خواهى عزیز مصر جهان گشتن
بدرود گو چو یوسف کنعان را
جایى که پشک و مشک به یک نرخست
عطار گو ببندد دکان رایا سامرى که گاو سخنگو ساخت
از وى چه ننگ موسى عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وى چه نقص سبعه الوان را
گیرم که رایج آمد خر مهره
قیمت نکاست گوهر غلطان را
گیرم که بومسیلمه مصحف ساخت
از وى چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
دانا کجا خورد غم نادان راقاآنیا ز نعمت نبى در دل
نک برفروز مشعل ایمان را
شاهنشهى که خشم و رضاى او
مقهور کرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بى چهر او ننوشم کوثر را
بى مهر او نپوشم غفران رادیوان قاآنى ، قصاید
خیز اى غلام زین کن یکران را
آن گرم سیر صاعقه جولان راآن توسنى که بسپرد از گرمى
یکسان چو برق کوه و بیابان راآن گرم جنبشى که به توفاند
از باد حمله توده ثهلان راخارا به نعل خاره شکن کوبد
ز انسان که پتک کوبد سندان راچون زین نهى به کوهه او بینى
بر پشت باد تخت سلیمان رازندان شدست بر من و تو شیراز
بدرود کرد باید زندان راگیرم که ملک فارس گلستانست
ایدون خزان رسیده گلستان راغیر از ثناى معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان رابگذار مدح او به کتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان رادیگر ممان به پارس که رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان راخواهى عزیز مصر جهان گشتن
بدرود گو چو یوسف کنعان راجایى که پشک و مشک به یک نرخست
عطار گو ببندد دکان رامرد سخن تراش شود رسوا
چون من درم ز خشم گریبان راآرى چو صبح کرد گریبان چاک
طرار شب وداع کند جان راخود نیست مال دار اگر دزدى
از مال غیر پر کند انبان رابا من چرا ستیزه کند آن کاو
از وحى مى نداند هذیان راگردد چه از طراوت ریحان کم
گر خنفسا نبوید ریحان رایا سامرى که گاو سخنگو ساخت
از وى چه ننگ موسى عمران رایا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وى چه نقص سبعه الوان راگیرم که رایج آمد خر مهره
قیمت نکاست گوهر غلطان راگیرم که بومسیلمه مصحف ساخت
از وى چه ننگ مصحف سبحان راگر پای امتحان به میان آید
دانا کجا خورد غم نادان رامن پتک و هر که پتک همى خاید
گو خود بده جنایت دندان رامن نوح وقت و هر که مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان رامن عیسى زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان رامن دعوى سخن را برهانم
برهان گزافه داند برهان راعمان چو گوهر سخنم بیند
عمان کند ز غیرت دامان راطعن حسود را نشمارم هیچ
زان سان که کوه قطره باران راگیرم که حاسد افعى غژمان است
من زمردستم افعى غژمان راور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان راور بد کنش به سختى سوهان است
تفسیده کوره ام من سوهان رابارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان راآن نیرویى که بازوى فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان راوان دولتى که داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان رابا خود مرا به خشم میار اى چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان راکز خشم چشم من شود خیره
از مشترى نداند کیوان راعریانیم مبین که کنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان رابر خوان فضل راى هنر بلعم
یک لقمه می شمارد لقمان رامن نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان رااز نوش مى نوازم دانا را
وز نیش مى گدازم نادان راآن عهد کو که بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه و کرمان راآن عصر کو که چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان رامانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادر گیهان راچون من پس از وصال نیابى کس
صد بار اگر بکاوى ایران رابا ماورا قیاس مکن ایراک
با جوى نیست نسبت عمان رادر بحر فکرتش زنى ار غوطه
تا حشر مى نیابى پایان راحربا چو نیست خصم چه مى داند
فر و بهاى مهر فروزان رازان جوهرى که خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان راورنه جگر فروش چه مى داند
قدر و بهاى لعل بدخشان راهر چند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن راچوبند هر دو عود و حطب لیکن
لختى حکم کن آتش سوزان رامرغند هر دو لیک بسى فرقست
از زاغ عندلیب نواخوان راقطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران راهم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزال گرازان راآن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور است گله چوپان رانجار اگر ز چوب کند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان رامنقار طوطى است چو عقبان کج
وانرا نه آن شکوه که عقبان رانبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسه دهقان راهر دو سوار لیک بسی توفیر
از نى سوار فارس یکران راهر دو کلام لیک بسى فرقست
از سبعه معلقه فرقان رااشعار جاهلیه بسوزانى
چون بنگرى فصاحت قرآن راگردانه انار به ره بینى
دل در طمع میفکن مرجان راور بنگری غرور سراب از دور
کم گوى تهنیت لب عطشان رالختى چو زاج سوده به چنگ آرى
مفکن ز چشم کحل صفاهان رادر صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنه یى که نرگس فتان رادر صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتى که زلف پریشان رادر صد هزار سرو گلستان نیست
آن جلوه یى که قامت جانان راداند سخن که قدر سخندان چیست
گوى آگهست لطمه چوگان راآوخ که مى بکاست هنر جانم
چون مه که مى بکاهد کتان رااى چرخ گرد گرد سپس مازار
این مستمند خسته حیران رااى خیره اهریمن مردم خوار
بر آدمى مشوران غیلان رامن در جهان ترا ستمى مهمان
زینسان عزیز دارى مهمان رابهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان راداراى دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان رابا رأى صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان رابا دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان رابر برق چون ببندم تهمت را
بر ابر کى پسندم بهتان راای حکمران فارس که قاآنى
دیدست در تو همت قاآن راحاشا که گر برانیش از درگاه
راند به لب حکاین کفران رااو دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکر گوید احسان رالیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن است گلستان راگو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداع گوید بستان رایزدان بود گواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان رابر هیچ چشمه دل ننهد آن کاو
چون خضر دیده چشمه حیوان راخواهد پى مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطه طهران راگوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکند کان راگردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقى نه قرب و بعد جانان راقرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران رانزدیکی است علت محرومى
زان چشم من نبیند مژگان راقرب عیان سبب که مه از خورشید
هر مه پذیره گردد نقصان راقرب نهان خوشست که هر روزى
سازد عیان عنایت پنهان راقرب نهان نگر که به خویش از خویش
نزدیکتر شمارى یزدان راآرى چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان راطبع ترا ملول کند از من
تا خود مجال بیند هذیان رابى حکمى مگر نبود کایزد
بر آدمى گماشته شیطان راکان دیو خیره گر نبدى آدم
آلوده مى نگشتى عصیان رابا آنکه گر بهشت برین باشد
نتوان کشید منت رضوان راهر روز بنده از پى دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان رابر جاى خون ز مهر و وفاى تو
آموده همچو دل رگ شریان رااو را گمان بدانکه تو نگزینى
هرگز بر او اماثل و اقران راگیرم که یافتى گوهرى ارزان
نتوان شکست گوهر ارزان راهر کاو به عمد زد گوهرىبر سنگ
آماده بود باید تاوان رانه هر که مدح گوى تو گفتارش
چون گفت من ز دل برد احزان رانه هر که گفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان رانه هر که یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان راآخر ز بحر ژرف چه گشتى کم
سیراب اگر نمودى عطشان رااز نور آفتاب چه مى کاهد
گر کسوتى ببخشد عریان راقاآنیا ز نعمت نبى در دل
نک برفروز مشعل ایمان راشاهنشهى که خشم و رضاى او
مقهور کرده جنت و نیران رازایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان رابى چهر او ننوشم کوثر را
بى مهر او نپوشم غفران رابا عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان راتا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر و گنبد هرمان رابادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان رایارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصم گریبان را
بدون دیدگاه