“عمر به هجر آن مه نامهربان گذشت
دل پایبند اوست مگر میتوان گذشت”
“از جویبار دیده مدد جوی شهریار
دیگر صفای چشمهی طبع روان گذشت”
محمدحسین بهجت تبریزی، گزیده اشعار
شعر “جویبار دیده”
عمر به هجر آن مه نامهربان گذشت
دل پایبند اوست مگر میتوان گذشت
در آرزوی رخصت پرواز و کوی باغ
ماندیم و بس بهار رسید و خزان گذشت
عمری گذاشتیم به آه و فغان ولی
آخر گذشت گرچه به آه و فغان گذشت
آتش به دودمان زدن ای مدعی خطاست
خواهی چو دود از سر این دومان گذشت
گلچین مشو که باد خزان نیز عاقبت
افشانده دامن از بر این بوستان گذشت
کاووس جان مخواه به زندان دیو نفس
رستم فسانه نیست که از هفت خوان گذشت
سود جهان گذاشتنی بود و خلق را
عمر عزیز بر سر سودای آن گذشت
خون می خورم چو نرگس مستش که آن حریف
سرمست ناز بود و زمن سرگران گذشت
چون نرگسم ز ضعف بود تکیه بر عصا
کان شاخ گل به عارض چون ارغوان گذشت
تا شاخسار انس به زاغان سپرد گل
یا رب چها به بلبل بیخانمان گذشت
صیاد گو اسیر قفس خواستن چرا؟
مرغی که در هوا تو از آشیان گذشت
یا رب قطار عمر، جهاز و جرس نداشت
یا بخت خفته بود که این کاروان گذشت
عمرم فسانهی شب هجران دوست بود
آن هم به تیغ خواب اجل از میان گذشت
طبعی سرشتم از تن و جان تا به این جهان
هم دل توان سپرد و هم از وی توان گذشت
از جویبار دیده مدد جوی شهریار
دیگر صفای چشمهی طبع روان گذشت
بدون دیدگاه