اقبال لاهورى:“شبنم یک صبح خندانیم ما”
“شبنم یک صبح خندانیم ما” نقطهٔ نوری که نام او خودی است زیر خاک ما شرار زندگی است از محبت می شود پاینده تر زنده تر سوزنده تر تابنده تر...
“شبنم یک صبح خندانیم ما” نقطهٔ نوری که نام او خودی است زیر خاک ما شرار زندگی است از محبت می شود پاینده تر زنده تر سوزنده تر تابنده تر...
"صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست تو نشنیده ئی مگر زمزمه درای را" قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است خلوتیان کجا برم لذت های های...
“تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد” چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی مگر اینکه کس ز راز...
"ای ز خود پوشیده خود را بازیاب" "جز به گرد آفتاب خود مگرد" "ذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شو" ای ز خود پوشیده خود را بازیاب در مسلمانی...
"ای صبا ای پیک دور افتادگان اشک ما بر خاک پاک او رسان" "رمز قرآن از حسین آموختیم ز آتش او شعله ها اندوختیم" خون او تفسیر این اسرار کرد...
"بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا حدیث دل به زبان نگاه می گویم" به این بهانه درین بزم محرمی جویم غزل سرایم و پیغام آشنا گویم بخلوتی که...
"خشت را معمار ما کج می نهد" زندگی جز لذت پرواز نیست آشیان با فطرت او ساز نیست رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور رزق بازان در سواد ماه...
"پخته فطرت صورت کهسار باش حامل صد ابر دریا بار باش" ای که می خواهی ز دشمن جان بری از تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟ چون ز سوز تشنگی...
"چون بجان در رفت جان دیگر شود جان چو دیگر شد جهان دیگر شود" "نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست ملتی را میبرد تا کوی دوست" منزل و مقصود قرآن...
"قدر آئینه بدانیم چو هست نه در آن وقت که افتاد و شکست" قدر آئینه بدانیم چو هست نه در آن وقت که افتاد و شکست در حیرتم از مرام...
"هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد" پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد تو اگر ترک جهان کرده سر...
"قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان" نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی قدم بیباکتر نه در حریم...
"سینه ی عصر من از دل خالی است" سینه ی عصر من از دل خالی است می تپد مجنون که محمل خالی است شمع را تنها تپیدن سهل نیست...
"به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی" گمان مبر که به پایان رسید کار مغان هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است به خود خزیده و محکم چو...
"سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون" تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار کز درون او شعاع آفتاب آید برون ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا...