منظومه “مردار یادها” قطعه شعری است از استاد سید کریم امیری فیروزکوهی، این منظومه در تابستان سال ۱۳۵۹ سروده شده است.

اندام من کنون گوریست ترسناک
خفته درون آن، مردارِ یادها،
هرشب گذر کنند بر خاک گور من
از گریه ابرها، و ز آه بادها،

من مرده ام امیر من مرده ام امیر
اینجاست گور من، آن گوشه از اطاق
من مرده ام ولیک، مرگِ مرا نبود
نه زحمت رحیل، نه محنت فراق

آن مرده ام که نیست با هیچ مرده ام
فرقی جز اینکه نیست جایم درونِ خاک
ما هر دو خفته ایم فرسوده و غریب
او در درون خاک من در برون خاک

هفتاد سال عمر، هفتاد سال رنج
هفتاد سال عمر، هفتاد سال درد
تکرار روز و شب، تجدید ماه و سال
با خویش در ستیز با غیر در نبرد

در گور خویشتن، یعنی در این اطاق
در دوزخم بجسم در برزخم بجان
در گردش وجود، آن بنده ام که بود
مرگ و حیات من همزاد و همعنان

هفتاد سال عمر، عمرى بکام غیر
یک نیمم از فریب یک نیمم از ریا
مقهور طبع خویش، محکوم حکم خلق
با غیرِ خویش جفت وز خویشتن جدا

بازیخورِ وجود، بازیگر حیات
بودن به هر لباس غیر از لباس خویش
سر تا بپا دروغ، پا تا بسر فریب
سرگرم پاسِ غیر دلسرد پاس خویش

هفتاد سال زجر، هفتاد سال عجز
زجر از هجوم خصم عجز از فشار ظلم
یأس از امید خیر، قهر از صلاح خویش
سر زیر پای خلق، تن زیر بار ظلم

این بود عمر من کاینسان تباه شد
اینجا که شد وطن از بخت شوم من
اینجا در این خراب، تصویری از سراب
کز بخت شوم من، شد زاد بوم من

اینجا که در حساب، جرمی است با عقاب
هم ذوق و هم جمال هم شعر و هم کمال
از هر فضیلتش به هر رذیلتش
دلدادگی گناه، آزادگی وبال

اینجا که مردمش از خرد تا بزرگ
هر دم به صورتی، از نوع دیگرند
روز شیاع دین، دیندارتر ز شیخ
روز رواج کفر از کافران سرند

با مردم شریر، چون گوسفند رام
با آدم سلیم چون گرگ در ستیز
در ضعف دستبوس، در قوّت اشکبوس
با فتنه در سکون، از امن در گریز

هر نقش را به طبع صورت پذیرِ رام
گاهی به نقش تُرک، گاهی به نقش روم
یکشب انیس فسق، یکشب انیس زهد
امشب قرین لوط فردا پی سَدوم

چون موم و نقش او هر دم به صورتی
در نقشِ مورْ مور، در نقشِ مارْ مار
هرجا که قدرتیست با ضعف در خضوع
با یارِ خویش خصم با خصمِ خویش یار

گر تاج زر دهیش، سنگت به سر زند
ور گل به سر نهیش، خارت نهد به راه
ور بشکنی سرش، بوسد دو دست تو
آرام و سر به راه، خندان و عذرخواه

آنجا که قدرتیست، در ضعف و انکسار
وانرا که فترتیست در قدرتست و زور
با عدل در ستیز، با ظلم در سکوت
ظالم از او به تخت، مظلوم از او بگور

در خاکی آنچنان، با خلقی این چنین
نه هیچ راحتم نه هیچ حُرمتم
از بسکه مانده ام، حیران بکار خویش
تصویر عمر را، نقشی ز حیرتم

هر رذل حاکمم، هر دزد شحنه ام
هر سفله قاضیم، حاکم بجان و مال
آب و گلم تباه، سیم و زرم وبال
آرامشم خیال، آسایشم مُحال

شد صرف در جدال عمری که داشتم
یا در جدالِ حال یا در جدالِ مال
دنیا به کیفرم، صد گوشمال داد
گر گوش من شنید حرفی بذوق و حال

چون دل به اضطراب، در خون نشسته ام
هر رگ به تن مرا چون تازیانه ایست
از بیم جور خلق، از بس به وحشتم
هر جای مغز من دیوانه خانه ایست

ترس کِلاب شهر، بیم سِباع ده
در گور من نهشت دور از تعب مرا
هر چند مرده ام از جان و دل ولیک
بدنامِ زندگیست، تن بی سبب مرا

در گور خویش نیز آسوده نیستم
از کید روزگار وز شرّ این و آن
کَفتاروش مرا در گورِ تنگ من
دارند در نظر، آرند در میان

با جنبش نسیم، از پیکِ روز و شب
نو نو خبر رسد، در گور سرد من
وز خبث آدمی، لرزد درون گور
اندام سرد من، افزوده درد من

هفتاد سال عمر، هفتاد گونه دوست
زان هیچ غیر پوچ زین هیچ غیر یاد
از دوست بی نصیب، با آشنا غریب
کس همچو من مباد کس همچو من مباد!

زآن دوستان که بود، در بزم جمعشان
شمع وجود من، با سوز، الفتش
اکنون به جا نَهِشت یکتن به نزد من
مرگ و مصیبتش، دنیا و دولتش

عمرم چنان گذشت از بخت بد که بود
یا وحشتم ز دد، یا صحبتم ز دام
و آندم که صحبتی دیدم بکام دل
چون نورِ برق بود ناگاه و ناتمام

با غربتی چنین، در زاد بوم خویش
یک همسخن نماند، جز خویشتن مرا
با خاک در وطن قدرم برابر است
زینرو ز خود شمرد، خاک وطن مرا

هفتاد سال عمر بر من گذشت و نیست
جز جنگ با سباع یادی از آن مرا
هر روز اضطراب، هر شام اضطرار
این بود آنچه بود سود از جهان مرا

گر چند روز بود ایّام عمر من
روشن به نور عشق، گلشن به رنگ دل
امّا دریغ و درد، کآلایش حیات
پوشید نور عشق افزود زنگ دل

آن صبح کودکی با آن جمال و نور
آخر سیاه شد، در چشمِ بی فروغ
تا داند آدمی کان نور و جلوه بود
تصویری از فریب تزویری از دروغ

رنگ جهان نبود الّا همینکه هست
هنگام پیریم؛ یعنی کریه و زشت
در هیچ کهنه ای این گردش کهن
روی خوشی نماند، رنگ نوی نهشت

آن رنگ و آن جلا بود از نگاه ما
ورنه جهان پیر رنگ نوی نداشت
ما هم که همچو او پیر و کهن شدیم
آن نور و آن جلا رو در عدم گذاشت

…دنیای کهنه هیچ جز کهنگیش نیست
آن نور و تازگی در چشمهای ماست
آن روستانشین کآید به سوی شهر
با تازه های شهر یکروزه آشناست

آندم که آدمی در وی به سر برد،
تنها همان دم است عمر و حیات او
و آندم چو از نظر شد ناپدید و رفت
آن عمر رفته نیست الاّ ممات او

و اکنون به کهنگی یاد از نوی کنم
دارم به جای گل اینک گلاب تلخ
یاد از نوی کنم با اشک سینه سوز
شیرینی حیات نوشم ز آب تلخ

در سایه روشنی از آفتاب عمر
سیر گذشته را، رو در قفا کنم
از روی زشت عمر و آن خلق زشت تر
بندم نظر به چشم، تا چشم وا کنم

بنگر مرا امیر تا بنگری به چشم
از پوچی حیات تصویر روشنی
زین بازی عبث آخر چه سود برد
هستی ز چون تویی دنیا ز چون منی!

آن گاو خسته گفت، عصّار را به درد
کز پافتاده ام از دست جور تو
با چشم بسته چند بایست گشتنم
یکپا به دور خویش یکپا به دور تو

من مرده ام ولیک، زنده است درد من
دل مرد و غم نمرد، زینرو فسرده ام
شوق حیات رفت، رنج حیات ماند
یک نیمه زنده ام، یک نیمه مرده ام

اندام من کنون گوری است ترسناک
خفته درون آن، مردارِ یادها
هر شب گذر کنند بر خاک گور من
از گریه ابرها، وز آه، بادها

تابستان ۵۹

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=31977

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند