“سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد”
مولوی ، دیوان شمس ، غزلیاتمها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آریمرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداریشها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاریچنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداریز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در میخواست دیدارییکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداریتو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساریکه باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاریگلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناریمرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمیدانم یکی جو را ز قنطاریسر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باریسگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاریبهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری
بدون دیدگاه