“گل جدا شاخه جدا باد جدا گل میریخت”
محمد ابراهیم باستانی پاریزی
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریختسر به دامان منت بود و ز شاخ بادام
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریختخاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا شاخه جدا باد جدا گل میریختنسترن خم شده لعل لب تو میبوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل میریختزلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دوتا گل میریختتو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریختگیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریختشادی عشرت ما باغ گلافشان شده بود
که به پای تو و من از همه جا گل میریخت
بدون دیدگاه