“دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت”

دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم
آن ‌پیرهن وهم‌قبا شد چه بجا شد

دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت
این خون شده هم چشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم‌ کشف معانی
آیینه‌ام اندیشه‌نما شد چه بجا شد

بیدل دهلوی ، غزلیات

دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
جایش به همین آینه واشد چه بجا شد
اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم
آن ‌پیرهن وهم‌قبا شد چه بجا شد

گرد نفسی چند که در سینه شکستیم
تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد
آن ناله‌ که صد صور قیامت به نفس داشت
پیش نگهت سرمه‌نوا شد چه بجا شد

چون سرو علم ‌کرد مرا بی‌بری من
دست تهی انگشت‌نما شد چه بجا شد
احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز
آن لطف‌که در کار گدا شد چه بجا شد

دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت
این خون شده هم چشم حنا شد چه بجا شد
از کسب صفا شد به دلم‌ کشف معانی
آیینه‌ام اندیشه‌نما شد چه بجا شد

زلفش‌ که به خورشید فشاندی سر دامان
ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد

در ساده‌دلی عرض تمنای تو دادیم
بی‌مطلبی اندیشه ‌نما شد چه بجا شد
عمری به هوا شبنم ما هرزه‌دوی‌کرد
آخر ز حیا آبله‌پا شد چه بجا شد

آن چشم‌ که بستیم ز نظاره ی امکان
امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد
دل می‌تپد امروز به امید وصالت
در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد

در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود
بیدل‌ نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=23588

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند