• “توئى آنکه غیر وجود خود به شهود غیب ندیده‌ئى 
  • همه دیده‌ئى نه چنین بود شه من تو دیدۀ دیده‌ئى” 
  • بمى خم تو سرشته شد گل کأس جان سبوکشان
  • ز رحیق جام تو سرگران سر سرخوشان دل بیهشان
  • به پیالۀ دل عارفان شده ترک چشم تو مى‌فشان
  • نه منم ز بادۀ عشق تو هله مست و بیدل و بى‌نشان
  • همه کس چشیده بقدر خود  ز مى زلال تو یا على

 

  • ز بقاى ملک و زوال او نرسد بجاه تو منقصت
  • که بس است همت بنده را چو رسد بدولت معرفت
  • بلى آنچه بنده طلب کند دهدش خداى ز مکرمت
  • نشد از خداى تو موهبت بتو گر خلافت و سلطنت
  • ز خدا نبوده بجز خدا طلب و سؤال تو یا على

 

  • توئى آنکه میم مشیتت زده نقش صورت کاف و نون
  • فلک و زمین به اراده‌ات شد بیستون شده باسکون
  • بکتاب علم تو مندرج بود آنچه کاءن و ما یکون
  • توئى آنمصور ما خلق که من الظواهر و البطون
  • بود این عوالم کن فکان اثر فعال تو یا على

 

  • توئى آنکه ذات کسى قرین نشده است با احدیتت
  • توئى آنکه بر احدیتت شده مستدام صمدیتت
  • نرسیده فردى و جوهرى بمقام منفردیتت
  • نشناخت غیر تو هیچکس ازلیتت ابدیتت
  • تو چه مبدئی که خبر نشد کسى از مآل تو یا على
  • ز کمند کید بلیس دون دل هر کسى نشود رها
  • مگر آنکه بسته فؤاد خود به خدا و رسته ز ماسوا
  • چو کشیده خصم کمند خود همه جا نهفته و برملا
  • ز جهات ستّه مرا بود به محال کوى تو التجا
  • که محال دشمن دین بود گذر از محال تو یا على

 

  • نه فرشته یافته در بشر چو تو ذوالکرم چو تو ذوالعفا
  • نه بشر شنیده فرشته را بچنین صفت بچنین صفا
  • بخدا ظهور عجائبى چو تو نیست در بشر از خدا
  • که تعجبست بحق حق ز تو آن قناعت و این سخا
  • بطراز سورۀ هل اتى چه نکوست فال تو یا على

 

  • نه عجب که ذوق تکلمت بکلیم نطق و بیان دهد
  • نه عجب که شوق تبسمت بمسیح روح روان دهد
  • بروان پیر دم جوان بعلیل تاب و توان دهد
  • بلحد عظام رمیم را هیجان فزاید و جان دهد
  • گذرد نسیم شمال اگر شبى ز شمال تو یا على

 

  • منم آن مجرد زنده دل که دم از ولاى تو میزنم 
  • ره کوه و دشت گرفته‌ام قدم از براى تو میزنم
  • بهمین نفس که تو دادیم نفس از ثناى تو میزنم 
  • شب و روز حلقۀ التجا بدر سراى تو میزنم
  • نروم اگر بکشى مرا ز صف نعال تو یا على
  • نرسید کشتى همّتم ز یم غمت بکناره‌ئى
  • بشکست فُلک مرا فَلک بحجاره‌ئى ز اشاره‌ئى
  • بهمین خوشم که نشسته‌ام بشکسته‌ئى و بپاره‌ئى
  • چکنم ز غرق شدن مرا نه علاج هست و نه چاره‌ئى
  • مگرم ز غیب مدد کند یکى از رجال تو یا على

 

  • بنگر «فؤاد» شکسته را بدرت نشسته بالتجا
  • بسخا و بذل تواش طمع بعطا و فضل تواش رجا
  • اگرش پرانى از آستان کند آشیان بکدام جا
  • ز پناه وسع تو هم اگر قدمى رود برود کجا
  • که محیط کون و مکان بود فلک ظلال تو یا على.

