20140729-232518-84318495.jpg

20140729-232543-84343351.jpg

خواهى عزیز مصر جهان گشتن
بدرود گو چو یوسف کنعان را
جایى که پشک و مشک به یک نرخست
عطار گو ببندد دکان را

یا سامرى که گاو سخنگو ساخت
از وى چه ننگ موسى عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وى چه نقص سبعه الوان را
گیرم که رایج آمد خر مهره
قیمت نکاست گوهر غلطان را
گیرم که بومسیلمه مصحف ساخت
از وى چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
دانا کجا خورد غم نادان را

قاآنیا ز نعمت نبى در دل
نک برفروز مشعل ایمان را
شاهنشهى که خشم و رضاى او
مقهور کرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بى چهر او ننوشم کوثر را
بى مهر او نپوشم غفران را

دیوان قاآنى ، قصاید

خیز اى غلام زین کن یکران را
آن گرم سیر صاعقه جولان را

آن توسنى که بسپرد از گرمى
یکسان چو برق کوه و بیابان را

آن گرم جنبشى که به توفاند
از باد حمله توده ثهلان را

خارا به نعل خاره شکن کوبد
ز انسان که پتک کوبد سندان را

چون زین نهى به کوهه او بینى
بر پشت باد تخت سلیمان را

زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرود کرد باید زندان را

گیرم که ملک فارس گلستانست
ایدون خزان رسیده گلستان را

غیر از ثناى معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را

بگذار مدح او به کتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را

دیگر ممان به پارس که رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را

خواهى عزیز مصر جهان گشتن
بدرود گو چو یوسف کنعان را

جایى که پشک و مشک به یک نرخست
عطار گو ببندد دکان را

مرد سخن تراش شود رسوا
چون من درم ز خشم گریبان را

آرى چو صبح کرد گریبان چاک
طرار شب وداع کند جان را

خود نیست مال دار اگر دزدى
از مال غیر پر کند انبان را

با من چرا ستیزه کند آن کاو
از وحى مى نداند هذیان را

گردد چه از طراوت ریحان کم
گر خنفسا نبوید ریحان را

یا سامرى که گاو سخنگو ساخت
از وى چه ننگ موسى عمران را

یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وى چه نقص سبعه الوان را

گیرم که رایج آمد خر مهره
قیمت نکاست گوهر غلطان را

گیرم که بومسیلمه مصحف ساخت
از وى چه ننگ مصحف سبحان را

گر پای امتحان به میان آید
دانا کجا خورد غم نادان را

من پتک و هر که پتک همى خاید
گو خود بده جنایت دندان را

من نوح وقت و هر که مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را

من عیسى زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را

من دعوى سخن را برهانم
برهان گزافه داند برهان را

عمان چو گوهر سخنم بیند
عمان کند ز غیرت دامان را

طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سان که کوه قطره باران را

گیرم که حاسد افعى غژمان است
من زمردستم افعى غژمان را

ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را

ور بد کنش به سختى سوهان است
تفسیده کوره ام من سوهان را

بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را

آن نیرویى که بازوى فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را

وان دولتى که داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را

با خود مرا به خشم میار اى چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را

کز خشم چشم من شود خیره
از مشترى نداند کیوان را

عریانیم مبین که کنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را

بر خوان فضل راى هنر بلعم
یک لقمه می شمارد لقمان را

من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را

از نوش مى نوازم دانا را
وز نیش مى گدازم نادان را

آن عهد کو که بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه و کرمان را

آن عصر کو که چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را

مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادر گیهان را

چون من پس از وصال نیابى کس
صد بار اگر بکاوى ایران را

با ماورا قیاس مکن ایراک
با جوى نیست نسبت عمان را

در بحر فکرتش زنى ار غوطه
تا حشر مى نیابى پایان را

حربا چو نیست خصم چه مى داند
فر و بهاى مهر فروزان را

زان جوهرى که خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را

ورنه جگر فروش چه مى داند
قدر و بهاى لعل بدخشان را

هر چند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را

چوبند هر دو عود و حطب لیکن
لختى حکم کن آتش سوزان را

مرغند هر دو لیک بسى فرقست
از زاغ عندلیب نواخوان را

قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را

هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزال گرازان را

آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور است گله چوپان را

نجار اگر ز چوب کند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را

منقار طوطى است چو عقبان کج
وانرا نه آن شکوه که عقبان را

نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسه دهقان را

هر دو سوار لیک بسی توفیر
از نى سوار فارس یکران را

هر دو کلام لیک بسى فرقست
از سبعه معلقه فرقان را

اشعار جاهلیه بسوزانى
چون بنگرى فصاحت قرآن را

گردانه انار به ره بینى
دل در طمع میفکن مرجان را

ور بنگری غرور سراب از دور
کم گوى تهنیت لب عطشان را

لختى چو زاج سوده به چنگ آرى
مفکن ز چشم کحل صفاهان را

در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنه یى که نرگس فتان را

در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتى که زلف پریشان را

در صد هزار سرو گلستان نیست
آن جلوه یى که قامت جانان را

داند سخن که قدر سخندان چیست
گوى آگهست لطمه چوگان را

آوخ که مى بکاست هنر جانم
چون مه که مى بکاهد کتان را

اى چرخ گرد گرد سپس مازار
این مستمند خسته حیران را

اى خیره اهریمن مردم خوار
بر آدمى مشوران غیلان را

من در جهان ترا ستمى مهمان
زینسان عزیز دارى مهمان را

بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را

داراى دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را

با رأى صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را

با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را

بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابر کى پسندم بهتان را

ای حکمران فارس که قاآنى
دیدست در تو همت قاآن را

حاشا که گر برانیش از درگاه
راند به لب حکاین کفران را

او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکر گوید احسان را

لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن است گلستان را

گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداع گوید بستان را

یزدان بود گواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را

بر هیچ چشمه دل ننهد آن کاو
چون خضر دیده چشمه حیوان را

خواهد پى مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطه طهران را

گوهر به کان خویش بود ارزان
وانگه گران که برشکند کان را

گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقى نه قرب و بعد جانان را

قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را

نزدیکی است علت محرومى
زان چشم من نبیند مژگان را

قرب عیان سبب که مه از خورشید
هر مه پذیره گردد نقصان را

قرب نهان خوشست که هر روزى
سازد عیان عنایت پنهان را

قرب نهان نگر که به خویش از خویش
نزدیکتر شمارى یزدان را

آرى چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را

طبع ترا ملول کند از من
تا خود مجال بیند هذیان را

بى حکمى مگر نبود کایزد
بر آدمى گماشته شیطان را

کان دیو خیره گر نبدى آدم
آلوده مى نگشتى عصیان را

با آنکه گر بهشت برین باشد
نتوان کشید منت رضوان را

هر روز بنده از پى دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را

بر جاى خون ز مهر و وفاى تو
آموده همچو دل رگ شریان را

او را گمان بدانکه تو نگزینى
هرگز بر او اماثل و اقران را

گیرم که یافتى گوهرى ارزان
نتوان شکست گوهر ارزان را

هر کاو به عمد زد گوهرىبر سنگ
آماده بود باید تاوان را

نه هر که مدح گوى تو گفتارش
چون گفت من ز دل برد احزان را

نه هر که گفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را

نه هر که یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را

آخر ز بحر ژرف چه گشتى کم
سیراب اگر نمودى عطشان را

از نور آفتاب چه مى کاهد
گر کسوتى ببخشد عریان را

قاآنیا ز نعمت نبى در دل
نک برفروز مشعل ایمان را

شاهنشهى که خشم و رضاى او
مقهور کرده جنت و نیران را

زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را

بى چهر او ننوشم کوثر را
بى مهر او نپوشم غفران را

با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را

تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر و گنبد هرمان را

بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را

یارش همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصم گریبان را

20140729-232826-84506452.jpg

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=6508

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند