“پناه میبرم از دست زلف دوست به دوست”
کسی که بندهٔ عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
*
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست به دوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
*
گرفت بی مدد غیر پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
*
“صفای اصفهانی”
*
کسی که بندهٔ عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه برسر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو پیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حدّ ذاتی دل
رسوم مدرسیه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست به دوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
بود روزی …. روزگاری….. زرگری
زرگری…. اندر هوای دیگری…
هرچه میگفتش ز الله هی کرم
باز میگفتش…… بگو دیگر کرم
……