 

  • فؤاد کرمانی 
نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا على 
نه مرا زبان که بیان کنم صفت کمال تو یا على 
شده مات عقل موحدین همه در جمال تو یا على 
چو نیافت غیر تو آگهى ز بیان حال تو یا على 
نبرد بوصف تو ره کسى مگر از مقال تو یا على
هله ای مجلّى عارفان تو چه مطلعى تو چه منظرى 
هله ای مولّه عاشقان تو چه شاهدى تو چه دلبرى 
که ندیده‌ام بدو دیده‌ام چو تو گوهرى چو تو جوهرى 
چه در انبیا چه در اولیا نه تراست عدلى و همسرى 
بکدام کس مثلت زنم که بود مثال تو یا على
 
توئى آنکه غیر وجود خود به شهود غیب ندیده‌ئى 
همه دیده‌ئى نه چنین بود شه من تو دیدۀ دیده‌ئى 
فقرات نفس شکسته‌ئى سبحات وهم دریده‌ئى 
زحدود فصل گذشته‌ئى بصعود وصل رسیده‌ئى 
ز فناى ذات بذات حق بود اتصال تو یا على 
چو عقول و افئده را نشد ملکوت سرّ تو منکشف 
ز بیان وصف تو هر کسى رقم گمان زده مختلف 
همه گفته‌اند و نگفته شد ز کتاب فضل تو یک الف 
فصحاى دهر بعجز خود ز اداى وصف تو معترف 
بلغاى عصر بنطق خود شده‌اند لال تو یا على 
تو که خلق هیئت متصل کنى از عناصر منفصل 
تو که از طبیعت آب و گل بدر آورى صنم چگل 
تو که مى‌نهى دل معتدل بمیان تودۀ آب و گل 
زنم اعتدال ترا مثل بکدام خلقت معتدل 
که بر اعتدال تو مستدل بود اعتدال تو یا على 
تو ز وصف خلق منزهى که رسیده‌ئى بکمال رب 
ملکوتیان جبروتیان همه از کمال تو در عجب 
که کند چو عقل تو نفس را بسباط علم و عمل ادب 
احدى ز خلق ندیده‌ام که بجاى خصم کشد غضب 
متحیرم متفکرم همه در خصال تو یا على 
توئى آنکه در همه آیتى نگرى بچشم خداى بین 
توئى آنکه از کشف الغطا نشود ترا زیاده یقین 
شده از وجود مقدست همه سر کنز خفا مبین 
ز چه رو دم از اناربکم نزنى بزن بدلیل این 
که بنور حق شده منتهى شرف کمال تو یا على 
تو همان درخت حقیقتی که در این حدیقۀ دنیوى 
ز بروق نور تو مشتعل شده نار نخلۀ موسوى
اناربکم تو زنى و بس بلسان تازى و پهلوى 
ز تو در لسان موحدین بود این ترانۀ معنوى
که انا الحق است بحق حق ثمر نهال تو یا على
توئى آن تجلى ذوالمنن که فروغ عالم و آدمى 
ز بروز جلوۀ ما خلق بمقام و رتبه مقدمى 
هله ای مشیت ذات حق که بذات خویش مسلّمى 
بجلال خویش مجللى ز نوال خویش منعّمى 
همه گنج ذات مقدّست شده ملک و مال تو یا على
چو بآب زندگى از قدم گل ممکنات سرشته شد
همه راز کلک منیع حق رقم ممات نوشته شد
احدى ز موت نشد رها بحیات اگر چه فرشته شد
زبشر مقام تو شد اجل که اجل بتیغ تو کشته شد
توئى آنکه مرگ نبرده جان ز صف قتال تو یا على
تو چه بنده‌ئی که خدائیت ز خداست منصب و مرتبت
رسدت ز مایۀ بندگى که رسى بپایۀ سلطنت
احدى نیافت ز اولیا چو تو این شرافت و منزلت
همه خاندان تو در صفت چو تواند مشرق معرفت
شده ختم دورۀ علم و دین بکمال آل تو یا على
