“برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن”

“با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن”

اشعار سنایی غزنویسنایی » دیوان اشعار » قصاید (قصیده ۱۳۴)

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن

هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن

چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن

سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن

در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن

درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن

اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن

هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن

سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماه‌ها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرن‌ها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من

روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن

نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن

جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن

راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن

چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن

گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن

بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن

باش تا طومار دعوی‌ها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنی‌ها بخواند ذوالمنن

باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن

ای جمال حال مردان بی اثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن

بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من

از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن

پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن

این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نا اهلان نگردی مفتتن

گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن

چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن

چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن

گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن

گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن

سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن

با سخن‌های سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدنبا دو قبله در ره توحید نتوان رفت راستبا دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=8009

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند