شعر خانمان سوز بود آتش آهی گاهی ( معینی کرمانشاهی )
خانمان سوز بود آتش آهی گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی
گر مقدّر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته براهی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برِ گل، هرزه گیاهی گاهی
اشک در چشم، فریبنده ترت میبینم
در دل موج ببین صورت ماهی گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی
دارم امّید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفانزده، سنگی است پنهاهی گاهی
بدون دیدگاه