تو همان ملیک مهیمنى به بهشت جنت و نه فلک
شده ذکر نام مقدست همه ورد السنۀ ملک
پى جستجوى تو سالکان به طریقت آمده یک بیک
بخدا که احمد مصطفى به فلک قدم نزد از سمک
مگر آنکه داشت در این سفر طلب وصال تو یا على
توئى آنکه تکیۀ سلطنت زده‌ئى بتخت مؤبّدى
بفراز فرق مبارکت شده نصب تاج مخلّدى
ز شکوه شأن تو برملا جلوات عزو ممجّدى
متصرف آمده در یدت ملکوت دولت سرمدى
تو نه آن شهى که ز سلطنت بود اعتزال تو یا على
توئى آنکه هستى ما خلق شده بر عطاى تو مستدل
ز محیط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل
به دل تو چون دل عالمى دل عالمى شده متصل
نه همین منم ز تو مشتعل نه همین منم بتو مشتغل
دل هر که مینگرم در او بود اشتغال تو یا على
بمى خم تو سرشته شد گل کأس جان سبوکشان
ز رحیق جام تو سرگران سر سرخوشان دل بیهشان
به پیالۀ دل عارفان شده ترک چشم تو مى‌فشان
نه منم ز بادۀ عشق تو هله مست و بیدل و بى‌نشان
همه کس چشیده بقدر خود  ز مى زلال تو یا على
ز بقاى ملک و زوال او نرسد بجاه تو منقصت
که بس است همت بنده را چو رسد بدولت معرفت
بلى آنچه بنده طلب کند دهدش خداى ز مکرمت
نشد از خداى تو موهبت بتو گر خلافت و سلطنت
ز خدا نبوده بجز خدا طلب و سؤال تو یا على
توئى آنکه سدرۀ منتهى بودت بلندى آشیان
رسد استغاثۀ قدسیان به درت ز لانۀ بى‌نشان
بمکان نیائى و جلوه‌ات بمکان ز مشرق لامکان
چو به اوج خویش رسیده‌ئى ز علو قدر و سموّ شأن
همه هفت کرسى و نه طبق شده پایمال تو یا على
نه همین بس است که گویمت بوجود جود مکرّمى
نه همین بس است که خوانمت بظهور فیض مقدّمى
تو منزهى ز ثناى من که در اوج قدس قدم همى
بکمال خویش معرّفى بجلال خویش مسلّمى
نه مرا است قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا على
توئى آنکه میم مشیتت زده نقش صورت کاف و نون
فلک و زمین به اراده‌ات شد بیستون شده باسکون
بکتاب علم تو مندرج بود آنچه کاءن و ما یکون
توئى آنمصور ما خلق که من الظواهر و البطون
بود این عوالم کن فکان اثر فعال تو یا على
توئى آنکه ذات کسى قرین نشده است با احدیتت
توئى آنکه بر احدیتت شده مستدام صمدیتت
نرسیده فردى و جوهرى بمقام منفردیتت
نشناخت غیر تو هیچکس ازلیتت ابدیتت
تو چه مبدئی که خبر نشد کسى از مآل تو یا على
ز بروق طلعت انورت شده خلق آتش موقده
که بود طلوع و بروز او همه از مشارق افئده
نه همین شرارۀ عشق تو زده بر قلوب مجرده
ز جبل علم زده بر شجر ز محل دیر به بتکده
تو چو مشعلی که ز نور حق بود اشتعال تو یا على
ز کمند کید بلیس دون دل هر کسى نشود رها
مگر آنکه بسته فؤاد خود به خدا و رسته ز ماسوا
چو کشیده خصم کمند خود همه جا نهفته و برملا
ز جهات ستّه مرا بود به محال کوى تو التجا
که محال دشمن دین بود گذر از محال تو یا على
نه فرشته یافته در بشر چو تو ذوالکرم چو تو ذوالعفا
