بیدل دهلوی:”سامری تعلیم باطل میکندگوساله را”
"سامری تعلیم باطل میکندگوساله را" درتب عشقم سپندیگر نباشدگو مباش از نفس بر روی آتش مینهم تبخاله را برق جولانیکه ما را در دل آتش نشاند میکند داغ ازتحیر...
"سامری تعلیم باطل میکندگوساله را" درتب عشقم سپندیگر نباشدگو مباش از نفس بر روی آتش مینهم تبخاله را برق جولانیکه ما را در دل آتش نشاند میکند داغ ازتحیر...
"تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها" ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها کجا راحت، چه آسودنکه از نایابی مطلب...
"با همه بيگانه است آنکه به ما آشناست" سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست خاک ره بیکسیست کز سر ما برنخاست دل به هوا بستهایم، از هوس ما مپرس...
"یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت" دوش از نظر خیال تو دامنکشانگذشت اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت تا پر فشاندهایم ز خود هم گذشتهایم...
"پست و بلند بسیار دارد تردد جاه همواریات رها کن بام است و نردبانها" در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها این آتش آگهی داد ما را زکاروانها چندانکه...
"آتشی نیست که آخر نشود خاکستر پی انجام نمیگیری از آغاز چرا" خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا جرس آبله بیرون دهد آواز چرا جذب حسنتگره از بیضهٔ فولادگشود...
"معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد" "نام خموشی وکری گفت و شنیدکردهایم" دیدهٔ انتظار را دام امید کردهایم ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم معنی...
"در دشت بینشانی شبنم نشان صبحست عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم" ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی کار نکردهٔ دی امروز باز کردم رفع غبار هستی چشمی...
"برگ برگ این گلستان پرده ساز منست" دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم پای تا سر...
"نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی" نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی تو ز خود نرفته بیرون...
"ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد" ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد سوخت پرفشانیها کاین قفس گلستان شد عالم از جنون من کرد کسب همواری سیل گریه سر دادم کوه...
"وقف طاووسان رعناکن گل نیرنگ را" طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه سختی افزونتر کند الماس گشتن سنگ را ازکواکب چشم نتوان داشت فیض تربیت ناتوان بینی...
"مست خیال میکدهٔ نرگس توایم" حسنی است بررخش رقم مشک ناب را نظاره کن غبار خط آفتاب را هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است آن حسن...
"دل رمیدهٔ ما را زما چه میجویى" چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی صفای دل نپسندد غبار آرایش به دست آینه رنگ...
موج پوشید روی دریا را پردهٔ اسم شد مسما را نیست بیبال اسم پروازش کس ندید آشیان عنقا را جاده هرسوگشاده است آغوش که دریدهست جیب صحرا را شعلهٔ دل...