در پرتو خرد ( علامه محمد تقی جعفری )

علامه محمد تقی جعفری
نوشتاری از فیلسوف شرق، علامه محمدتقی جعفری قدس سره
با این که دنیا گذران است و مرگ هر لحظه نزدیک تر می شود، هم دنیا زیبا و فریبا است، هم زندگی شیرین.
با این که همه مردم می دانند که دنیا در گذر است و مرگ هر لحظه نزدیک تر می شود؛ و هیچ شیرینی ندارد مگر این که یک تلخی در دنبال خود می آورد؛ و هیچ آسایشی را به انسان نمی آورد مگر این که رنج و مشقتی در پی آن نهفته است؛ و از همه مهم تر آن که لطافت و ظرافت روح آدمی که مبنای کار و دیدگاهش کیفیت ها و رهایی و آزادی از خشونت ماده و کمیت ها است، مخصوصا اشتیاق ذاتی که روح برای آزادی از زنجیر قوانین طبیعت دارد.
مولوی این اشتیاق ذاتی روح را به آزادی از اسارت کمیت حاکم در طبیعت چنین بیان می کند:

ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر آن بی حرف می روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دور پهنای عدم
عرصه ای بس با گشاد و با فضا
کاین خیال و هست زو یابد نوا
تنگ تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ تر بود از خیال
زان شود در وی قمر هم چون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ تر آمد که زندانی ست تنگ
علت تنگی ست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حس ها می کشد

با این حال کمتر کسی است که از زندگی در این دنیا و ادامه آن خوشحال نباشد و کمتر کسی است که به قول مردم، پایش در گل این دنیا فرو نرود.
مردم دنیا معمولاً از فراق دنیا احساس وحشت می کنند و زیبایی ها و خوشی های دنیا همه سطوح روحی آنان را می خرد.
به جالینوس حکیم چنین نسبت داده اند که او گفته است: من از زندگی این دنیا به قدری خوشحالم که می خواهم زنده بمانم اگر چه در شکم قاطری باشم و از . . . آن قاطر جهان را تماشا کنم:

آن چنان که گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد
راضیم کز من بماند نیم جان
که ز . . . استری بینم جهان
گویا این ساده لوح،
گربه می بیند به دور خود قطار
مرغش آیس گشته بوده است از مطار
یا عدم دیده است غیر این جهان
در عدم نادیده او حشر نهان
چون جنین کش می کشد بیرون کرم
می گریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر می کند
او مفر در پشت مادر می کند
که اگر بیرون نهم زین شهر گام
ای عجب دیگر نبینم این مقام
یا دری بودی در این شهر و خم
تا نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشم سوزنی را هم بدی
که ز بیرون آن رحم دیده شدی
این چنین هم غافل است از عالمی
هم چو جالینوس او نامحرمی
او نداند کان رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان
صد مدد دارد ز شهر لا مکان
آب و دانه در قفس گر یافته است
آن ز باغ و عرصه ای درتافته است
جان های انبیا بینند باغ
زین قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغند
هم چو ماه اندر فلک ها بازغند
ور ز جالینوس این قول افتری ست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کاین بگفت
که نبودستش دلی با نور جفت

مثنوی دفتر سوم ص ۲۰۱ نسخه رمضانی

البته این نکته بسیار مهم را فراموش نباید کرد که علت چسبیدن عده ای فراوان از مردم به این دنیا و زر و زیور آن، نه بدان جهت است که واقعاً به خود این دنیا و لذایذ و زیبایی های آن عشق می ورزند، بلکه علت زیربنایی آن، قدرت و فشار خود حیات به ادامه خویش است، و به اصطلاح باید گفت: جبر مکانیسم حیات، بسیار قوی است و برای ادامه خود از هیچ گونه تکاپو و تلاش دریغ نمی دارد. عده ای دیگر به جهت ترسی که از مرگ و ماورای آن دارند، دو دستی به زندگی می چسبند و نمی دانند که هر اندازه هم از مرگ وحشت و خوف داشته باشند و هر اندازه هم از آن فرار کنند بالاخره کُلُّ نَفسٍ ذائقهُ المَوت، عنکبوت ۵۷ همه نفوس انسانی مرگ را خواهند چشید.
به طور کلی شیرینی و طراوت و زیبایی ها و لذایذ جهان، به قدری جالب است که همه تلخی ها و شکست ها و ناکامی ها را قابل هضم می سازد، با این حال، این امور چیزی به دست نمی دهند که حتی در طول عمر آدمی پایدار بماند. بلکه اگر درست دقت کنیم، همه لذایذ و خوشی ها پس از آن که آدمی را موقتاً اشباع نموده و منقرض شدند، یادآوری آن ها پس از سپری شدن، نوعی تلخی و تأسف به بار می آورد، مخصوصاً وقتی که عمر انسانی از میانسالی تجاوز می کند و پیری او آغاز می گردد:

افسوس که ایام جوانی بگذشت
سرمایه عمر جاودانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت

اگر بخواهیم تصور خوبی درباره لذایذ و خوشی های گذشته داشته باشیم، رباعی زیر را در نظر می گیریم:

دنیا چو حباب ست و لکن چه حباب
نه بر سر آب بلکه بر روی سراب
آن هم چه سرابی که ببینند بخواب
آن خواب چه خواب،خواب بدمست خراب

پس چه باید کرد که زندگی ما در این دنیا، دارای معنایی باشد که زر و زیورها و لذایذ و زیبایی های دنیا با آمدن و رفتن خود، جان عزیز ما را متلاطم نسازد، دریغ ها و افسوس ها جان ما را مجروح ننماید و در پایان کار، احساس پوچی نکنیم؟ باید گفت: فقط یک اصل است که می تواند معنای مزبور را به زندگی ما ببخشد و این اصل چنین است:
اعمل لدنیاک کأنّک تعیش أبدا و اعمل لآخرتک کأنّک تموت غدا.
برای دنیای خود چنان عمل نما که گویی زندگانی تو در این دنیا جاودانی ست و برای آخرت خود چنان عمل نما که گویی فردا خواهی مرد.
این اصل چنین توضیح داده می شود که با نظر به صفت اساسی حیات که عبارت ست از:

هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوی نو می رسد
مستمری می نماید در جسد
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست

هر لحظه از جریان ممتد حیات از پشت پرده طبیعت آغاز می شود و لحظه ای در روی پرده طبیعت نمودار می گردد، و آن گاه به پشت پرده می خزد. این یک مطلب فلسفی تجریدی و ذوقی محض نیست، بلکه زیست شناسانی که از دیدگاه علم محض به پدیده حیات می نگرند، همین مثال رودخانه را برای توضیح حیات می آورند.
اوپارین زیست شناس معروف در کتاب خود حیات، طبیعت، منشأ تکامل آن، ص ۵۷ از این مثال استفاده کرده است. او می گوید: »**بدن های ما مانند نهرها روانند و موادشان بسان آب جویی پیوسته تازه می شود»* و می دانیم که اوپارین و امثال او پدیده حیات را حقیقتی مجزا از بدن و اجزاء آن نمی دانند. و به هر حال ما خود این حرکت دائمی و جریان نو به نو در حیات را در خود مشاهده می نماییم.
جریان مستمر و نو به نو حیات، هم در فلسفه های مسلمین و هم در ادبیات آنان با کمال صراحت و زیبایی مطرح شده است، از آن جمله:

ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی
رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی
بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری
هر لحظه مرا تازه خدای دگرستی
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را براه عشق بر دریا زدیم
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آن که دیده ام

مولوی ارتباط جوهر حیات را در عبور از گذرگاه خود، با عوامل حیات طبیعی و پدیده های جالب و غیر جالب چنین بیان می کند:

در روانی روی آب جوی فکر
نیست بی خاشاک خوب و زشت ذکر
روی آب جوی فکر اندر روش
نیست بی خاشاک محبوب و وحش
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبودی سیر آب از خاک ها
چیست در وی نو به نو خاشاک ها
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زآن که آب از باغ می آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر سیر این جوی و نبات
آب چون انبه تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون بغایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون بغایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجد اندرو الا که آب
چیست امعان چشمه را کردن روان
چون ز تن جان جست گویندش روان

این جریان مستمر حیات را بایستی تا بتوانیم، از حالت تسلیم شدن و تأثیرپذیری از زر و زیور و لذایذ و زیبایی های دنیا که موجب رنگ آمیزی و آلودگی حیات می شوند، محفوظ بداریم و آن را به صورت عامل فعال، نه یک موجود منفعل، در آوریم. با این عمل روانی بسیار با اهمیت، ما می توانیم هم با عوامل حیات طبیعی و حتی زر و زیور و لذایذ و زیبایی های دنیا به طور جدی با ارزیابی صحیح آن ها، ارتباط برقرار کنیم و هم جوهر حیات را که از پشت پرده طبیعت توجیه و راهنمایی می شود و در روی پرده طبیعت با عوامل حیات طبیعی ارتباط برقرار می کند، مورد توجه و با اهمیت تلقی کنیم. به عبارت روشن تر: حیات که ذاتا اعتلا طلب و استقلال جو و مشتاق کمال است، در این دنیا با ارتباط با عوامل حیات طبیعی و مزایای جالب آن، اگر بتواند ذات خود را حفظ نماید، در ارتباط مزبور با عوامل و مزایا، هر یک از آن ها مانند یکی از عوامل روئیدن و شکوفا نمودن گل، استعدادها و خواص با عظمت و با ارزش حیات را به فعلیت می رساند و به راه خود می رود، به عنوان مثال: هنگامی که انسان جاندار و عاقل به موقعیتی می رسد که با انحراف از اصول انسانی می تواند ثروت یا مقام یا شهرت اجتماعی به دست بیاورد، او در این موقعیت صبر و شکیبایی و تحمل می نماید و از انحراف صرف نظر می کند. این صرف نظر کردن موجب به فعلیت رسیدن استعداد تحمل و ظرفیت انسان در برابر رویدادهایی می گردد که ممکن است در امتداد زندگی به ضرر او تمام شوند. این صرف نظر کردن، استقلال و جنبه فاعلیت مفید انسان را تقویت می نماید. در این فرض جوهر حیات در گذرگاه خود شکوفا می شود. با این توضیح، بعضی از ابیات مولوی که نقل کردیم، مانند:
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجد اندر و الا که آب
صحیح نیست، زیرا جوهر حیات و ابعاد عالی آن، در ارتباط با عوامل طبیعی به فعلیت می رسند. اکنون می توانیم معنای اصل »**برای دنیای خود چنان عمل نما که گویی زندگانی تو در این دنیا جاودانی ست و برای آخرت خود چنان عمل نما که گویی فردا خواهی مرد.»* را بخوبی درک و تصدیق نمائیم.
و خلاصه معنای این اصل، با نظر به مطالب فوق، چنین است که آن چه برای ادامه حیات طبیعی ضروری و موجب لذایذ مشروع است، البته با ملاحظه نسبیت چنان اهمیتی دارد که باید به عنوان عامل ادامه حیات ابدی تلقی شود، زیرا جریان و ادامه حیات وابسته به آن است. بنابراین رابطه ما با عوامل حیات طبیعی، رابطه کاملا جدی بوده و در گذران بودن آن ها از اهمیت جدی آن ها نمی کاهد، در عین حال این عوامل گذرنده نباید ما را در چارچوبه خود چنان اسیر و میخکوب نمایند که اصل حیات و ابدیت آن را فراموش کنیم.
ما باید هر لحظه این حقیقت را در ذهن خودآگاه و یا ضمیر ناخودآگاه داشته باشیم که هر یک از عوامل حیات طبیعی با ماهیت و مختصاتی که دارد، به زودی ارتباط خود را با ما قطع خواهد کرد، اگرچه همان ارتباط موقت و محدود، برای حیات ما یک امری حیاتی می باشد. با حرکت بر مبنای این اصل است که حیات طبیعی برای ما ارزیابی منطقی می شود و زر و زیور و مقام و دیگر عوامل لذت بار همه سطوح روح ما را اشغال نمی کنند.
فارتحلوا منها بأحسن ما بحضرتکم من الزّاد و لا تسئلوا فیها فوق الکفاف و لاتطلبوا منها اکثر من البلاغ
از این دنیا با بهترین زاد و توشه که اندوخته اید، کوچ کنید و بیش از حد کفایت از این دنیا مخواهید و بیش از آن چه که برای معاش زندگانی لازم است، مجوئید.
علامه سیدمحمد حسین طباطبایی قدس سره:
این همه لذائذ و مطالب برای انسان آفریده شده
نه انسان برای آنها، و آنها به دنبال انسان باید باشند
نه انسان به دنبال آنها؛ هدف نهایی بودن شکم و …، منطق گاو و گوسفند است؛
و دریدن و بریدن و بیچاره کردن دیگران،
منطق ببر و گرگ و روباه است.
منطق انسان، منطق فطری خرد می باشد و بس.

صفحه اینستاگرام حرف محبت

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=295

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند