“ایـنــک خـر تـو ! بــیـــار افســـار !”
جامی ، هفت اورنگ ، لیلی و مجنون
آرند که واعظی سخنور
بـر مجلـس وعـظ، سایه گستـــر
از دفتر عشق نکته می راند
افسان ی عاشقی همی خوانـد
خرگمشده ای بر اوگذر کرد
وز گمشده ی خودش خبـر کـرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کـز عشـق، نبـوده خاطـر افـــروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نْـی جـور بتـان کـشـیـده هرگـــز
بر خاست ز جای ساده مردی
هـــرگـــز ز دلــــش نـــزاده دردی
کان کس منم ای ستوده ی دهر
کـز عشـق، نـبـوده هـرگـزم بهـــر
خر گم شده را بخواند که ای یار !
ایـنــک خـر تـو ! بــیـــار افســـار !
بدون دیدگاه