20140715-030602-11162816.jpg

20140715-030602-11162739.jpg

“سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد”
مولوی ، دیوان شمس ، غزلیات

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

که باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری

20140715-030624-11184149.jpg

20140715-030624-11184178.jpg

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=6230

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند