“کسی راز مرا داند؟

که از اینرو به آنرویم بگرداند!”

*

…ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت

فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت

چنین می گفت چندین بار

صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر

سیل و خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید….

*

مهدى اخوان ثالث

*

“کتیبه”

از دفتر شعر :

“از این اوستا”

*

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود

و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای

و با

زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر

ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت

فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت

چنین می گفت چندین بار

صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر

سیل و خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را

و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم

: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب

تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یک … دو … سه …. دیگر پار

هلا ، یک … دو … سه …. دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم

هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی ،

هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم

بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد

فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی ، هان ؟

مکید آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود

همان

کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند

نشستیم

و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=27461

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند