در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ورنه، رهِ خود گیر و یکی راهگذَر باش
هم نعره ی امواج گَرت ـ عَربده ای نیست
در برکهی آسایش خود زمزمه گر باش
هُشدار ، که یخ تابِ تب عشق ندارد
گر بسته یِ قالب شده ای فکرِ دگر باش
عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز
وام از نفسِ عشق کن و مرغ سحر باش
هر خواب رگی در خور، خون تو و من نیست
از خون منی، در رگ بیدار خطر باش
من ناخلفی با پدر خویش نکردم
های … ای خلف زندگی ام مثل پدر باش
بدون دیدگاه