نه بشر شنیده فرشته را بچنین صفت بچنین صفا
بخدا ظهور عجائبى چو تو نیست در بشر از خدا
که تعجبست بحق حق ز تو آن قناعت و این سخا
بطراز سورۀ هل اتى چه نکوست فال تو یا على
تو که از علایق جان و تن بکمال قدس مجردى
تو که بر سرائر معرفت بجمال انس مخلدّى
تو که فانى از خود و متصف بصفات ذات محمدى
بشؤون فانى این جهان نه معطلى نه مقیدى
بود این ریاست دنیوى غم و ابتهال تو یا على
تو همان تجلى ایزدى که فراز عرشى و لامکان
دهد آن فؤاد و لسان تو ز فروغ لوح و قلم نشان
خبرى ز گردش چشم تو حرکات گردش آسمان
تو که رد شمس کنى عیان بیکى اشارۀ ابروان
دو مسخر آمده مهر و مه هله بر ملال تو یا على
هله اى موحد ذات حق که بذات معنى وحدتى
هله ایظهور صفات حق که جهان فیضى و رحمتى
بتو گشت خلقت کن فکان که ظهور نور مشیتى
چو تو در مداین علم حق ز شرف مدینۀ حکمتى
سیلان رحمت حق بود همه از جبال تو یا على
نه عجب که خیل کروبیان همه خادم آمده بردرت
عظموتیان و لهوتیان شده مات منظر و محضرت
تو چو دیو نفس بکشته‌ئى ملک آمده است مسخرت
ز مقام و رتبه چو از ملک متعال آمده جوهرت
گذرد ز پر فرشتگان طیران بال تو یا على
نه عجب که ذوق تکلمت بکلیم نطق و بیان دهد
نه عجب که شوق تبسمت بمسیح روح روان دهد
بروان پیر دم جوان بعلیل تاب و توان دهد
بلحد عظام رمیم را هیجان فزاید و جان دهد
گذرد نسیم شمال اگر شبى ز شمال تو یا على
منم آن مجرد زنده دل که دم از ولاى تو میزنم 
ره کوه و دشت گرفته‌ام قدم از براى تو میزنم
بهمین نفس که تو دادیم نفس از ثناى تو میزنم 
شب و روز حلقۀ التجا بدر سراى تو میزنم
نروم اگر بکشى مرا ز صف نعال تو یا على
چه اگر مقدر عاصیان شده از مشیت کبریا 
درکات دوزخ جانگزا که رقم شد از قلم قضا
چو مراست مهر تو مُهر دل ز گنه نترسم و از جزا
تو اگر بدوزخ عاصیان نشوى بروز جزا رضا
ندهد خداى ملال ما که دهد ملال تو یا على
نرسید کشتى همّتم ز یم غمت بکناره‌ئى
بشکست فُلک مرا فَلک بحجاره‌ئى ز اشاره‌ئى
بهمین خوشم که نشسته‌ام بشکسته‌ئى و بپاره‌ئى
چکنم ز غرق شدن مرا نه علاج هست و نه چاره‌ئى
مگرم ز غیب مدد کند یکى از رجال تو یا على
تو که آگه از نفحات حق بسرائرى و ضمائرى
نظر خدائى و مطلّع ز بواطنى و ظواهرى
و که بر تمامت انس و جان ز کرم معینى و ناصرى
تو که در عوالم کن فکان باحاطه حاضر و ناظرى
ز چه رو بپرسش حال ما نشود مجال تو یا على
بنگر «فؤاد» شکسته را بدرت نشسته بالتجا
بسخا و بذل تواش طمع بعطا و فضل تواش رجا
اگرش پرانى از آستان کند آشیان بکدام جا
ز پناه وسع تو هم اگر قدمى رود برود کجا
که محیط کون و مکان بود فلک ظلال تو یا على.
IMG_0913.JPG
لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=10781

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند