“دم مزن آه مکش سرّ غمش فاش نکن

این همان آتش جانسوز نهانست که بود”

باز دل زیر غم عشق چنانست که بود

بار این خسته همان کوه گرانست که بود

سالها بود صلاح دل من صحبت عشق

باز هم مصلحت وقت همانست که بود

*

بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز

بکمین دلم آن سخت کمانست که بود

آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت

باز میآید و آن آفت جانست که بود

*

یک گوهر سفت ودو دریا شد آن درّ یتیم

لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود

دم مزن آه مکش سرّ غمش فاش نکن

این همان آتش جانسوز نهانست که بود

*

غزلیات ، صفای اصفهانی

*

باز دل زیر غم عشق چنانست که بود

بار این خسته همان کوه گرانست که بود

سالها بود صلاح دل من صحبت عشق

باز هم مصلحت وقت همانست که بود

بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز

بکمین دلم آن سخت کمانست که بود

آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت

باز میآید و آن آفت جانست که بود

یک گوهر سفت ودو دریا شد آن درّ یتیم

لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود

دم مزن آه مکش سرّ غمش فاش نکن

این همان آتش جانسوز نهانست که بود

ای سوار قدرانداز مکن سخت رکاب

توسن عشق همان سست عنانست که بود

پیر گشتم بجوانی ز غم عشق و هنوز

خاطرم خستهٔ آن تازه جوانست که بود

بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز

در سر و سینهٔ من آن هیجانست که بود

ما باقصای یقین تاخته با دامن تر

زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود

کوه نبود بثبات من آشفتهٔ مست

در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود

در صفای من و در صوفی دکان دغل

تا صف حشر همان سود و زیانست که بود

سود من بردم و صوفی بزبان آمد و شیخ

عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=25874

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند