داستان مرد ناشناس از “کتاب داستان راستان” با صدای استاد شهید مرتضی مطهری
متن داستان مرد ناشناس (داستان شماره ۷۵ از کتاب داستان راستان)
زنی بیچاره، مشک آبی را بدوش کشیده بود، و نفس نفس زنان به سوی خانه اش میرفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش بهدوش کشید.
کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد، و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است.
مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید: خوب معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی می کنی، چطور شده که بیکس مانده ای؟
– شوهرم سرباز بود. علی بن ابیطالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آنجا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد.
سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت، ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد.
صبح زود زنبیلی، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد خرما، در آن ریخت و یکسره به طرف خانه دیروزی رفت و در زد. کیستی؟
– همان بنده خدای دیروزی هستم که، مشک آب را آوردم، حالا مقداری را برای بچه ها آورده ام.
– خدا از تو راضی شود، و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش کم کند.
در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت: دلم می خواهد وابی کرده باشم، اگر اجازه بدهی،خمیر کردن و پختن نان، یا نگهداری طفال را من به عهده بگیرم.
– بسیار خوب، ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم، تو بچه ها را نگاه دار، تا من از پختن نان فارغ شوم.
زن رفت دنبال خمیر کردن. مرد ناشناس فورا مقداری گوشت، که خود آورده بود، کباب کرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانید.
به دهان هر کدام که لقمهای میگذاشت: میگفت: فرزندم! علی بن ابیطالب را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است.
خمیر آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش کن. مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد.
شعله های آتش زبانه کشید، چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود میگفت: حرارت آتش را بچش، این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند. در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سرکشید، و مرد ناشناس را شناخت.
به زن صاحب خانه گفت: وای به حالت، این مرد را که کمک گرفتهای نمیشناسی؟!
این امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) است.
زن بیچاره جلو آمد و گفت: ای هزار خجالت و شرمساری از برای من، من از تو معذرت می خواهم.
– نه، من از تو معذرت می خواهم، که در کار تو کوتاهی کردم.
پاورقی: . ۱ بحار الانوار، جلد ۷، باب ۱۰۳ ، صفحه. ۵۹۷
بدون دیدگاه