رهى معیرى : “اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی”
"اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی" اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی عمری ز مهرت ای...
"اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی" اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی عمری ز مهرت ای...
"گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من" ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم گنجم...
ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی آخر از زندان تن راه فراری...
ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟ در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد همرهی باید مرا مجنون...
"کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم" رهی معیری ، غزلها ، جلد سوم رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم کار جهان...
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم هر نفس با...
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنمگر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم"غرق تمنای تو ام" رهی معیری ، غزلها ، جلد اول در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنمگر...
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم هر نفس با...
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم هر نفس با...
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از...
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را ؟ پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست...
هر دلی از سوز ما آگاه نیست غیر را در خلوت ما راه نیست دیگران دل بسته جان و سرند مردم عاشق گروهی دیگرند خسته از پیکان محرومی پرم مانده...
از سبک روحی گران ایم به طبع روزگار در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام گرمی...
رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش که روزگارش چون شنبلید گرداند گرت به فر جوانی امیدواری هاست جهان پیر ترا نا امید گرداند گر از دمیدن موی سپید بر...
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند خاکساران...