدانش چنان ناراضى مىشود که از هر زندانى بدتر است. چه بسیار از جنایتکارها که خود به پاى میز محاکمه آمدهاند. این کار فقط ناشى از وجدان و الهام آن است و قبول این مساله تنها و تنها با فلسفه ماوراء طبیعى جور در مىآید که معتقد باشیم انسان تنها این کالبد و بدن نیست، بلکه روحى دارد و روح او داراى گرایشهایى به افعال خوب و بد است.
4 – مراحل خروج از خودخواهى
تا آن جا گفتیم که انسان داراى دو نوع من است؛ یا به عبارت دیگر انسان موجودى ذومراتب است؛ مرتبهاى از وجودش فرشتهگونه، و بلکه برتر از آن است و مرتبهاى حیوان گونه و نبات گونه و حتى جماد گونه است، اما نه این که هم فرشته باشد هم حیوان و…، بلکه موجودى داراى مراتب است.
انسان در درجات عالى خود، میان خود با افراد دیگر من و مایى نمى بیند، ولى در درجات دانى، به حکم تزاحمى که در طبیعت هست هر منى براى حفظ و بقاى خود مىکوشد و طبعا دیگران را نفى مىکند، و لذا مساله تنازع بقا پیش مىآید، گویى حفظ من هر کس مستلزم نفى منهاى دیگر است؛ یعنى انحصار طلبى و خودبینى، لازمه من طبیعى انسان است. این دیوار میان من طبیعى با منهاى دیگر باید از بین برود، این کار، یعنى مبارزه با خود طبیعى و مادى و به تعبیر دیگر خروج از خودپرستى مراتب و مراحلى دارد که اولین مرحلهاش غیر دوستى است.
یکى از مصادیق غیر دوستى و یکى از راههاى خروج از خود فردى ازدواج است. کودک فقط در همان من خودش است و حتى به پدر و مادر هم به چشم ابزارى براى خود مىنگرد.
در دوران جوانى، وقتى عشقى پیدا مىکند و همسرى انتخاب مىنماید، براى اولین بار این احساس در او پیدا مىشود که به شخص دیگرى مانند خود علاقه دارد؛ یعنى از خود به در مىآید و خودش و او یکى مىشوند و همه چیز را براى این خود بزرگتر مىخواهد. به طورى که شخص سختى مىکشد تا خانوادهاش در آسایش باشند.
البته این در شرایطى است که شخص واقعا عشق و علاقهاى به همسر خود داشته باشد، وگرنه تا وقتى رابطه زوجین، رابطه شهوانى و جنسى است، اینها همدیگر را به چشم یک ابزار نگاه مىکنند، ولى مساله زوجین و کانون خانوادگى، مافوق غریزه جنسى است، زیرا تا سنین پیرى که دیگر مساله غریزه جنسى به کلى ضعیف یا نابود مى شود محبت میان زوجین هست، و بلکه شدیدتر هم مىگردد.
به همین دلیل ازدواج با اینکه یک امر شهوانى است، در اسلام جنبه اخلاقى هم دارد و این تنها امرى است که هم پایه طبیعى و شهوانى و هم جنبه اخلاقى دارد.
هر غریزهاى که اشباع شود، اشباعش تأثیرى در معنویت انسان ندارد جز غریزه جنسى. تجربه نشان داده است افرادى که در تمام عمر به خاطر هدف هاى معنوى، مجرد زندگى کردهاند، در همه آنها یک نوع نقص ولو به صورت یک خامى وجود داشته است. گویى یک کمال روحى هست که جز در مدرسه خانواده حاصل نمىشود.
تشکیل خانواده نوعى علاقه مند شدن به سرنوشت دیگران است. تا انسان ازدواج نکند و صاحب بچه نشود و آن چه شدیدا عواطف او را تحریک نکند، به این پختگى نمىرسد، پس ازدواج اولین مرحله خروج از خود طبیعى فردى است.
این مقدار توسعه شخصیت اگر چه نسبت به خود فردى و طبیعى، درجهاى از کمال است، اما کافى نیست. ممکن است خود یک نفر از این بیشتر توسعه پیدا کند، و به فامیل و قبیله نیز کشیده شود، همان که در قبایل بدوى و عرب جاهلى زیاد مىبینیم. که شخص واقعا بین افراد قبیله و خودش فرقى نمىگذارد، و در داخل قبیله، همه اصول انسانى مثل گذشت، احسان و ایثار را رعایت مىکند، ولى از این مرز که پا بیرون مىگذارد این روح اخلاقى از بین مىرود، پس این مقدار هم کافى نیست.
بالاتر مىرویم و به من قومى مىرسیم، مثل این که در میان ما ایرانیها کسى چنان وطنپرست باشد که تمامى مردم ایران را مثل جان خود دوست داشته باشد. این همان خودى است که در اروپائیها هست، و من فردى آنها به صورت من قومى یا خود ملى در آمده است. آنها تا حد زیادى نسبت به هموطنان خود خائن نیستند، دروغ نمىگویند، استبداد نمىورزند، و… ولى پا را که از دایره هموطن فراتر مىگذارند، ظالم و ستمگر مىشوند. دروغ و خیانت و چپاول ملتها را به نفع ملت خود جایز مىدانند، و بلکه به آن افتخار مىکنند. این افراد البته نسبت به افراد خودپرست متکاملتر هستند، ولى این روحیه را نمىتوان اخلاق نامید و نمىتوان پذیرفت که کسى بگوید: من چه کار به ملتهاى دیگر دارم.
اگر از این هم یک قدم بالاتر برویم به انسان دوستى و انسان پرستى مىرسیم؛ یعنى کسى واقعا بشردوست باشد و به همه انسانها خدمت کند و حق هیچ انسانى را پایمال نکند. به نظر مىرسد که این حد نهایى خروج از خودخواهى است، اما این جا هم مىتوان پرسید که چرا انسان دوست باشیم و حیوان دوست نباشیم؟ یعنى این مرز براى چیست؟ اما مىتوان از این هم جلوتر رفت، که نام آن مىشود حقپرستى و خداپرستى.
در این مرحله چون خدا موجودى در کنار موجودات دیگر نیست، همه چیز دنیا در مسیر خداپرستى قرار مىگیرد و محبت به خدا شامل محبت به همه چیز مىگردد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
در مورد انسان دوستى سوال دیگرى هم مطرح مىشود که مقصود از انسان چیست؟ چون هر حیوان و جمادى همان چیزى است که هست، ولى انسان تنها موجودى است که بالقوه است و باید بالفعل شود ؛ یعنى انسان را نمىتوان همین حیوان یک سر و دو گوش حساب کرد.
انسان انسانیتى هم دارد. انسانیت انسان به یک سلسله معانى و حقایق بستگى دارد که اگر فردى فاقد یا بر ضد آنها باشد، نمىتوان او را انسان شمرد، حال سوال این است که اگر انسانى ضد انسانیت یا ضد انسانهاى دیگر شد، مثلا دایما به دیگران ستم و تجاوز کرد، آیا باید او را مثل دیگران دوست داشت یا باید او را از بین برد؟ و در صورت دوم آیا این کار با انسان دوستى سازگار است؟
جواب اینست که اگر مقصود از انسان دوستى، دوست داشتن این حیوان دو پاست، که هیچ فرقى نمىکند و همه را باید دوست داشت، اما اگر گفتیم: ما از انسانیت یک معنایى مىفهمیم که انسانهاى مختلف مىتوانند واجد یا فاقد آن معنا باشند، آن گاه انساندوستى معنى دیگرى پیدا مىیابد که طبق آن معنى انسانها را باید در مسیر انسانیت دوست داشت، و با انسانهاى مخالف این مسیر باید مبارزه کرد که این نیز عین انسان دوستى، یعنى مبارزه با انسان ضد انسان به خاطر انسانیت است.
محدوده دوستى و دشمنى:
از جمله مسائلى که در تعلیم و تربیت اسلامى باید بحث شود، مسئله حب و بغض و اثر آنها، یعنى احسان و خشونت است. برخى از بیگانگان خصوصا کشیشهاى مسیحى به اسلام ایراد مىگیرند که در اسلام آن چنان که باید، بر محبت و احسان است تاکید نشده و اگر هم شده به دشمن داشتن انسانها و خشونت هم توصیه شده است؛ در حالى که عیسى علیه السلام نه تنها به محبت دعوت مىکرد، بلکه در محبت، حتى میان خداپرست و غیرخداپرست استثنا نمىکرد.
به علاوه دستورى عام در همه ادیان، از جمله اسلام هست که براى دیگران همان را دوست بدار که براى خود دوست مىدارى، و همان را دشمن بدار که براى خود دشمن مىدارى.
حال آیا اسلام در این قاعده عمومى، استثنا کرده یا اختلافش با مسیحیت در تفسیر محبت است، نه در این اصل کلى؟
از همین جمله که همه ادیان بر سر آن توافق دارند، شروع مىکنیم. شاید کسى بگوید: دوست داشتن چیزى براى خود همیشه منطقى نیست، چه رسد براى دیگران، چرا که انسان گاه چیزى که برایش مصلحت نیست، دوست دارد: مثلا کسى مبتلا به مرض قند باشد، اما دوست داشته باشد عسل بخورد.
پاسخ این است که مقصود در این عبارت، محبت عاقلانه و منطقى است که همواره مساوى مصلحت است، و مقصود این است که همیشه همانطور که خیر و سعادت خودت را مىخواهى، خیر و سعادت دیگران را هم بخواه و این با محبت ظاهرى فرق دارد؛ مثلا اگر پدر و مادرى به فرزندشان محبت دارند، اما این محبت دو گونه مىتواند تجلى کند، یکى این که هر چه بچه مىخواهد همان را انجام دهند و دیگر این که آن چه موافق مصلحت وى است انجام دهند، ولو مطابق خوشایند بچه نباشد؛ مثلا اگر مریض شده على رغم ناراحتى وى طبق دستور پزشک به او آمپول بزنند. معلوم استکه آن محبتى که در همه ادیان توصیه شده، محبت نوع دوم است. به علاوه گاهى پاى جامعه در میان است که در این جا هم به اقتضاى محبت صحیح، تقدم دادن به مصلحت جمع درمقابل مصلحت فرد است و فلسفه قصاص در اسلام نیز همین است.
برخى اشکال مىکنند که اگر کشتن، کار بدى است و کسى یک نفر را کشته، چرا ما هم آن کار بد را تکرار کنیم و او را بکشیم؟
قرآن پاسخ مىدهد که: این کشتن را یک میراندن ساده تلقى نکنید، بلکه این کشتن موجب حیات جامعه است.
چرا که اگر او را نکشید، هم او بر کارش جرىتر مىشود و هم دیگران فردا دهها نفر را خواهند کشت، پس آن انسان دوستى که مطلوب است دوست داشتن انسان است، از آن جهت که واجد ارزشهاى انسانى است و اگر انسانى ضد انسانیت و مانع تکامل دیگران شد، باید با وى مبارزه کرد؛ مثلا در قرآن توصیه به احسان و محبت به همه مردم، حتى کفار شده، اما تا جایى که این نیکى کردن اثر نیک ببخشد و گرنه آن جا که اثر نیک نبخشد نه تنها نیکى نیست، بلکه در واقع بدى کردن است.
لذا قرآن کافران را دو دسته مى کند و مىفرماید:
لا ینهیکم الله عن الذین لم یقاتلوکم فى الدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان الله یحب المقسطین. انما ینهیکم الله عن الذین قاتلوکم فى الدین و اخرجوکم من دیارکم.
به علاوه، حتى نسبت به کافرانى که با مسلمانان مىجنگند هم قرآن مىگوید: نباید به آنها ظلم کنید و از حدود عدالت خارج شوید:
و لا یجرمنکم شنان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى.
و حتى آن جا که قرآن دستور جنگ مىدهد باز یاد آورى مىکند که مبادا ستم کنید:
قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین.
اما در عین حال اسلام به شدت بر محبت هایى که اثر نیک دارد، حتى نسبت به کافران توصیه کرده است؛ مثلا:
و لا تستوى الحسنه و لا السیئه ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بینک و بینه عداوش کأنه ولى حمیم
که البته این دستور مخصوص مواردى است که نیکى کردن ما بتواند در آنها تغییرى ایجاد کند.
مسأله مؤلفه قلوبهم
که یکى از مصارف زکات است نیز به همین منظور است؛ یعنى کافران ظاهراً مسلمان و ضعیفالایمانى که باید با محبت کردن و حتى با احسان مالى آنها را نگاه داشت.
خلاصه این که محبت باید آزروى خیرخواهى و مصلحت خواهى باشد نه این که کاملا مطابق میل افراد رفتار کنیم که این کار در بسیارى از موارد واقعا دشمنى است، نه محبت.
در این جا شاید اشکال شود که شما خودها را درجه درجه شمردید و از خود فردى و خانوادگى و قومى و نژادى و انسانى سخن گفتید، خوب خود مذهبى هم یک حد و مرز است، مگر ما نمىگوییم که مسلمانان باید یکدیگر را دوست داشته و اشداء على الکفار رحماء بینهم باشند؟
اگر مرز قایل شدن بد است، این جا هم بد است. جواب این است که واقعا هم اگر این مساله به صورت یک تعصب ظاهر شود، که نسبت به هر کس در زیر لواى اسلام است خیرخواه و نسبت به بقیه بدخواه باشد، مسلما چیز خوبى نیست و اسلام هم این را نخواسته است. اسلام خواسته ما خیرخواه همه، حتى کفار باشیم، دشمنى با کافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگیرد ضد اخلاق است.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمود: من دلم به حال اینها مىسوزد که چرا به آنچه که خیر خودشان است توجه نمىکنند، ولى وقتى اینها هدایت نمىشوند و خار راه دیگرانند باید به آنها به چشم یک مانع نگاه کرد، ولى باز هم نباید بدخواه آنها بود.
یزید هم وقتى که از زینالعابدین علیه السلام مىپرسد: اگر من توبه کنم آیا توبهام قبول است یا نه؟
مىفرماید: بله؛ یعنى او هم بدخواه یزید نیست که آرزو کند که چون یزید قاتل پدرش است توفیق توبه نیابد تا به جهنم برود، بلکه براى او هم خیر مىخواهد، پس دشمنى با کافر ناشى از خیرخواهى براى دیگران است.
احسان به کافر هم تا حدى که اسائه به انسانیت و مصالح دیگران نباشد مطلقا آزاد است؛ یعنى اگر احسان به دشمنان موجب تضعیف جامعه اسلامى باشد، حرام است، اما غیر آن اشکالى ندارد، بلکه خوب هم هست.
اینجاست که به این مطلب مىرسیم که اساسا دایره خروج انسان از مرز خودخواهى به هیچ چیز، حتى انسان محدود نمىشود و تمام موجودات عالم هستى را در بر مىگیرد، البته آن موجوداتى که در مسیر کمال خود باشند؛ یعنى در مسیر حق پرستى و حق خواهى و آن چه که خدا براى عالم مىخواهد، بنابراین اگر انسان چیزى را بخواهد که خدا مىخواهد به نهایت خروج از خودخواهى رسیده است، لذا در اسلام به عنوان انسان دوستى چیزى نداریم که بخواهد ما را به انسانها محدود کند، بلکه کلمه حق و خدا مطرح است که البته گاهى محدود مىشود، و با کسى که سد راه حقطلبى است باید مثل یک دشمن رفتار کرد.
در این زمینه قرآن مىفرماید:
یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لا یجرمنکم شنئان قوم على الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون؛
یعنى نسبت به دشمنان هم نباید بى عدالتى کرد، چون عدالت نه تنها اصلى انسانى، بلکه اصلى جهانى است و انسان حق پرست نمى تواند ظالم باشد و لو در مورد دشمنى که کافر است.
نظیر این را امیرالمؤمنین علیه السلام در نامهاش به مالک اشتر مىفرماید:
و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم، فانهم صنفان: اما اخ لک فى الدین و اما نظیر لک فى الخلق.
همچنین نقل شده که ایشان پیرمردى از اهل کتاب را دیدند که گدائى مىکرد و عصبانى شدند و به یاران خود گفتند: تا وقتى که مىتوانست از او کار کشیدید، حالا باید گدایى کند؟ و دستور دادند از بیت المال چیزى برایش مقرر شود
و از این موارد که ائمه علیهمالسلام به غیر مسلمانها رسیدگى و احسان مىکردهاند فراوان داریم.
5 – توجه به همه استعدادهاى انسانى
قبلا گفتیم که در تربیت، دو گونه مکتب وجود دارد. گاه یک مکتب، هدفى را در نظر مىگیرد و مىخواهد انسان را طورى بسازد که آن هدف تامین شود، ولو این که در انسان کاستى هایى پدید آورد؛ مثلا برخى احساسات طبیعى را از وى بگیرد و نقصى روحى یا جسمى در او ایجاد کند؛ درست شبیه تربیتى که انسان در مورد اغلب حیوانات به کار مىگیرد، اما مکتبى هم هست که در خدمت انسان است؛ یعنى منظورى جز خود انسان ندارد و هدفش به سعادت و کمال رساندن خود انسان است.
این مکتب باید براساس پرورش استعدادها و تنظیم آنها باشد، و کارى که باید انجام دهد دو چیز است: اول کوشش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش – نه تضعیف – آنها و دوم برقرارى نظامى میان این استعدادها که هر استعدادى حظ و بهره خود را ببرد و به بقیه تجاوز نکند.
درباره این که چه چیز باید پرورش بیابد؟ باید گفت: استعدادهاى انسان دو نوع است: یک نوع، استعدادهایى است که در آنها با جانداران دیگر شرکت دارد؛ که همان استعدادهاى جسمانى است، و دیگر استعدادهاى اختصاصى وى است که مربوط به روح است و مباحث اصلى تربیت همین جا مطرح مىشود:
- الف – پرورش جسم:
مسئله اول این است که آیا در اسلام به تقویت و پرورش جسم عنایتى شده است یا نه؟ ممکن است کسى بگوید: نه، و بلکه به خلافش توصیه شده، زیرا تن پرورى در اسلام مذموم است.
پاسخ این است که تن پرورى مذموم غیر از پرورش تن به معنى بهداشت و تقویت بدن است.
آن تنپرورى که در واقع نفس پروى است و معنایش این است که انسان تابع تمایلات و شهوات نفسانى خود باشد، و اتفاقا تن پرورى به این معنا موجب زیان جسم هم مىشود. آدمهاى تنبل و تن پرور دایما دنبال لذت شکم و انواع لذتهاى دیگرند و توجه نمىکنند که مثلا همین پرخورى چه ضررهایى براى بدن آنها دارد، پس این که اسلام مخالف تنپرورى است، درست است، اما در عین حال اسلام طرفدار پرورش جسم است و تعالیم اسلامى در این باره زیاد است؛ مثلا آیا اسلام طرفدار تقویت چشم است یا تضعیف آن؟
بى شک طرفدار تقویت آن است، و لذا احادیث زیادى هست که مثلا فلان کار را نکنید چون چشم شما را تضعیف مىکند. یا در تعقیبات نماز آمده است:
اللهم متعنا باسماعنا و ابصارنا و قوّنا ما احییتنا واجعل النور فى بصرى و البصیره؛ دینى
اصلا همین که از پرخورى نهى شده براى همین سلامت جسم است، حتى فلسفه بسیارى از امور دیگر، همانند مسواک زدن، خوردن بعضى میوهها، انجام غسلها و دستورات بهداشتى فراوان در اسلام، همین تقویت جسم است. این مساله به قدرى مهم است که یکى از مسلمات فقه ما این است که چیزى که ثابت شود براى جسم انسان زیان دارد، قطعا حرام است و بر همین مبناست که فقهاء در باب تریاک و هرویین(63) فتوا به حرمت دادهاند، با این که نه در قرآن چیزى درباره اینها داریم نه در سنت.
پس پرورش جسم در حدود بهداشت و سلامت و تقویت جسم مسلما از نظر اسلام ممدوح است و مىدانیم که همه کسانى که از نظر بدن نیرومند بودهاند، این نیرومندى برایشان کمال شمرده شده است.
البته تضعیف جسم در برخى مکتبهاى غیر اسلامى مثل مرتاضان هندى مطلوب است، ولى در اسلام چنین چیزى نداریم. البته اگر کسى فقط به تقویت جسمش بپردازد و جنبههاى دیگر را مهمل بگذارد هم مذموم است.
- ب – پرورش روح:
بحث اصلى تربیت انسان، راجع به استعدادهاى مختص انسان است که از آنها به استعدادهاى روحانى تعبیر مى کنیم. از نظر علمى اول باید ببینیم که انسان بما هو انسان چه استعدادهایى دارد و بعد ببینیم اسلام چه عنایتى به این استعدادها دارد.
مکتب هاى مختلف از جنبه هاى مختلفى به این موضوع نگریسته اند، ولى شاید روانشناسان مطلب را به شکل جامعترى بیان کردهاند، از جمله در مقالهاى با تاکید بر حرف هاى یونگ، آمده بود که روح بشر داراى چهار بعد و به تعبیر ما چهار استعداد است:
- بعد عقلى، که همان استعداد علمى و حقیقت جویى است؛
- بعد اخلاقى، که انسان در سرشت و فطرتش، اخلاقى خلق شده؛ یعنى طورى خلق شده که به دیگران احسان کند و از انجام کار بد، پریشان نشود؛
- بعد دینى، که همان حس پرستش یک حقیقت مافوق و منزه است و انسان مىخواهد که در مقابل او خضوع و او را تقدیس کند؛
- بعد هنرى یا زیبایى؛ که انسان، زیبایى را از آن جهت که زیبایى است دوست دارد.
البته استعداد پنجمى، به نام استعداد خلاقیت هم وجود دارد که انسان، مبتکر و مبدع آفریده شده و از ابتکار و نو آورى لذت مىبرد.
در مورد پرورش اکثر این ابعاد جاى شک نیست که اسلام توجه زیادى به آنها کرده است، فقط آن چه که بیشتر از همه نیاز به مطالعه دارد این است که آیا در اسلام عنایتى به زیبایى و جمال شده است؟
بعضى چنین مىپندارند که اسلام از این نظر خشک، و بلکه ذوقکش است، و مىگویند: چون به موسیقى روى خوش نشان نداده و نیز بهرهبردارى از جنس زن به طور عام و هنرهاى زنانه، مثل رقص، همچنین مجسمهسازى را منع کرده، پس اسلام مخالف با پرورش ذوق ها و استعدادهاست، ولى این قضاوت صحیح نیست. باید ببینیم اولا آیا مخالفت اسلام با اینها از آن جهت است که اینها از مقوله زیبایى مىباشند یا از آن جهت که اینها مقارن امر دیگرى مىباشند که بر خلاف استعدادى از استعدادهاى فردى یا اجتماعى انسان است؟ ثانیاً در غیر این موارد ممنوع آیا اسلام مطلقا با هر هنرى مبارزه کرده است؟
مساله موسیقى و غنا با این که مسأله مهمى است، اما حدودش چنان روشن نیست. قدر مسلم این است که آوازهایى که موجب خفت عقل مىشود، یعنى شهوات را آن چنان تهییج مىکند که عقل، موقتاً از حکومت ساقط مىشود – یعنى همان خاصیتى که شراب یا قمار دارد – حرام است.
آن چه مسلم است این است که اسلام خواسته از عقل انسان حفاظت کند و موارد فراوانى داریم که موسیقى یا آوازى انسان را از حاکمیت عقل خارج کرده است. و واقعاً گاه موسیقى و غنا قدرت عظیمى مخصوصاً از جهت پاره کردن پرده تقوا و عفاف دارد. در مسأله رقص و بهره بردارىهاى این چنین از زن هم روشن است که اهتمام اسلام به خاطر عفت است.
در مسأله مجسمه سازى، منع اسلام به خاطر مبارزه با بت پرستى است، و اسلام در این مسأله موفق شده است، زیرا اگر در صدر اسلام مجسمهاى، مثلاً از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مىساختند، بى شک امروز بت پرستى به طور خیلى عادى وجود داشت، پس در این موارد نمىتوان اسلام را متهم به مبارزه با هنردوستى کرد. اتفاقاً اسلام نه تنها با حس زیبایى و هنر دوستى مخالفت نکرده، بلکه گاه این حس را تایید هم کرده است.
در کافى بابى تحت عنوان الزى و التجمل وجود دارد. (تجمل، یعنى خود را زیبا کردن) در حدیث داریم که: اءنَّ الله جمیل و یحب الجمال
از همه مهمتر، زیبایى بیان است که لا اقل یکى از موارد اعجاز اسلام، زیبایى الفاظ و کلام قرآن است.
لزوم رشد هماهنگ تمامى استعدادها:
نتیجه این بحث به عنوان یکى از مهمترین اصول تربیت در اسلام، این است که اگر بنا باشد تربیت کامل شود، نباید هیچ قسمت از قسمتهاى اصیل انسان تعطیل گردد. اگر قسمتى از قسمتهاى وجود یک انسان تعطیل شود، او یک انسان ناقص است؛ چه جنبههاى حیوانى و چه جنبههاى انسانى و در همان جنبههاى انسانى چه جنبههاى مربوط به مسوولیتهاى اجتماعى و به تعبیر امروزىها برون گرایى، و چه جنبه هاى مربوط به ابعاد درونى و عبادات شخصى و به تعبیر امروزىها درون گرایى.
متاسفانه باید گفت: ما یک مردم مفرط یا مفرطى هستیم، یعنى به هر چه مشغول شدیم دیگر همه چیز را فراموش مىکنیم؛ یک زمان عبادت و جنبه هاى معنوى را بهانه گریز از مسؤولیتهاى اجتماعى اسلام قرار داده بودیم و امروزه شاهدیم که به بهانه جنبه هاى اجتماعى اسلام جنبههاى معنوى آن نادیده گرفته مىشود؛ که این نیز مانند آن حالت گذشته یک حالت انحرافى است، اما اسلام همه جانبه نگر است؛ در آیات آخر سوره فتح مسلمانان تربیت شده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چنین معرفى مىشوند:
محمد رسول الله والذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم تراهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فى التوراش ومثلهم فى الانجیل کزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار.
ابتدا به روابط اجتماعى آنها که در مقابل دشمن، با صلابت، و در میان خود پرعاطفه اند اشاره مىکند؛ بعد بلافاصله سراغ عبادت آنها مىرود و سپس مجددا به نقش اجتماعیشان مى پردازد.
این آیه،، رشد جامعه اسلامى را تشبیه کرده به گیاهى که ابتدا که از زمین سر مىزند برگ نازکى است، ولى کم کم به جایى مىرسد که کشاورزها از رشد فوق العاده آن تعجب مىکنند.
جامعهاى معتدل است که افراد آن در عین این که شب زنده دار و اهل عبادت هستند، اهل فعالیت اجتماعى و مبارزه هم باشند. نباید این جامعیت اسلام را هرگز فراموش کنیم چرا که اسلام هم، مانند هر مرکّب دیگرى وقتى تعادل اجزاى خود را از دست بدهد از بین مىرود.
فصل سوم: عوامل تربیت از نظر اسلام
اشاره
در هر دینى راه هایى براى تربیت انسان وجود دارد که در مکاتب غیر دینى آن راهها وجود ندارد یا کمتر وجود دارد، پس از مباحث نظرى مربوط به تعلیم و تربیت، اکنون بحث ما درباره عواملى است که در تعالیم اسلام به آنها به عنوان عوامل تربیت اسلام توجه شده است. در این جا به هشت راه عملى به عنوان عوامل تربیتى مورد نظر اسلام اشاره مىنماییم و در باب هر یک توضیح خواهیم داد.
1 – تعلیم و پرورش عقل
وقتى مىخواهیم با اصول و عوامل تعلیم و تربیت اسلامى آشنا شویم، اولین مسأله، مسأله تعلیم و دعوت اسلام به علم و عقل است. در این جا قبل از هر چیز باید بین دو مسأله تفکیک کرد:
یکى مسأله علم و تعلیم است و دوم مسأله پرورش عقل.
مسأله علم همان آموزش دادن است. و متعلم فقط فراگیرنده است، اما در تعلیم و پرورش صحیح، کافى نیست که معلم برخى معلومات را در مغز متعلم بریزد، بلکه هدف بالاتر معلم باید پرورش عقل وى باشد؛ یعنى نیروى فکر وى را پرورش و استقلال دهد و قوه ابتکار را در او زنده کند.
این تفکیک را امیرالمؤمنین علیه السلام نیز انجام دادهاند و در نهج البلاغه مىفرمایند:
العلم علمان علم مطبوع و علم مسموع و لا ینفع المسموع اذا لم یکن المطبوع.
یعنى علم دو قسم است: یکى علم شنیده شده، (فرا گرفته شده از خارج)، و یکى علم علمى که از طبیعت انسان سرچشمه مىگیرد (ناشى از قوه ابتکار) و اگر دومى نباشد اولى هم فایدهاى ندارد؛ و متاسفانه نظام آموزشى قدیم بیشتر این طور بوده که افراد را طورى بار مىآورده که در حد کتابى که به آنها تعلیم داده مىشد همه چیز را مىدانستند، اما اگر یک گام فراتر از متن مىرفتید، قادر به پاسخگویى نبودند و چه بسا عالم هایى را مشاهده مىکنید که مغزشان جاهل است یعنى على رغم این که خیلى اطلاعات دارند، اما اگر کمى از حدود معلوماتش خارج شوید، مىبینید با یک فرد صد درصد عوام و جاهل مواجهید.
باید نظام آموزشى به نحوى باشد که قوه تجزیه و تحلیل متعلم قوت بگیرد، نه این که فقط در مغز وى معلومات بریزد و ذهن را راکد کند.
البته تفکر بدون تعلیم و تعلم هم امکانپذیر نیست و مایه اصلى تفکر، تعلیم و تعلم است.
امام کاظم علیه السلام در حدیثى خطاب به هشامبن حکم پس از آن که وى را به تعقل و تفکر دعوت مىکند و در لزوم آن سخن مىگوید، مىفرماید: ولى به عقل تنها هم نباید اکتفا کرد؛ عقل را باید با علم توام کرد. چون عقل یک حالت غریزى و طبیعى دارد که هر کس دارد، ولى علم، عقل را تربیت و تقویت مىکند، و لذا خداوند در قرآن فرموده: و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون؛ یعنى اول باید انسان عالم باشد و مواد خام را فراهم کند و بعد با عقل خود تجزیه و تحلیل کند.
اکنون پس از تفکیک تعلم و تفکر و روشن شدن تفاوت آنها، لازم است با تفصیل بیشترى نظر اسلام در باب هر یک را بیان کنیم:
مسأله علم و تعلم:
مسأله علم و تعلم این است که افراد از یکدیگر فرا بگیرند. دعوت اسلام به تعلیم و تعلیم به قدرى زیاد است که دیگر نیازى به توضیح ندارد، همین که خداوند در اولین آیات وحى مىفرماید:
« الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم، بهترین شاهد است بر عنایت فوقالعاده اسلام به تعلیم و تعلم، یا در آیات دیگر آمده است: هل یستوى الذین یعلمون والذین لا یعلمون،
هو الذى بعث فى الامیین رسولا منهم یتلو علیهم آیاته ویزکیهم ویعلمهم الکتاب والحکمه،
یوتى الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتى خیر کثیرا »
یا از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث فراوانى داریم؛ مثلاً در آن داستان معروف که وارد مسجد شدند و دیدند گروهى به عبادت مشغولند و گروهى به تعلیم و تعلم، به نزد گروه رفتند و فرمودند:
کلاهما خیر و لکن بالتعلیم ارسلت
یا طلب العلم فریضه على کل مسلم
یا الحکمه ضاله المومن فحیث وجدها فهو احق بها
یا اطلبوا العلم ولو بالصین
یا قریب به این مضمون حدود بیست مورد حدیث داریم که فخذ الحکمه و لو من اهل النفاق
یا ولو من اهل الشرک یا و لو من کافر
البته باید به این سوال پاسخ دهیم که وقتى گفته شده: طلب علم واجب است، منظور کدام علم است؟ بحث تقریبا بیهوده اى میان اصناف علماى اسلامى در گرفته که این علمى که فریضه است کدام است؟
علم اخلاق است یا علم کلام یا تفسیر یا… به اعتقاد ما هر علمى که خودش هدف باشد (مثل اصول عقاید که مقدمه یا از شرایط ایمان است) واجب عینى است و هر علمى که بر آوردن هدفى از اهداف جامعه اسلامى متوقف بر آن باشد، (مثل علم پزشکى، علم تجارت، علم نظامى و…) از باب مقدمه واجب، واجب است و البته واجب کفایى است.
مطلب مفید دیگر راجع به علم، این است که میان عالم بودن و روح علمى داشتن فرق است؛ افرادى هستند که روح علمى دارند، ولى عالم نیستند و بالعکس.
البته عالم واقعى کسى است که علمش با روح علمى توام شود. روح علمى، یعنى این که انسان نسبت به حقایق، بى طرف و بى غرض نگاه کند و بخواهد آنها را آن چنان که هست کشف کند، نه این که آنها را آن چنان که دلش مىخواهد ببیند.
اگر انسان، غرض خود را نسبت به حقیقت حفظ کند، خدا تضمین کرده که او را هدایت کند:
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و اءنَّ الله لمع المحسنین
و اصلا روح علمى همین است؛ یعنى روح حقیقت جویى و بىغرضى و بى تعصبى و خالى از غرور و جمود. اگر انسان به اصل و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا
توجه کند، روح علمى در وى زنده مىشود و دیگر غرور پیدا نمىکند، و لذا شاهدیم دانشمندان بزرگى که روح علمى دارند، غرورشان بسیار کمتر از افراد کم بضاعتى است که روح علمى را ندارند.
لذا در حدیث است که: العلم على ثلاثه اشبار: اذا وصل الى الشبر الاول تکبر، و اذا وصل الى الشبر الثانى تواضع، و اذا وصل الى الشبر الثالث علم انه لا یعلم شیئا.
به هر حال یک مسأله مهم در تربیت، تقویت حس حقیقت جویى است و مهمترین مانع و سد آن، تعصب است و مىدانیم که اسلام، با تعصب و عصبیت به شدت مبارزه کرده؛ مثلاً در نهج البلاغه، خطبه اى هست به نام خطبه قاصعه که محورش تعصب و ذکر بدىهاى آن است و حضرت على علیه السلام در پایان خطبه مىفرماید:
اگر بناست نسبت به چیزى تعصب داشته باشید نسبت به خوبی ها و فضیلت ها داشته باشید، نه به تعصب هاى احمقانه اى که مانع کسب علم و سایر فضیلت هاست.
مسأله عقل و تفکر:
اسلام نه تنها به علم و تعلم توصیه کرده، بلکه به پرورش عقل نیز مکررا توصیه نموده است و نه تنها همچون ادعاى پیروان مسیحیت در مورد دینشان با تعقل مبارزه نکرده، بلکه تایید خود را از عقل خواسته است و این کار را به دو صورت انجام داده: یکى مواردى که صریحا دعوت به تعقل کرده؛ مثلاً:
فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله الله و اولئک هم اولواالالباب
این عبارت با بندگان مرا نویده ده آغاز شده، گویا قرآن مى خواهد بگوید: بندگان واقعى خدا چنین هستند که تا حرفى را کاملا نشنیده و درک نکرده اند، رد نمىکنند. بلکه اول با دقت دریافت مىکنند بعد غربال و تجزیه و تحلیل مىنمایند و از بهترین آنها تبعیت مى کنند.
قرآن کریم این هدایت عقلى را همان هدایت الهى خوانده و چنین افرادى را به عنوان صاحبان عقل و خرد مدح کرده است. در سنت نیز به قدرى این احادیث زیاد است و شیعیان نیز به قدرى تحت تأثیر تعالیم ائمه علیهم السلام به این امر توجه داشته اند که باب اول بسیارى از کتب حدیث شیعه، همچون کافى و بحارالانوار، باب العقل و الجهل مىباشد
و از طرف دیگر در اسلام تفکر، عبادت دانسته شده است و این مسأله غیر از این است که مطابق تعلیمات اسلامى تعلم، عبادت است؛ اینها دو مساله اند و آن چه در باب تفکر داریم بیشتر است از آن چه در باب تعلم داریم؛ مثلاً:
افضل العباده التفکر
یا لا عباده کالتفکر فى صنعه الله عز و جل
یا تفکر ساعه خیر من عباده سنه
یا سبعین سنه
مورد دوم تشویق دین به تفکر و تعقل است است که موضوعاتی برای تفکر در اختیار انسان قرار داده و از انسان خواسته که در آنها فکر کند مثلا در علام خلقت ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولى الالباب، الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم و یتفکرون فى خلق السموات والارض.
یا در تاریخ: فاقصص القصص لعلهم یتفکرون
و از همه مهمتر تفکر درباره خود، و فى انفسکم افلا تبصرون
که شرط اساسى تسلط بر سرنوشت خود و نیز بر جامعه خود است و چیزى است نظیر محاسبه نفس؛ یعنى انسان در شبانه روز فرصتى براى خودش قرار دهد که در آن فرصت، در خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود تصمیماتى که باید بگیرد و کارهایى که باید انجام شود و آن چه واقع شده و ارزیابى کارهاى خودش در گذشته، ارزیابى کتابهایى که مطالعه کرده
و…درباره همه اینها فکر کند، و یکى از عوامل مهم اصلاح و تربیت همین عادت به تفکر است.
براى این که با خصوصیات عقل از دید اسلام آشنا شویم به چند حدیث اشاره مىکنیم. از بارزترین صفات عقل این است که باید غربالگر و داراى توانایى جدا کردن سخن راست از باطل، سخن قوى از ضعیف و سخن منطقى از غیر منطقى باشد.
در حدیثى از امام موسى کاظم علیه السلام خطاب به هشام – که قبلا نیز ذکرى از آن رفت – آمده است:
یا هشام! ان الله تبارک و تعالى بشر اهل العقل والفهم فى کتابه فقال فبشر عبادى الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه
که این کاملا خاصیت غربالگرى عقل را مىرساند.
از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز روایت شده:
کفى بالمرء جهلا أن یحدث بکل ما سمع
در احادیث، جهل غالبا در مقابل عقل است نه در مقابل علم؛ یعنى بىفکرى و نه بى علمى، این حدیث مىگوید: براى بى فکرى انسان کافى است که هر چه مى شنود باور و نقل کند.
بسیارى افراد خاصیت ضبط صوت دارند؛ هر چه دیگران مىگویند مىشنوند و بدون هیچگونه تشخیص و بررسى نقل مىکنند.
مسأله دیگر که نزدیک به این مطلب است و از همین آیه و بعضى از احادیث استنباط مىشود مسأله تجزیه کردن یک سخن است. فرق است میان این که انسان از دو سخن، سخن درست را بر گزیند و سخن نادرست را رها کند، و تجزیه کردن یک سخن که عناصر درست یک سخن را بگیرد و عناصر نادرست همان سخن را طرد کند و این قدر تشخیص داشته باشد که بگوید: از این سخن این قسمتش درست است و این قسمتش نادرست.
این همان مطلبى است که در روایات تعبیر به نقد و انتقاد شده است و احادیث زیادى داریم؛ مثلاً از حضرت مسیح علیه السلام روایت شده که: خذوا الحق من اهل الباطل و لا تاخذوا الباطل من اهل الحق کونوا نقاد الکلام.
یکى دیگر از خواص عقل که تربیت افراد باید بر این اساس باشد مسأله آینده نگرى و آخربینى است. شخصى از رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم تقاضاى نصیحت مىکند. حضرت سه بار مىپرسند: آیا اگر بگویم به کار مىبندى؟ و همین که سه بار اقرار مى گیرند، مى فرمایند:
اذا هممت بامر فتدبر عاقبته
تدبر معنایش این است که انسان، نهایت امر و پشت سر کار را ببیند و تنها چهره ظاهرى کار را ننگرد.
از سوى دیگر امورى هست که مىتوانیم از آنها تحت عنوان آفات عقل نام ببریم که اسلام با آنها مبارزه کرده است. یکى از آنها مسأله سنت گرایى و تقلید از گذشتگان یا از عادات اجتماعى است.
حضرت امام کاظم علیه السلام در آن حدیث سابق الذکر به هشام مىفرماید:
یا هشام: ثم ذم الذین لا یعقلون فقال: اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا او لو کان آبائهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون.
آیات فراوانى هست که پیروى کورکورانه را مذمت مىکند و جالب است که هیچ پیغمبرى مردم را دعوت نکرد مگر این که مواجه شد با همین حرف که انا وجدنا آبائنا على امه و انا على آثارهم مقتدون.
در احادیث نیز مستقلا چنین نوعى از سنت گرایى مذمت شده؛
مثلاً نقل شده یکى از دوستان امام صادق علیه السلام که نسبتا ثروتمند بود، در خانه محقرى زندگى مىکرد.
امام علیه السلام به او فرمود: چرا در چنین منزلى زندگى مىکنى؟ من سعاده المرء سعه داره
او گفت: این خانه اجداد من است و دلم نمىخواهد از این جا بروم.
حضرت فرمود: شاید پدرت در این زمینه خطا کرده باشد، آیا تو هم باید اسیر خطاى پدرت باشى؟
به هر حال این حالت تسلیم در مقابل گذشتگان یک حالت ضد عقل است که اسلام در حمایت از عقل با این حالت مبارزه کرده است.
آفت دیگر پیروى از اکثریت است. انسان هنگامى که در مقابل جمع قرار مىگیرد معمولا همرنگ جماعت مىشود. در میان فقهاء این قضیه زیاد است که کسى مسأله جدیدى را استنباط مى کند، اما جرأت ابراز ندارد و مىگردد ببیند آیا در فقهاء عصر، همفکرى براى خود مىیابد یا نه.
اصلا قدما اگر حرفى از خودشان بود از تنهایى وحشت مى کردند، و لذا عده اى را همفکر خود اعلان مىکردند.
بوعلى تصریح مىکند که من هر حرفى دارم به زبان ارسطو مىگویم، چون اگر به زبان خودم بگویم کسى نمىپذیرد، ملاصدرا اصرار دارد که حرفهاى خودش را با حرف قدما توجیه کند. هر چند حالا بر عکس شده و برخى از دانشمندان سعى مىکنند با نظرات مشهور مخالفت کنند تا دیگران بگویند: وى فکر تازهاى دارد، ولى به هر حال قرآن مىگوید: کثرت معیار نیست.
امام کاظم علیه السلام در ادامه همان حدیث مىفرمایند:
ثم ذم الله الکثره، فقال: و ان تطع اکثر من فى الارض یضلوک عن سبیل الله اءن یتبعون الا الظن و اءن الا یخرصون.
در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام هم هست که: لا تستوحشوا فى طریق الهدى لقله اهله
مسأله دیگر این است که قضاوتهاى مردم نباید براى انسان ملاک باشد.
در احادیث تاکید شده که نباید به قضاوت و تشخیص مردم درباره خود تکیه کنیم، بلکه باید خود ما تشخیص بدهیم که چه داریم؟ ملکات و صفات اخلاقى ما چیست؟ اگر دیدیم واقعاً چیزى نیستیم، ولو این که مردم خیلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فکر اصلاح خود نباشیم؛ بر عکس، اگر احساس مىکنیم راهى که مىرویم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه کنند، نباید به حرفشان ترتیب اثر بدهیم، حتى چه بسا آنها که بد مىگویند براى این است که عقیده انسان را تغییر بدهند.
امام کاظم علیه السلام در همان حدیث مىفرماید:
لو کان فى یدک جوزه و قال الناس فى یدک لؤلؤه ما کان ینفعک و انت تعلم انها جوزه، و لو کان فى یدک لؤلؤه و قال الناس انها جوزه ما ضرک و انت تعلم انها جوزه.
یکى دیگر از این آفات، تعصب ورزیدن است که در بحث علم درباره آن توضیح دادیم.
مسأله تحقیر عقل و علم:
گفتیم که منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسیارى از مسلمین، ما نقطه مقابل این حرف را مىشنویم و مسئله تحقیر عقل و علم زیاد دیده مىشود.
در تاریخ اسلام، ما شاهد سه جریان هستیم که در آنها مسئله تحقیر عقل مطرح بوده: یکى جریان کلامى است. دوم جریان فقهى و سوم جریان عرفان و تصوف است که در هر یک، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مىشود.
علاوه بر این سه جریان، سخنانى به طور متفرقه در میان مردم، حکم مَثَل را پیدا کرده که اثر تربیتى فوقالعادهاى در تکوین روحیه مردم دارد.
ابتدا از این سخنان متفرقه شروع مىکنیم و بعد وارد آن سه جریان مىشویم:
- الف – در ادبیات و امثال رایج میان مردم:
گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده که اینها دشمن آسایش انسانند، چون که کسى که عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتىها را درک نمىکند و در نتیجه دردى هم برایش پیدا نمىشود؛ مثلاً شعر معروفى است که:
دشمن جان من است عقل من و هوش من کاش گشاده نبود چشم من و گوش من
یا فرخى یزدى مىگوید:
چیزهایى که نبایست ببیند بس دید به خدا قاتل من دیده بیناى من است
در این موارد باید گفت: اغلب کسانى که چنین سخنانى گفتهاند، نمىخواستهاند بگویند که عقل بد است. بلکه به مسائل اجتماعى نظر داشتهاند که توجه دهند نقصها و کم و کاستىهاى فراوانى در جامعه وجود دارد که باعث ایجاد درد در ما مىشود، اما اگر کسى استدلال کند که عقل داشتن موجب احساس درد مىشود و درد هم که چیز بدى است، پس عقل داشتن بد است.
پاسخش این است که وقتى مىگوییم: درد بد است و نباید باشد، به این معنى است که موجب درد، یعنى آن نقص و بیمارى نباید باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بیمارى را احساس نمىکرد و در صدد معالجه آن بر نمىآمد، لذا بدترین بیمارى، بیمارى هایى مثل سرطان است که هیچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مىشود که دیگر کار از کار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از این جهت که باعث آگاه شدن دردها مىشود خیلى هم خوب است و ما در ادبیات خود مطالبى عالى مىبینیم که حاکى از ستایش درد است؛
مثلاً مولوى مىگوید:
حسرت و زارى که در بیمارى است
وقت بیمارى همه بیدارى است
پس بدان این اصل را اى اصلجو
هر که را درد است، او برده است بو
هر که او بیدارتر، پردردتر
هر که او آگاهتر رخ زردتر
امیرالمؤمنین هم تعبیر درد را به کار مىبرد و در نامهاش به عثمان بن حنیف مىگوید:
این درد براى انسان کافى است که با شکم سیر بخوابد و در اطرافش شکمهاى گرسنه باشد.
مسلما این درد داشتن بهتر از بىدردى است که آدم بر همسایهاش هم هر چه بگذرد، آخ نگوید، چرا که این درد داشتن، حساسیت و کمال است نه نقص؛ یعنى نشانه پیوند او با انسان دیگر است.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در این زمینه مىفرماید:
مثل المؤمنین فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتکى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.
خلاصه این که اگر کسى واقعاً عقل و هوش را به دلیل این که منشأ احساس درد است، محکوم کند، واقعاً بر ضد انسانیت سخن گفته، ولى چنان که گفتیم این سخنان معمولا به زبان کنایه است.
منطق دیگرى هم داریم که از سخن مذکور هم پستتر است و آن این که علم و سواد، به درد جلب مادیات و کسب در آمد نمىخورد و در دکان بقالى به ازاى همه این معلومات یک قران سبزى هم نمىدهند، پس اینها فایده ندارد!
اى خواجه مکن تا بتوانى طلب علم
کاندر طلب راتب یکروزه بمانى
رو مسخرگى پیشه کن و مطربى آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانى
اگر این حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نباید علم و عقل را با این مقیاسها بسنجد.
حال به سراغ جریان هایى مىرویم که به صورت مکتب ضد عقل در تاریخ اسلام پدید آمدند:
- ب – در علم کلام:
از اواسط قرن دوم هجرى، در دنیاى اسلام، راجع به تفکر در اصول عقائد اسلامى دو جریان پیدا شد: گروهى طرفدار این شدند که عقل، خودش مىتواند مقیاسى براى درک اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و… را در درجه اول باید به عقل عرضه کنیم.
نقطه مقابل اینها طرفدار تعبد و تسلیم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.
گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.
اختلاف این دو گروه از مسأله معروف حسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند کارها فى حد ذاته یا حسن ذاتى دارند یا قبح ذاتى و عقل نیز آن حسن یا قبح را درک و از اینجا حکم اسلام را کشف مىکند، چون حکم اسلام نمىتواند جدا از حکم عقل باشد.
اشاعره گفتند: اشیاء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در این جور مسائل درکى دارد، حسن و قبحها شرعى است؛ یعنى هر چه خدا امر کند، چون او امر کرده خوب است، نه چون خوب است او امر کرده، و هر چه را خدا نهى بکند، چون خدا نهى کرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى کرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اینجا بود که عقل در یک جناح قرار گرفت و تعبد محض در یک جناح دیگر.
این جریان، که در دنیاى اسلام از اواخر بنىامیه شروع شده بود در اوایل بنىالعباس به اوج خود رسید. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فکر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم کوبید، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حدیث به خاطر طرفدارى از قشریگرى تازیانه سختى خورد، اما زمان متوکل، چون یک خلیفه بسیار قشرى بود دستور تار و مار کردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نیز از روش وى حمایت کردند.
لازم به ذکر است معتزله مقدارى در عقل گرایى افراط کردند و آن چه را که عقل از آن درکى ندارد و قادر به فهم آن نیست منکر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درک جن نبود، وجود جن را انکار کردند. انکار مسائلى نظیر جن باعث شد که عدهاى به عقل بدبین شدند و گفتند: اگر بخواهیم دینمان محفوظ بماند باید راه متعبدها و اشاعره را در پیش بگیریم.
آنان پیش خود مىگفتند: معتزله امروز جن را انکار کردند، فردا ملائکه و خدا را هم انکار خواهند کرد، مثل افراط کارىهاى روشنفکرى در زمان ما. خود روشنفکرى خیلى خوب است، ولى اگر روشنفکرى راه افراط را در پیش گرفت، عامل شکست خود خواهد شد.
به هر حال، بزرگترین علماى ضد عقل و تعقل، پیروان احمد حنبل هستند که در رأس آنها ابن تیمیه است. وى که در قرن هشتم مىزیسته مرد نابغهاى بود، ولى فکر بسیار قشرى و متحجرى داشت. وى احیاگر سنت احمد حنبل است و حتى کتابى در تحریم منطق نوشت. نهضت وهابىگرى هم که تقریبا در یک قرن و نیم پیش پیدا شد دنباله تفکر ابن تیمیه است. این جریانهاى تاسف آور، جریانهاى ضد تعقل در دنیاى اسلام را ایجاد کردند.
- ج – در علم فقه:
در فقه اهل سنت هم عین این جریان معتزله و اشاعره پیدا شد. بعضى همچون مالکبن انس که معاصر و شاگرد امام صادق علیه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنیفه طرفدار قیاس.
ابوحنیفه، چون اغلب احادیث را جعلى مىدانست، به حدیث کم اعتنا بود و مىگفت: من فقط به عده معدودى (حدود بیست) حدیث یقین دارم که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گفته است.
حال اگر ما باشیم و قرآن و بیست حدیث، بدیهى است که فقه به این وسعت را نمىشود استنباط کرد، لذا وى طرفدار قیاس شد.
قیاس یعنى مقایسه کردن و شبیهگیرى، که در فلان موضوع پیغمبر چنان گفته، و این موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حکم این را در آن مورد هم مىآوریم. به هر حال، وى مکتب قیاس را تاسیس کرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نیز زیر بار نرفتند، وى در این طریق نیز راه افراط در پیش گرفت.
مکتب ائمه علیهم السلام، در اینجا با آن که طرفدار تعقل بود، طرفدار قیاس نشد، چون قیاس، واقعا پیروى از عقل نیست، بلکه پیروى از ظن و خیال است که قرآن از آن نهى کرده، و لذا ائمه علیهم السلام به شدت با آن مخالفت کردند و گفتند: السنه اذا قیست محق الدین،اما در مقابل سنىها که ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قیاس دانستند، علماى شیعه گفتند: ادله فقه عبارتند از: قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ یعنى ما عقل را مىپذیریم، اما قیاس هم عقل نیست.
البته در میان بعضى از فقها گاهى همین دورى جستن از قیاس به حد افراط کشیده شده که تا یک حرف زده مىشود مىگویند: این قیاس شد.
دنیاى شیعه از این قشرىگرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پیش، فردى به نام میرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امین استرآبادى پیدا شدند که روش اهل حدیث و قشریگرى را در شیعه در پیش گرفتند.
ملا امین که شخص موثرترى بود کتابى نوشت به نام فوائدالمدنیه و به علماى شیعه که تعقل را وارد اسلام کردند، به شدت حمله کرد. وى مىگوید: سه دلیل از این چهار دلیلى که مطرح شده، یعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دلیل نیست.
اجماع که اصلا ریشهاى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همین اجماع بود که خلافت ابوبکر را درست کرد، و اصلا مال سنى هاست. قرآن هم براى ما نیست، بلکه براى ائمه علیهم السلام است و فقط ایشان مىتوانند بفهمند که قرآن چه مىگوید.
درباره عقل هم استدلال هاى خیلى روشنفکرانه و متجددانه اى مىکند و سخنان وى علیه عقل نظیر سخنان دکارت علیه فلسفه است.
حرفهاى فلسفه را مطرح و نقد مىکند و موارد اشتباه آنان را بیان مىکند. بعد این مطلب که امروزه مطرح مىشود که منشأ خطاى ذهن چیست را مطرح مىکند، که منشأ خطا یا در صورت است یا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن که بیشتر خطاى انسان در ماده فکر است نه در صورت فکر، لذا به این نتیجه مىرسد که در امور دینى نباید به عقل اعتماد کرد و تنها باید حدیث و سنت را مورد اعتماد دانست.
ملا امین اجتهاد را به شدت محکوم کرد و گفت: اجتهاد، یعنى تعقل و تعقل جایز نیست و به تبع تقلید هم جایز نیست و ما فقط باید مقلد ائمه باشیم. بدین سان وى نهضت اخبارىگرى را در شیعه راه انداخت که نظیر نهضت احمد حنبل و ابن تیمیه در اهل سنت بود و مدتى دنیاى شیعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحید بهبهانى که دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده کرد، اخباریگرى سرکوب شد و شیخ انصارى نیز آخرین ضربه را بر اخبارىگیرى وارد کرد که بعدا دیگر اخباریین کمر راست نکردند، ولى البته فکر اخبارىگرى هنوز، حتى در بسیارى از مجتهدین نفوذ دارد.
- د- در عرفان:
جریان دیگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داریم که همان جریان عرفان است و به نوع دیگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تکیه کردن روى عقل شده است که پاى استدلالیان چوبین بود و…
2 – تزکیه نفس و پرورش اراده
بحث ما درباره عوامل تربیت و کسب اخلاق صحیح از نظر اسلام بود که گفتیم: یکى از آن عوامل، تعقل و تفکر و تعلم است، که براى روشن شدن مسیر حرکت است؛ یعنى حکم چراغ را براى انسان دارد.
عامل دوم که در اسلام روى آن زیاد تکیه شده تقوا و تزکیه نفس است که موجب پرورش اراده انسان مىشود. روشن شدن مسیر به تنهایى کافى نیست، و انسان باید قدرت حرکت هم پیدا کند. تقوا و تزکیه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانایى حرکت و اقدام مىدهد، این مساله در مکتبهاى غیر مذهبى هم هست، ولى نه به این شکل که در مکاتب مذهبى وجود دارد.
قطعا یکى از استعدادهایى که در انسان باید پرورش پیدا کند اراده است.
اراده با میل فرق دارد و اشتباه است که بعضى اراده را از مقوله میل و همان میل بسیار شدید دانستهاند. اراده، قوهاى است در انسان، که وابسته به عقل است، بر خلاف میل که وابسته به طبیعت انسان است. میل از نوع جاذبهاى است که اشیاء مورد نظر، انسان را به سوى خود مىکشند و هر چه میل بیشتر باشد، انسان اختیار کمترى خواهد داشت؛ به عبارت دیگر، انسان در اختیار یک قدرت بیرون از خود قرار مىگیرد؛ در حالى که اراده نیرویى درونى است و انسان، با کمک آن خود را از تأثیر نیروهاى بیرونى، خارج و مستقل مىکند؛ هر قدر که اراده انسان قویتر باشد، بر اختیارش افزوده مىشود و بیشتر مالک خود و سرنوشت خود مىگردد.
راجع به مسئله اراده و تسلط بر نفس، در دستورهاى اسلامى تحت عنوان تقوا و تزکیه نفس، مطالب فراوانى آمده که در این جا بحث نمىکنیم؛ فقط به عنوان نمونه به جمله بسیار عالى و زیبایى در نهجالبلاغه اشاره مىکنیم که مثل گناهان، مثل اسبهاى چموش است که اختیار را از کف سوار مىگیرند. ولى مثل تقوا، مثل مرکبهاى رام است که اختیار مرکب دست سوار است و لجامش را به هر طرف متمایل کند، به همان سو مىرود.
یعنى گناه از آن جا پیدا مىشود که انسان تحت تأثیر شهوات و میلهاى نفسانى خود برخلاف آن چه عقل و ایمانش حکم مىکند، عملى را انجام مىدهد و تقوا مهار زدن بر این میلهاست.
باید گفت: هیچ مکتبى در دنیا پیدا نمىشود که در اینکه اراده باید بر میلهاى انسان حکومت بکند، تردیدى داشته باشد و بگوید: انسان باید کاملا تسلیم میلهاى خودش باشد؛ البته انسان هایى که چنین عقیدهاى دارند زیاند، ولى مکتبى که مدعى تربیت انسان باشد و از این اصل دفاع کند وجود ندارد.
بحث اراده نه در مطلوبیت، بلکه در ضمانت اجراى آن است که آیا همین که گفتیم: اراده در نتیجه عقل باید بر میلها حاکم باشد، چنین خواهد شد؟ البته پاسخ منفى است.
یکى از مسائلى که مذهبیون به آن متمسک مىشوند همین است و مىگویند: اراده قوه اجرایى عقل است، اما خود عقل که فقط روشنائى است و جهت نمىدهد. این جاست که تا امر دیگرى که به انسان خواستههایى وراى منافع مادى ندهد پیدا نشود، از عقل و اراده کارى ساخته نیست. و این همان است که ما به آن ایمان مىگوییم.
3 – عبادت و پرورش حس نیایش
عامل سوم تربیت و کسب اخلاق فاضله، مسئله عبادت است. همانطور که تفکر و تعقل براى روشن شدن فکر و پرورش قوه عاقله بود، و تقوا و تزکیه نفس براى تقویت نیروى اراده، عبادت براى تقویت عشق و علاقه معنوى و ایجاد حرارت ایمانى در انسان است؛ یعنى همانطور که ایمان به نوبه خود منشأ عبادت است، عبادت هم تقویت کننده ایمان است؛ و به این تأثیر متقابل ایمان و عمل در متون اسلامى زیاد تصریح شده است.
روح عبادت، عبارت است از تذکر؛ یعنى یاد خدا بودن و از حالت غفلت از خدا خارج شدن: اقم الصلوش لذکرى
یا ان الصلاش تنهى عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر
در اسلام به عبادت زیاد توصیه شده، و با موجباتى که روح تذکر و یاد خدا را از میان مىبرد و غفلت ایجاد مىکند مبارزه شده و از این رو امورى همچون افراط در خوردن، در خوابیدن، در سخن گفتن، و در معاشرت با افراد ممنوع (حرام یا مکروه) دانسته شده است.
البته بعضى از اینها مانند پرهیز از پرخورى ممکن است به خاطر اهداف جسمانى، مانند بهداشت و حفظ سلامتى نیز باشد، اما هدفش فقط آن نیست، بلکه براى این هم است که روح انسان سبکتر باشد و کمتر موجبات غفلت در انسان پیدا شود.
اسلام علاوه بر روح عبادت، به شکل عبادت نیز بسیار اهمیت داده و برنامههاى تربیتى را در لباس عبادت وارد کرده است،
لذا ما در مساله عبادت دو بحث داریم:
یکى آن چه هدف تربیتى واقعى عبادت، یعنى تقویت حس نیایش است و دوم فواید تربیتى متعددى که بر عبادت در اسلام مترتب باشد.
- الف – تقویت حس نیایش
یکى از امورى که از استعدادهاى خاص انسانى شمرده مىشود مسئله نیایش و پرستش است. در اینباره بحثى است که آیا نیایش و پرستش، حسى اصیل در انسان است یا مولود غرائز دیگر است.
اجمالا مىدانیم که عده زیادى از محققین و روانشناسان، نیایش و پرستش را به عنوان حس اصیل در انسان پذیرفتهاند؛ مثلا در مقالهاى که تحت عنوان حس دینى یا بعد چهارم از یونگ منتشر شده
وى قایل است که روح انسانى از آن جهت که انسان است چند بعد جداگانه دارد که در حیوان نیست.
وى غیر از سه بعد حقیقت جوئى، اخلاق و زیبایى، به بعد نیایش و پرستش نیز قایل شده است.
منظور از اصطلاح اصالت داشتن اینها این است که مثلا علم غیر از فوایدى که براى انسان دارد، خودش از آن جهت که حقایق را براى انسان کشف مىکند، مطلوب بالذات است و انسان حقیقت را به خاطر خود حقیقت مىخواهد،
همین طور در مورد سه بعد دیگر.
از کسان دیگرى که باز در این مورد تحقیق کرده اند، ویلیام جیمز است که کتاب دین و روان وى ترجمه شده و انصافا کتاب خوبى است.
وى حدود سىسال روى حالات روانى مذهبى مردم آزمایش کرد و به اینجا رسید که حس مذهبى اصالت دارد، پس اگر بنا باشد تربیت کامل باشد، این حس نیز باید تقویت بشود.
یک شبهه:
در این جا نیازى نیست که بگوئیم: اسلام به مسئله عبادت و پرستش و دعا اهمیت داده است، چرا که قسمتى از هر دینى عبادت است، و شاید اگر به ادیان ایرادى مىگیرند، افراط در مسئله عبادت است؛ نه کم اهمیت دادن به آن و یا نادیده گرفتن آن.
اما مساله دیگرى را باید بررسى کرد و آن این است که شاید کسى بگوید: اتفاقا در ادیان و به ویژه در اسلام، هیچ عنایتى به حس نیایش نشده و عبادتى که در ظاهر مطرح شده چیزى جز معامله نیست، زیرا شخص عابد به طمع نعمتهاى بهشت و یا به خاطر رهایى از عقوبت جهنم باید از لذات دنیا چشم بپوشد. چنین کسى نه تنها خداپرست نیست و حس نیایش خود را تقویت نمىکند بلکه از دنیاپرستها هم مادىتر است، زیرا بالاخره دنیاپرستها به همین لذات محدود مادى قانع شده اند، ولى وى خیلى بیشتر مىخواهد.
این اشکال را مخصوصا مسیحیها بر اسلام مىگیرند، با این بیان که چون در قرآن بر نعمتهاى مادى زیاد تکیه شده، پس عبادت در اسلام فقط براى طمع و ترس است نه براى تقویت حس نیایش و پرستش.
به این شبهه دو پاسخ مىتوان داد:
- پاسخ اول:
از نظر اسلام، عبادت درجات و مراتبى دارد، و درجات و مراتب پایینش است که به خاطر طمع به بهشت یا ترس از جهنم است، وگرنه درجات بالاى عبادت ناشى از حس سپاسگزارى و عبادت احرار است، چنان که على علیه السلام مىفرماید:
ان قوما عبدوا الله طمعا فتلک عباده التجار، و ان قوما عبدوا الله خوفا فتلک عباده العبید، و ان قوما عبدوا الله شکرا حبا فتلک عباده الاحرار
از خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث متعددى نقل شده؛ مثلا عایشه که مىدید پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بسیار عبادت مىکند، یک بار گفت: تو که خدا درباره ات گفته لیغفر لک الله ماتقدم من ذنبک و ما تأخر
دیگر چرا این قدر عبادت مىکنى؟
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:
افلا اکون عبدا شکورا
یا در جایى دیگر فرمودند:
افضل الناس من عشق العباده و عانقها و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا یبالى على ما اضج من الدنیا على عسرامام على یسر؛
یعنى بهترین مردم کسى است که به عبادت عشق بورزد و آن را در آغوش بگیرد و از صمیم قلب آن را دوست بدارد و با بدن به آن بچسبد (یعنى به صرف ذکر قلب اکتفا نکند، و با رکوع و سجود و قنوت و… نوعى عشقورزى عملى انجام دهد) و خودش را براى عبادت فارغ کند (یعنى هنگامى که به عبادت مىایستد، هیچ فکر و خیالى در قلبش نیاید، چرا که قبلا هم گفتیم که روح عبادت ذکر است؛ یعنى یاد خدا و منقطع شدن از غیر، گویى که غیر از او چیزى در عالم وجود ندارد).
اگر کسى به این مرحله رسید سختى و راحتى این دنیا برایش یکسان مىشود. (چرا که سختى و راحتى دنیا براى مردمى مهم است که به لذت عبادت نایل نشدهاند).
همچنین از على علیه السلام روایت شده:
الهى ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فى جنتک بل وجدتک اهلا للعباده فعبدتک
در دعاها نیز چنین مضامین عالى بسیار یافت مىشود. البته همه دعاها در یک سطح نیستند؛ دعاهایى، مثل دعاى کمیل یا دعاى ابوحمزه ثمالى یا مناجات خمس عشر، همان نیایش به معناى عالى است؛ مثلا در مناجات شعبانیه که سطحش خیلى بالاست آمده است که:
الهى هب لى کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتى تحزق ابصار القلوب حجب النور سواک فتصل الى معدن العظمه و تصیر ارواحنا معلقه بجز نورک الا بهج فاکون لک عارفا عن سواک منحرفا.
که تصور این معانى هم براى ما دشوار است، پس این تهمت به اسلام است که کسى خیال کند در اسلام عنایتى به روح عبادت نشده است.
2-پاسخ دوم:
همان عبادتى هم که براى بهشت یا از ترس جهنم است، بىارزش نیست بى شک این عبادت، ارزش آن عبادت هایى را که ذکر شد ندارد، ولى بىارزش هم نیست و براى عده اى از مردم، درجهاى عالى است؛ چون فرق است میان اینکه انسان مستقیما سراغ پول و دنیا برود و اصلا رابطه اش را با خدا قطع کند، و کسى که باز رابطه اش را با خدا قطع نکرده و به دستورهاى خدا عمل مىکند، ولى از وى تقاضاى پول و مانند آن را دارد.
باز این خودش درجهاى از خداپرستى است. رفتن پیش خدا براى خدا، البته ارزش بسیار عالى دارد، اما رفتن پیش خدا براى یک چیزى و از او چیزى را خواستن، باز هم رفتن پیش اوست و تا حدى قلب را روشن مىکند، و از هیچ نرفتن بسیار بهتر است، لذا این عبادتها را نمى شود کاملا نهى کرد، بلکه چون همه مردم در آن درجه بالا نیستند، اگر بخواهیم اکثر مردم را تربیت کنیم به طورى که هم نظام زندگى دنیاشان درست شود و هم به خدا نزدیک شده باشند، از همین راه باید وارد شویم، یا لااقل افراد را در ابتدا از این راه باید وارد و سپس به مراحل بالاتر هدایت کرد.
قرآن کریم بعد از این که نعمت هاى بهشت را ذکر مى کند، مى گوید: جنات تجرى من تحتها الانهار و چنین و چنان، بعدش مىگوید:
و رضوان من الله اکبر
البته همه مردم خواهان این دومى نیستند و براى اکثر مردم، راه عملى ارتباط با خدا همین بهشت هایى است که در آنها از لذت جسمانى سخن به میان مىآید.
نتیجهاى که از این بحث مىگیریم این است که اگر کسى علاقمند تربیت خود یا دیگران است، واقعا باید به مسئله نیایش، دعا و عبادت اهمیت بدهد.
مسئله عبادت قطع نظر از اینکه پرورش یک حس اصیل است، تأثیر زیادى در سایر ابعاد شخصیت انسان دارد و این است که بزرگان، همیشه توصیه مىکنند که هر قدر زیاد هم که کار دارید در شبانه روز یک ساعت براى خودتان بگذارید. شاید بگویید: من تمام اوقاتم براى خدمت به مردم است، ولى باید گفت که آن ساعتها با این که مفید و لازم است، جاى این یک ساعت را پر نمىکند.
انسان باید حداقل یک ساعت یا بیشتر در شبانه روز براى خود بگذارد و کاملا خلوت کند و به مناجات با خدا و استغفار بپردازد، پس یکى از چیزهایى که ما واقعا باید به آن توجه داشته باشیم حس پرستش است. البته باید توجه داشت که روح عبادت، حقیقتى است عالى و فراتر از چهار تا خم و راست شدن به صورت نماز، که انسان خودش نمىفهمد چه مىکند و اصلا نفهمد که حال مناجات و راز و نیاز و منقطع شدن به حق یعنى چه. این حس اصیل عبادت است که باید در ما پرورش پیدا کند تا یکى از ارکان تربیت اسلامى در ما پیدا شود.
- ب – برنامههاى تربیتى مندرج در عبادات اسلامى
گفتیم که اسلام علاوه بر روح عبادت به شکل آن هم نهایت اهمیت را داده و در آن شکل نیز یک سلسله برنامه هاى تربیتى را در لباس عبادت وارد کرده است، از جمله:
- مساله نظافت:
ممکن است کسى بگوید: اگر در عبادت مهم این است که قلب انسان متوجه خدا باشد، پاک یا ناپاک بودن بدن انسان چه اثرى در عبادت دارد؟ ان الله ینظر الى قلوبکم و لا ینظر الى صورکم
پاسخ این است که اسلام وقتى که عبادت را تشریع مىکند، چون مىخواهد عبادت از نظر تربیتى هم اثر خاصى داشته باشد، چیزى را که به عبادت ربط زیادى ندارد، ولى در تعلیم و تربیت مؤثر است، در لباس عبادت – اعم از واجب و مستحب – وارد مىکند، مثل غسلهاى واجب و مستحب و وضو و دائم الوضو بودن و این که هنگام نماز باید بدن و جامه پاک باشد و… این دستورها برنامههایى براى نظافت است که در ضمن عبادت وارد شده است. - رعایت حقوق اجتماع:
از نظر روح عبادت واقعا فرقى نمىکند که ما روى فرش غصبى نشسته باشیم یا روى فرش مباح. اینها قراردادهاى اجتماعى است که این فرش مال من باشد و آن، مال شما و من در مال شما تصرف نکنم و بالعکس. این قراردادها صرفا براى زندگى اجتماعى مفید است و گرنه مال من و مال شما بودن حکایت از هیچ واقعیتى ندارد؛ در حالى که مسئله عبادت، امرى واقعى است.
البته برخى عوارض جسمى و روحى مانع حضور قلب مىشود، ولى این امور چنین اثرى ندارد. با این حال اسلام مىگوید: جایى که در آن نماز مىخوانى، آبى که با آن وضو مىگیرى و حتى ظرف آن، لباسى که با آن نماز مىخوانى، و حتى یک نخ آن، نباید غصبى باشد.
این دستورها براى پیاده کردن یک برنامه تربیتى مربوط به حقوق اجتماعى در پیکره عبادت است. - قبله و مساله اتحاد:
خود اسلام تصریح مىکند از نظر واقعیت عبادت، رو به هر طرف بایستید فرق نمىکند: و لله المشرق و المغرب فاینما تولوا فثم وجه الله،
ولى در عین حال اسلام به خاطر یک مصلحت تربیتى اجتماعى مىگوید:
بجاى اینکه هر کسى به یک طرف نماز بخواند، همه به سوى یک نقطه بایستند تا افراد بفهمند که باید به یک جهت وابسته باشند؛ این درسى است براى وحدت و اتحاد.
اسلام جهت قبله را جایى قرار مىدهد که اولین نقطهاى است که در جهان براى عبادت ساخته و وضع شده است: ان اول بیت وضع للناس للذى ببکه، مبارکا
و خود این انتخاب هم احترامى است به عبادت. - تمرین ضبط نفس:
یکى از مهمترین خصوصیات شکلى و ظاهرى که اسلام به عبادت داده مسئله تمرین ضبط نفس در هنگام عبادت است؛ مثلا در نماز، خوردن، آشامیدن و به چپ و راست نگاه کردن، ممنوع و مبطل نماز شمرده شده است.
در نماز نه تنها انظباط جسمى لازم است، بلکه از نظر روحى هم نباید اسیر احساسات شد، خندیدن، گریستن براى غیر خدا، خوابیدن و سخن گفتن، همگى از امورىاند که موجب بطلان نماز مىشوند.
مساله ضبط نفس، نه تنها در نماز، بلکه در حج و روزه نیز به شکل دیگرى وجود دارد. منتها نماز، عبادت جامع و واقعا عجیبى است که، به همه چیز در آن توجه شده است. - تمرین وقت شناسى
مسئله دیگرى که باز در باب عبادات مورد توجه قرار گرفته، دقت بسیار زیاد نسبت به مساله وقت است. بى شک این امر در روح عبادت و در رابطه انسان با خدا مؤثر نیست که مثلا اگر ما یک دقیقه قبل از ظهر نماز را شروع کنیم آن حالت تقرب و توجه قلب به خدا پیدا نمىشود و یک دقیقه بعد تقرب ایجاد شود، ولى اسلام این شرط را براى عبادت قرار داده که حاکى از نوعى وقتشناسى و تمرین احترام گذاشتن به نظم از نظر زمانى است. - مسالمت طلبى:
مسئله دیگرى که در متن تعلیمات نماز آمده است، مسالمت طلبى و صلح جویى با مردم صالح دیگر است. در سوره حمد که خواندنش در نماز واجب شده است، در تمامى صیغه ها صحبت از ما است نه از من؛ ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقیم و بالاتر، مسئله صلح طلبى است که در اسلام در نماز مطرح است: السلام علینا و على عباد الله الصالحین، این یک اعلام صلح طلبى است، اما نه براى همه و نه براى کسانى که باید ریشه آنها را بر کند تا بشریت سالم بماند، بلکه براى بندگان صالح خدا. - اهمیت نیت خالص و عادت نشدن عبادت:
خود مسئله نیت هم یکى از مسائلى است که خیلى به آن توجه شده و از مسلمات فقه اسلامى است که روح عبادت نیت است، به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم: لکل امرء ما نوى و لا عمل الا بنیه
یعنى کارى ارزش دارد که از روى نیت و قصد و آگاهى و توجه به هدف پیدا شود، نه این که مثل اغلب نمازهایى که ما مىخوانیم انسان به صورت ماشین آن کار را انجام دهد.
اسلام هیچ عبادتى را بدون نیت نمىپذیرد، و نیت از نظر اسلام دو رکن دارد: یکى اینکه عمل باید از روى توجه باشد، نه از روى عادت، و از همین جهت است که استدامه نیت هم شرط است؛ یعنى توجهى که در ابتداى نماز است کافى نیست، بلکه اگر انسان در وسط نماز آن چنان غفلت کند که باید متوجهش کرد، نمازش باطل است؛ دوم، اخلاص است و اینکه انگیزه انسان فقط خدا باشد
اهمیت نیت به قدرى است که به تعبیر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اگر پیکر عمل را با نیت عمل اندازهگیرى کنند، جنبه نیت بر پیکر رجحان دارد: نیه المؤمن خیر من عمله
این که در اسلام به مساله نیت تا این اندازه توجه شده، براى جلوگیرى از این است که عبادتها آن چنان عادت نشود که کارى طبیعى و غیر ارادى و بدون توجه به هدف انجام شود و فقط به پیکر عمل توجه گردد.
اینها چیزهایى است که ما تنها در نماز اسلامى به دست مىآوریم و متوجه مىشویم که بسیارى از برنامههاى تربیتى به وسیله این عبادت و در پیکر این عبادت پیاده مىشود، گذشته از این که خود این عمل، پرورش عشق و محبت به خدا و معنویت در انسان است، که این، روح عبادت است.
4 – مراقبه و محاسبه:
مسأله دیگرى که تنها در تعلیم و تربیتهاى دینى هست و علماى اخلاق و عرفا هم فوقالعاده بر آن تکیه دارند، مراقبه و محاسبه است.
قرآن کریم مىفرماید:
یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون، و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون
مىگوید: اى اهل ایمان! تقواى الهى داشته باشید، و هر کس شدیدا دقت کند در آنچه که براى فردا پیش مىفرستد. بار دیگر کلمه اتقوا الله تکرار مىشود و سپس مىگوید: خدا به تمام آن چه عمل مىکنید آگاه است، گویى مىخواهد بگوید: اگر شما دقت نکنید، چشم بسیار دقیقى هست که او مىبیند.
اینجاست که علماى اخلاق اسلامى با الهام از این دو آیه مسالهاى را مطرح مىکنند که آن را ام المسائل اخلاق مىدانند، و آن مراقبه است. مراقبه، یعنى با خود مانند شریکى معامله کنى که به وى اطمینان ندارى و همیشه باید مواظبش باشى.
دستور دیگرى هم هست به نام محاسبه که این هم در خود متن اسلام آمده است: مثلا على علیه السلام مىفرماید: زنوا انفسکم من قبل أن توزنوا، و حاسبوها من قبل أن تحاسبوا خودتان را در این جا وزن کنید ببینید سبکید یا سنگین،
حتی در رویات از ائمه علیهم السلام داریم: لیس منا من لم یحاسب نفسه فی کل یوم
پس، از نظر اسلام، اگر کسى بخواهد خود را تربیت کند، باید مراقبه و محاسبه داشته باشد. البته قبل از مراقبه، مشارطه است؛ یعنى انسان اول باید با خودش شرط کند و پیمان ببندد که چگونه باشد. چون اگر مشارطه نشود و انسان براى خود برنامه نریزد و وظایف خود را مشخص نکند، نمىداند چگونه از خودش مراقبه کند. لذا باید مشارطه را روى کاغذ آورده و بعد بر اساس آن همیشه از خود مراقبت کند که آیا همان طورى که پیمان بسته رفتار کرده یا نه؟ سپس در هر شبانه روز یک دفعه از خودش حساب بکشد که آیا مطابق آنچه که پیمان بسته بود، عمل کرده و از خود مراقبت نموده یا نه؟
اگر عمل کرده بود سپاس و سجده شکر گزارد، و اگر نکرده بود، خود را معاتبه و معاقبه کند؛ یعنى اگر کم تخلف کرده باشد، معاقبه کند؛ یعنى به عنوان عقوبت آن خطاها با روزهها و تحمیل کارهاى سخت بر خود، در جبران آنها بکوشد.
این پنج دستور (مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه) از اصول مسلم اخلاق و تربیت اسلامى است که براى افراد صالح مومن امر بسیار رایجى بوده و در قدیمىترین کتب اخلاقى نیز به آنها عنایت زیادى شده است.
5 – معاشرت با صالحان
یکى دیگر از عواملى که براى اصلاح و تربیت به آن توجه شده، معاشرت با صالحان و نیکان است.
انسان هر اندازه هم که بخواهد از دیگران اثر نگیرد، وقتى با کسى معاشرت کند، کم و بیش اثر مىپذیرد، لذا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمود: المرء على دین خلیله
این مطلب هم در مورد مجالست با نیکان صادق است هم در مورد مجالست با بدان؛ مثلا على علیه السلام مىفرماید: مجالسه اهل الهوى منساه للایمان
و در قرآن نیز این مطلب زیاد آمده؛ مثلا خداوند خطاب به موسى علیه السلام مىفرماید: و لا یصدنک عنها من لا یؤمن بها واتبع هواه فتردى؛
به قرینه جمله آخر معلوم مىشود که این ممانعت، غیر از ممانعتى است که مثلا فرعون به زور مانع کار کسى شود، بلکه هشدارى است که مواظب تأثیر سوء آدمهاى بد باش. در مقابل هم احادیثى هست که مثلا از عیسى علیه السلام سوال شده که با چه کسانى باید مجالست داشت و ایشان فرموده:
من یذکرکم الله رؤیته و یزید فى عملکم منطقه و یرغبکم فى الاخره عمله.
این معاشرت اخلاقى که بحث ماست، غیر از معاشرت معلم با متعلم، و غیر از معاشرت مربى با زیردست خود است. بلکه انس گرفتن است؛ انسان دو جور معاشرت دارد:
در برخى معاشرتها، انسان دروازه روح خود را مىبندد؛ نه خود را آن طورى که هست بر طرف مقابل، ظاهر مىکند و نه آمادگى دارد که طرف را در خودش بپذیرد.
غالبا در برخوردهایى که انسان اول بار با دیگران دارد چنین است، ولى همین که با هم صمیمى شدند، دیگر در دلها به روى هم باز مىشود و طرفین آن چه دارند از یکدیگر پنهان نمىکنند. معاشرت موثر اخلاقى مورد بحث، همین معاشرتهاى صمیمانه است که فوق العاده اثر دارد و انسان چه با افراد خوب معاشرت کند، چه با افراد بد، نمىفهد که چقدر از آنها تأثیر گرفته است.
مولوى مىگوید:
مىرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
صحبت صالح تو را صالح کند
صحبت طالح تو را طالح کند
در این معاشرتهاى صمیمانه آن چه اثرى فوق العاده دارد، حالت ارادت است. مسئله ارادت و شیفتگى به شخص معین بالاترین و بزرگترین عامل در تغییر دادن انسان – چه در جهت مثبت و چه در جهت منفى – است. اگر انسان، فردى را ایدهآل تلقى کند و بعد شیفته اخلاق و روحیاتش شود، فوقال عاده تحت تأثیر او قرار مىگیرد و براى همین است که عرفا به مسأله ارادت پیدا کردن به یک شیخ و مرشد، فوق العاده اهمیت مىدهند.
آیا تاکنون به این سوال توجه کرده اید که اساسا توصیه هایى که در اسلام راجع به محبت اولیا داریم براى چیست؟ آیا این شرک نیست؟ اگر ما ماموریم خدا را پرستش کنیم، پس محبت به على علیه السلام، گرچه کاملترین انسانهاست، دیگر چرا؟
پاسخ این است که چون محبت به هر انسان کاملى بزرگترین عامل اصلاح و تربیت انسان است، محبت به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام و دیگر ائمه علیهمالسلام نیز که وسایل رسیدن به خدا هستند، از عوامل مهم اصلاح و تربیت است.
در زیارت امینالله که از نظر سند از معتبرترین و از نظر مضمون عالى ترین زیارت ها مى باشد، بعد از چند جمله مىگوییم: فاجعل نفسى محبه لصفوه اولیائک محبوبه فى ارضک و سمائک؛
یعنى هم مىخواهم محب باشم هم محبوب،
اما چه کسى را دوست بدارم؟ برگزیدگان اولیاى خدا.
در کتاب جاذبه و دافعه على علیه السلام هم این مطلب را مفصل گفته ام که در اصلاح نفس تفاوت تأثیر محبت اولیا با تأثیر تفکر و محاسبه نفس، مثل تفاوت جمع آورى برادههاى آهن در میان خاک با آهن ربا و با دست مىباشد. با تکیه بر تفکر و تذکر و محاسبه و مراقبه و… البته مىشود اصلاح شد، اما اگر کسى شیفته انسان کاملى شد ره چند ساله را یک روزه مىرود.
6 – ازدواج
یکى دیگر از عوامل اصلاح و تربیت، ازدواج است. قبلا نیز در بحث مراحل خروج از خودخواهى در این باب سخن گفتیم. ازدواج با اینکه از مقوله لذات و شهوات است، اما در اسلام امرى مقدس و یک عبادت تلقى شده است.
یکى از علل آن این است که ازدواج، اولین قدمى است که انسان از خودپرستى و خوددوستى به سوى غیردوستى برمىدارد. تا قبل از ازدواج، فقط یک من وجود دارد و همه چیز براى من است، اما با ازدواج این حصار شکسته مىشود، و موجود دیگرى در کنار من قرار مىگیرد، و لذا کار و زحمتها فقط براى من نیست. بعد با آمدن فرزندان، این من گستردهتر مىشود و آن چنان به اوها تبدیل مىشود، که کم کم این من هم فراموش مىشود و همهاش مىشود او و اوها.
تجربه هاى مکررى نشان داده که افرادى که به بهانه این که بیشتر به اصلاح نفس خود برسند، ازدواج نکردهاند، اولا اغلب در آخر عمر پشیمان شده و دیگران را از این کار منع کردهاند و ثانیا با این که واقعا در رشته خودشان ملا بودهاند (اغلب اینها حکیم و عارف بودهاند) تا آخر عمر باز یک روحیه بچگى و جوانى و خامى هایى داشتهاند که برطرف نشده است.
این نشان مىدهد که نوعى پختگى هست که جز در پرتو ازدواج و تشکیل خانواده از راه دیگرى پیدا نمىشود؛ چه با درس، چه با جهاد نفس و عبادت و چه با ارادت به نیکان؛
یعنى عامل تشکیل خانواده که خود یک عامل اخلاقى و از علل تقدس ازدواج در اسلام است، عاملى است که جانشین نمىپذیرد.
7 – جهاد
عامل دیگر اصلاح و تربیت، جهاد است. جهاد هم عاملى است که جانشین نمىپذیرد و شجاعت که نتیجه آن است جز در مدرسه جهاد عملى براى انسان حاصل نمىشود و چیزى است که اگر انسان بخواهد در روحش پیدا شود باید در عمل درگیر شود تا آن را کسب کند.
به طور کلى شداید و مشقات، عامل تربیتند چه مشقاتى که بى اختیار به سراغ انسان مىآیند و جنبه اختیاریشان عکس العملى است که انسان در مقابل آنها انجام مىدهد، و چه شداید بالاترى، مثل جهاد که خود انسان آنها را انتخاب مىکند.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىفرماید:
من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات على شعبه من النفاق؛
یعنى: مسلمانى که جهاد نکرده یا لااقل در نفس خود آرزوى جهاد نداشته، اگر بمیرد، در شعبهاى از نفاق مرده، و خالى از نفاق نیست. البته این از آن سنخ نفاقهایى است که خود آدم هم نمىداند منافق است، ولى واقعا منافق است؛ و این شعبه از نفاق را جز مواجه شدن با دشمن – یا لا اقل آرزوى آن – چیز دیگرى از جان انسان بیرون نمىبرد. درست مثل شنا کردن که اگر انسان تمام کتابهاى مربوط به آن را بخواند، تا زمانى که عملا شنا نکند و چند مرتبه زیر آب نرود، شنا یاد نمىگیرد.
8 – کار
یکى از عواملى که خیلى ساده است و کمتر به آن توجه شده مىشود، عامل کار است. کار و تربیت تأثیر و تأثر طرفینى بر یکدیگر دارند؛ یعنى هم انسان، خالق کار خود است و هم نوع کار، خالق چگونگى روح انسان است.
در اسلام کار به عنوان امرى مقدس شناخته شده و بیکارى مطرود است و در احادیث زیادى در این باب داریم؛ مثلا: ان الله یحب المؤمن المحترف؛
یا الکاد على عیاله کالمجاهد فى سبیل الله
یا ملعون من القى کله على الناس
وقتى نزد رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از کسى تعریف و تمجید کردند مىپرسید: کارش چیست؟ اگر مىگفتند: کار ندارد، مىفرمود: سقط من عینى ه
اینها درست برعکس آن چیزى است که در میان برخى متصوفه و زاهد مآبان و احیانا در فکر خود ما رسوخ داشته که کار را فقط در صورت نیازمندى و بیچارگى درست مىدانیم و مىگوییم: این بیچاره محتاج است، و لذا مجبور است کار کند.
در صورتى که اصلا مسئله نیاز و بىنیازى مطرح نیست. اولا کار، یک وظیفه است و حدیث ملعون من القى کله علىالناس
ناظر به این جهت است. ثانیاً صرف نظر از این که کار یک وظیفه اجتماعى است. از جنبه تربیتى و سازندگى براى انسان فواید متعددى دارد. انسان موجودى چند کانونى است؛ یعنى هم جسم دارد، هم قوه خیال، هم عقل و فکر و هم احساسات، و کار براى همه اینها لازم و ضرورى است. ضرورتش براى جسم کمتر نیاز به توضیح دارد، زیرا امرى محسوس است که اگر بدن انسان کار نکمند مریض مىشود، لذا در مورد سایر فواید کار بحث مىکنیم:
ذهن انسان دائما کار مىکند. گاهى انسان به طور منظم از نیروى ذهنى خود استفاده مىکند که این را مىگوییم: تفکر و تعقل، و گاهى ذهن فعالیتى بىنظم دارد و از این جا به آن جا مىرود که این حالتى عارضى است و آن را خیال و تخیل مىنامیم.
اگر انسان نیروى خیال را در اختیار خود نگیرد و قوه خیال آزاد باشد، موجب فساد اخلاق مىشود. نفس از امورى است که اگر انسان آن را به کارى نگمارد، او انسان را به هر چه دلش بخواهد وادار مىکند، و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه مىکشاند.
مىتوان گفت: گناه، غالبا انفجار است، مثل دیگ بخارى که اگر منفذى نداشته باشد، پس از مدتى حرارت منفجر مىشود؛ یعنى انسان باید دائما با طبیعت در مبادله باشد و انرژى و نیرویى را که مىگیرد، – چه چسمى و چه روحى – به مصرف برساند. زبان انسان باید حرف بزند، چشم باید ببیند و… انسان نمىتواند مرتب نیرو بگیرد و مصرف نکند. اگر انسان انرژى خود را در راه صحیح مصرف نکند، به هر جنایتى دست مىزند.
افرادى که تنها دستور مىدهند و خود هیچ اقدامى نمىکنند، یا به هر دلیلى در یک حالت بیکارى به سر مىبرند، نیروهاى ذخیره شده در آنها سعى مىکند به یک وسیله بیرون آید، وقتى راه صحیحى نداشت، از طریق غیر مشروع بیرون مىآید. این که مىبینیم غالبا حکام، جنایتکار از آب در مىآیند، به همین علت است.
مثال دیگر براى این بحث این است که از قدیم مشهور بوده که زنها زیاد غیبت مىکنند و این به عنوان یک خصلت زنانه معروف شده، در صورتى که چنین نیست، زن و مرد فرقى نمىکنند. علتش این بود که زن، مخصوصا آنهایى که کلفت و نوکر داشتهاند و هیچ کارى انجام نمىدادند، صبح تا شب هیچ کارى نداشته اند، اهل مطالعه هم که نبودند، یک زن همشأن خود را پیدا مىکردند و چون راهى جز غیبت برایشان باز نبوده است به همین کار مىپرداختهاند.
در یکى از روزنامه نوشته بود که در یکى از شهرها – یا ایالات – آمریکا زنان همه اهل قمار شده و همه مردم از این امر شاکى بودهاند.
ابتدا کار را به عهده واعظ ها گذاشتند که در مضرات قمار سخن بگویند، اما این کار اثرى نداشت، زیرا علت بیمارى از بین نرفته بود. یک شهردار پیدا شد و کارهاى دستى زنان مانند بافتنى را تشویق کرد و براى زنها مسابقهها و جایزههاى خوب گذاشت، پس از اندکى زنها دست از قمار کشیده و به این کارها پرداختند. وى علت را تشخیص داده بود و فهمیده بود که علت بیکارى زنها و احتیاج آنها به سرگرمى است؛ یعنى یک خلاء روحى داشتند که منشأ کشیده شدن به سمت قمار شده بود و وى این خلا را پر کرد.
این است که یکى از آثار کار، جلوگیرى از گناه است، البته نه به صورت صد درصد، ولى منشأ بسیارى از گناهان، بیکارى است، و قبلا هم گفتیم که گناه منحصر به آنچه به مرحله عمل برسد نیست؛ گناه خیالى و فکر گناه هم نوعى گناه است.
کار علاوه بر اینکه مانع گناه مىشود، مانع افکار و وساوس و خیالات شیطانى مىگردد، لذا باید کارى را انتخاب کرد که علاقه فرد را به خود جذب کند؛ وگرنه اگر کار صرفا براى درآمد و مزد باشد، نه تنها اثر تربیتى ندارد، که شاید فاسد کننده روح هم باشد. انسان وقتى کارى را انتخاب مىکند باید استعدادیابى هم شده باشد. هیچ کس نیست که فاقد همه استعدادها باشد، منتها گاه انسان خودش نمىداند استعداد چه کارى را دارد، و لذا دنبال کارى مىرود که استعدادش را ندارد و همیشه ناراحت است؛ مثلا وضع دانشجویان ما با این کنکورهاى سراسرى بسیار ناهنجار است. فرد مىخواهد به هر شکلى هست این دو سال سربازى را نرود و عجله دارد به هر شکلى در هر دانشگاهى راه پیدا کند لذا هر رشتهاى که دیپلمش اجازه مىدهد مىنویسد و بسا جایى را انتخاب مىکند که اصلا ذوق آن را ندارد؛ یعنى سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست تصادف مىدهد؛ چنین فردى تا آخر عمر کارى دارد که روح و ذوقش را جذب نمىکند و هیچ گاه خوشبخت نمىشود.
کارهاى ادارى هم اکثر اینجور است. چون در این کارها ابتکارى وجود ندارد و فقط تکرار است و شخص با بىمیلى شدید، و فقط به خاطر این که حقوقش کم نشود چند ساعت را پشت میز مىنشیند. و این کار صدمهاى به فکر و روحش مىزند، پس انسان باید کارى را انتخاب کند که عشق و علاقه دارد و از کارى که علاقه ندارد، ولو این که درآمدش زیاد باشد، اجتناب کند؛ و اگر کسى این را رعایت کرد آن گاه خیال و عشق وى جذب مىشود و در آن ابتکاراتى به خرج مىدهد.
و از همین جا یکى دیگر از خواص کار آشکار مىشود؛ یعنى آزمودن خود.
انسان باید قبل از هر چیز، خود را بیازماید، چرا که قبل از آزمایش نمىداند چه استعدادهایى دارد و با آزمایش، استعدادهاى خود را کشف مىکند.
انسان پیش از آن، نمىتواند خود را کشف کند. اگر انسان به کارى دست زد و دید استعدادش را ندارد، باید کار دیگرى را انتخاب کند و همین طور تا به کار مورد علاقه و موافق با استعدادش برسد. وقتى کار مطابق با استعداد خود را کشف کرد، ذوق و شوق عجیبى پیدا مىکند و اهمیت نمىدهد که درآمدش چقدر است. آن گاه است که شاهکارها پدید مىآید. شاهکارها ساخته عشق است نه ساخته پول.
اثر دیگر کار، منطقى فکر کردن است. فکر منطقى، یعنى این که انسان نتیجهاى را از راهى که در متن خلقت براى آن نتیجه قرار داده شده بخواهد، اما اگر انسان هدفها و آرزوهایش را از راههاى دیگرى که زمانى به طور تصادفى نتیجه داده و کلیت ندارد بخواهد، فکرش منطقى نیست، مثل کسى که همیشه دنبال گنج است یا مىخواهد از راه بلیتهاى بخت آزمایى پولدار شود. اما کسى که پول و درآمد را از راهى منطقى مىخواهد و کار مىکند و متناسب با کارش در آمد کسب مىکند، چون رابطه علّى و معلولى را مىبیند، فکرش با قوانین عالم منطبق مىشود و فکرش منطقى مىشود. این است که کار غیر از این که از راه تجربه به انسان چیزهایى مىآموزد و منشأ علم است، عقل و فکر انسان را اصلاح، تنظیم و تقویت مىکند.
کار همچنین بر روى احساسات و قلب انسان اثر مىگذارد و موجب رقت و خشوع قلب مىشود، اما بیکارى قساوت قلب مىآورد. یکى دیگر از فواید کار، مساله حفظ شخصیت و حیثیت و آبرو و استقلال است.
انسان در اثر کار – مخصوصا اگر با ابتکار همراه باشد – در مقابل دیگران احساس شخصیت مىکند، چون نیاز خود را برطرف کرده است. در اینباره توصیهها و داستان هایى هم از پیشوایان دین و هم از دیگر بزرگان نقل شده است؛ مثلا یکى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم که بسیار فقیر شده بود به توصیه همسرش نزد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم رفت تا کمکى بگیرد، اما قبل از این که چیزى بگوید، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر کسى از ما چیزى بخواهد به او عنایت مىکنیم، اما اگر خود را از ما بى نیاز بداند خدا او را بى نیاز مىکند.
وى سخنى نگفت و برگشت و این قضیه در روز دوم و روز سوم هم تکرار شد. بار سوم وى با خود اندیشید که قطعا مخاطب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم من هستم و زندگى راه دیگرى دارد، لذا ابزارى را از همسایهاش گرفت و به هیزمکشى و فروش آن پرداخت و این کار را ادامه داد تا جایى که توانست هم ابزارى براى خود بخرد و هم زندگیش تامین شد.
روزى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دید و به او فرمود:
اگر آن روز آن چه مىخواستى به تو مىدادم تا آخر عمر نیازمند بودى، اما چون به خدا توکل کردى و دنبال کار رفتى خدا هم تو را بى نیاز کرد.
خلاصه کتاب تعلیم و تربیت در اسلام استاد مطهری
بدون دیدگاه