هر شب دل خود را به دریا می سپارم
دلتنگم از دلتنگی بسیار دریا
“جهاندار امیری”شب بود و طوفان و پریشان کار دریا
می رفت و غافل بود از اخطار دریایک غول وحشی گرچه در امواج می دید
اما مصمم بر سر پیکار دریادریا تمام روح و جانم را گرفته
حرف و حدیثی نیست از انکار دریابا این همه امواج و طوفان می درخشد
نقش یکی گم گشته بر دیوار دریاهر شب دل خود را به دریا می سپارم
دلتنگم از دلتنگی بسیار دریاپارو زن پیر از دل دریا چه خوانده
دلشوره ها دارد پس از دیدار دریادلشوره دارم از هوای گرم و شرجی
ترسم به ساحل جان دهد بیمار دریادریای من یک مادری بر روی تخت است
آرام همچون وسعت سرشار دریاستیادش بخیر آن کودکی ها بر سر ما
دست نوازش می کشید بسیار دریاای روزگار بی مروّت تلخی اش را
بردار و پایان ده کنون آزار دریا…
بدون دیدگاه