مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
ترسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم
آید آن روز عمادا که ببینم تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
عماد خراسانیدوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانمغمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانمدم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانمسر پرشور مرا نه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانمساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانمنکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانمسرو بودم سر ز لف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانمآن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانمگر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیمشب مست چو بر تخت خیالت بنشانمکه تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
“آری آن جا که عیان است چه حاجت به بیانم”بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانممرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانمگریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانمترسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانمآید آن روز عمادا که ببینم تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
بدون دیدگاه