IMG_0108.JPG

عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را… بگذریم
چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را…بگذریم
شعر غزل : “حسن اسحاقی”

حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را…بگذریم
کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را…بگذریم

قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد
تیر بی رحمی گلوی اصغرش را…بگذریم

گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد
روبرویش ایستاد و خنجرش را…بگذریم

عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را… بگذریم

چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را…بگذریم

تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک
اسبها را تاختند و پیکرش را…بگذریم

باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد
ناله های دخترانش خواهرش را…بگذریم

کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان
روبروی محمل خواهر سرش را…بگذریم

بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد
می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم

عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-
چشم و ابروی پر از خاکسترش را…بگذریم

شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت
این غزل باروت بود و دفترش را…بگذریم

IMG_0096.JPG

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=7708

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند