“بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست”

“از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است”

اشعار-شعرهای مهرداد اوستامهرداد اوستا » گزیده اشعار

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روى نیازى ست
ور دردسرى مى دهمت از سر دردى ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکى ست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادى و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردى است

از درد سخن گُفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردى است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بى درد ندانى که چه دردى است

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردى ست - مهرداد اوستا

صفحه اینستاگرام حرف محبت

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=2884

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند