“می درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر”
اندوه ِ شامگاه : فریدون توللىکیست این مرده که در روشنی ِ شامگهان
تکیه دادست بر آن ابر و نشستست به کوهبسته از دور به جای دادن ِ خورشید نگاه
وز گرانباری ِ خاموش ِ طبیعت به ستوهخیره بر زردی ِ شادی کش و دلگیر ِ غروب
زار و افسرده فرورفته در اندیشه ی گرمپای آویخته از کوه و در آن توده ی برف
استخوان می کشدش شعله و می سوزد نرمسینه دادست تهی چون قفسی در ره ِ باد
آرزومند ِ دلی تا کشد از سینه خروشلیک دیریست که در سردی و خاموشی ِ مرگ
دلش از کار فرومانده و خون مانده ز جوشراست ، چون روزنی از مرگ به غوغای ِ حیات
دنده هایش ز دل ِ ابر ، پدیدست به چشمباد ، می توفد و در هر نفسش بر سر و روی
برف می بارد و می آردش آزرده به خشمخسته از مرگ ، در اندیشه ی مرگیست که باز
بار ِ اندوه فرو گیردش از تیره ی پشترنجه از زیر و بم موج ِ گریزان ِ فنا
دست می ساید و بر جمجمه می کوبد مشتقرص ِ خورشید ، چو شمعی بدم ِ بازپسین
نرم ، در شعله ی خود می سپرد جان به فسوسآفتاب از سر کهسار چنانست که روز
در گذرگاه ِ شب ، آئیخته باشد با فانوساو نشستست همانگونه بر آن توده ی برف
بسته از خلوت ِ تاریک ِ افق دیده به نوریاد می آورد از تلخی ِ جان دادن ِ خویش
اندر آن نیمه ی پاییز ، در آن جنگل ِ دورمی کشد آه ، ولی دیر زمانیست که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه ی سردمی زند بانگ ، ولی حنجره ای نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش ِ دردروز رفتست و یکی پرتو ِ نارنجی ِ گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر ِ کبودمی درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر
همچو نیلوفر ِ نو خاسته بر ساحل ِ رودسایه ای گمشده ، در جستجوی پیکر ِ خویش
می رسد خسته و می ایستد آنجا به درنگمی رود مرده که در بر کشدش از سر ِ شوق
لیک می لغزد و می اوفتد از قله به سنگچون سبویی که در افتد ز کف ِ باده پرست
بندش از بند جدا می شود از لغزش ِ گاممی رمد سایه و در تیرگی ِ سرد ِ سپهر
شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کاممرده ، مردست و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانیست پراکنده از و بر سر ِ برفآرزوئیست که جوشیده ز ناکامی ِ سرد !
انتظاریست که تابیده ز تاریکی ِ ژرف
مهربانا!
اکنون که در غرقابم، دستم گیر که گرم افتادم.
(خواجه عبدالله انصاری)
سلام