• قاصد آمد دوش از وی نامه ی دلبر گرفتم
  • بهر ایثار رهش از جان خود، دل برگرفتم
  • *****
  • نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم
  • بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم
  • *****
  • تا سحر چون شمع بودم گاه گریان گاه خندان
  • رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم
  • *****
  • نامه از اشکم چو زلف یار و روز من سیه شد
  • آخر الامر آستین حایل به چشم تر گرفتم
  • *****
  • محمّدحسین صغیر اصفهانی

*****
قاصد آمد دوش از وی نامه ی دلبر گرفتم
بهر ایثار رهش از جان خود، دل برگرفتم
نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم
بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم
تا سحر چون شمع بودم گاه گریان گاه خندان
رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم
نامه از اشکم چو زلف یار و روز من سیه شد
آخر الامر آستین حایل به چشم تر گرفتم
آمدم از خانه بیرون هر طرف رفتم شتابان
هر که را دیدم سراغ از آن پری پیکر گرفتم
بر در دیری رسیدم از مغان جمعی بدیدم
ناله از دل بر کشیدم جا در آن محضر گرفتم
خلوتی در بسته پیری داد از شفقت نشانم
سوی آن خلوت دویدم حلقه آن در گرفتم
هی زدم آن حلقه بر در هی خروشیدم مکرّر
تا اثر از آن خروش و ناله بی مر گرفتم
باز شد در آن سمنبر پای تا سر شد مصوّر
در تماشا کام دل از آن نکو منظر گرفتم
حلقه زلفش ز بس در من تصرّف کرد گفتی
در کمند افتاده یا جا در دل اژدر گرفتم
سجده بردم پیش محراب دو ابرویش پس آنگه
بهر قتل منکر حسنش به کف خنجر گرفتم
مستی چشمش بدیدم حالتی در من عیان شد
کز کف ساقی تو گفتی پر ز می ساغر گرفتم
شکرین لعل لبش چون غنچه گل، گشت خندان
زان حلاوت من نظر از چشمه کوثر گرفتم
خال هندو بر رخ چون آذرش دیدم ز داغش
سوختم آنسان که گفتی جای در آذر گرفتم
با زبان جذبه از من رونمائی خواست بر وی
دین و دل ایثار کردم ترک جان و سر گرفتم
مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش
از جهان گفتی مکان در عالم دیگر گرفتم
اندر آن حالت که دستم مانده بود از کار دستی
خوش برآوردم ز شوق و دامن حیدر گرفتم
آن شهنشاهی که تا گشتم غلام آستانش
در جهان باج شرف از سروران یکسر گرفتم
قوّت جبریل را کردم ز وی تحقیق گفتا
هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم
گفتمش یاللعجب این قوّت و قدرت که دادت
گفت از پیرم علی بر هم زن خیبر گرفتم
کعبه را گفتم که دادت این مقام و این صفا را
گفت این رتبت من از میلاد آن سرور گرفتم
چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزی
وام از ارض نجف مشتی دُر و گوهر گرفتم
گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود
من به قرآن دامن بن عمّ پیغمبر گرفتم
یا علی کوچکترین ذرّات خورشید وجودت
خود منم کز روشنی ره بر، مه انور گرفتم
مه جهان روشن کند من دل ز خاک آستانت
هر دو بگرفتیم نور امّا من افزونتر گرفتم
من «صغیر» ناتوانستم که مدح حضرتت را
پیشه ی خود ای ولی اعظم اکبر گرفتم
حاجتی دارم چو حاجات دگر آن را برآور
تا بگویم باز از نخل سعادت برگرفتم
لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=9651

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند