“قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست”

قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
آه از آن تیر و از آن روی و کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند

اقبال لاهوری

تاکه بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
آه میترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم

آه از آن تیر و از آن روی و کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=18263

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند