عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را… بگذریم
چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را…بگذریم
شعر غزل : “حسن اسحاقی”
حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را…بگذریم
کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را…بگذریمقاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد
تیر بی رحمی گلوی اصغرش را…بگذریمگوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد
روبرویش ایستاد و خنجرش را…بگذریمعرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را… بگذریمچشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را…بگذریمتا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک
اسبها را تاختند و پیکرش را…بگذریمباز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد
ناله های دخترانش خواهرش را…بگذریمکاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان
روبروی محمل خواهر سرش را…بگذریمبگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد
می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریمعاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-
چشم و ابروی پر از خاکسترش را…بگذریمشاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت
این غزل باروت بود و دفترش را…بگذریم
بدون دیدگاه