“شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت”
ملکالشعرای بهار ، گزیده اشعار ، مثنویاتشبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفتنحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش رویدریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند بازسعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شدفرشته خروشان برفته ز جای
تبسمکنان دیو پیشش به پایبجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشمچو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویشهوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاشدرون دلش عقدهای زهردار
بپیچد و خمید مانند مارز کامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبودبپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کردچو آبستنان نعرهها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لختبه دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کینیکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاندرها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامانسیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساختهز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداختجوانی دلیر و گشادهزبان
سخنگوی و دانشور و مهربانبه بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذروگشادهدل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزیننجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویشنکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگینگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیرچو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاکچاکهنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیانبه شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگوکه از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خستز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بیگناهز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شدبه مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشیدچو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفتنگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلانبه سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیردریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنانچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگرانز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفتسیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافتبه قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسدز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتربر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد دادگل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلامنمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
بدون دیدگاه