“ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه کالا گرفت”
“ماجرا این است: مردار تفرعن زندهشد
شاخههای ظاهرا خشکیده از بن٬ زندهشد”
“دیدهام در فصل نفرت٬ در بهار برگ ریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز!”
آهنگ سراب “محمد اصفهانی” (شعر ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت)
فهرست گفتاورد
سید حسن حسینی
“مثنوی آبها و مردابها”
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه کالا گرفت
احترام یاعلی٬ در ذهن بازوها شکست
دست مردی بسته شد پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل٬ سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت٬ مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دل ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر٬ مردانگیها عیب شد؟
خانه دلهای ما را عشق٬ خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت٬ اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
پیکر عشق خدایی از نحیفی دوک شد
کله احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر(( باطل شد)) به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زر پرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر٬ گندید و کم کم بو گرفت!
غالبا قومی که از جان٬ زرپرستی میکنند
زمره بیچارگان را سرپرستی میکنند!
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا صبحگاه محشر است!
از همان آغاز دست کجرویها پا گرفت
روح تاجر پیشگی در کالبدها جا گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگارکینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از چشم ما خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سر کشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید!
این زمان شلاق٬ بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله٬ خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن شدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی چرخزن
گرد دلها هالههایی از تباهی چرخزن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرهها ماتم زده آئینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاه گاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند!
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل٬ فصل بارش اشک است اندر آستین!
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه پنهانی است
گر چه غیر از لحظهای بر چهرهها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف زشت نامش خنده نیست!
مثل یک بیماری مرموز در این انجمن
خندههای از ته دل٬ ریشه کن شد ریشه کن!
الغرض با ماله غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره لبخندها را گل گرفت!
***
اشکهای نسل ما اما حقیقی میچکند
از نگین چشمهای خون٬ عقیقی میچکند
***
ماجرا این است: مردار تفرعن زندهشد
شاخههای ظاهرا خشکیده از بن٬ زندهشد
آفتابی نامبارک٬ نَفْسها را زندهکرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد
قبطیان فتنهگر جا در بلندی کردهاند
ساحران با سامریها گاوبندی کردهاند
من زپا افتادن گلخانهها را دیدهام
بال سوزن خورده پروانهها را دیدهام
انفجار لحظهها افتادن آواز اوج
بر عصبهای رها پیچیدن شلاق موج
دیدهام بسیار٬ مرگ غنچههای گیج را
از کمر افتادن آلاله افلیج را
در نخاع بادها ترکش فراوان دیدهام
گردش تابوتها را در خیابان دیدهام
گردش تابوتهای بیشکوه آهنین
پر ز تحقیر و ترحم خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون در کوچه دلواپسی
کردهام دیدار با کانون گرم بیکسی!
دیدهام در فصل نفرت٬ در بهار برگ ریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز!
سروها را دیدهام در فصلهای مبتذل
خسته و سردرگریبان- با عصا زیر بغل!-
تن به مرداب مهیب خستگیها دادهاند
تکیه بردیواری از وابستگیها دادهاند
پیش چنگیز چپاول ٬ پشت را خم کردهاند
گوشهای از خوان یغما را فراهم کردهاند
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبحگون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل میزند
بین دریا و دلم از روشنی پل میزند
طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم میکند
با خطابش همجوار روح آبم میکند
تیغ یادش ریشه اندوه و غم را میزند
آفتاب هستیاش چشم دم را میزند
اینک از اعجاز او آیینه من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب یاعلی است
یاعلی میتابد و عالم منور میشود
باغ دریا غرق گلهای معطر میشود
چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید
موج نام نامیاش پهلو به مطلق میزند
تا ابد در سینهها کوس انا الحق میزند
قلب من با قلب دریا همسرایی میکند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی میکند
اینک این قلب من و ذکر رسای یاعلی
غرش بیوقفه امواج در دریا علی
موجها را ذکر حق این سو و آن سو میکشد
پیر دریا کف به لب آورده یاهو میکشد
مثل مرغان رها در اوج میچرخد دلم
شادمان در خانقاه موج میچرخد دلم
موج چون درویش از خود رفتهای کف میزند
صوفی گردابها می چرخد و دف میزند
ناگهان شولای روحم ارغوانی میشود
جنگل انبوه در ها خزانی میشود
کلبه شاد دلم ناگاه میگردد خراب
باز ضربت میخورد مولای دریا از سراب
پیش چشمم باغهای تشنه را سر میبرند
شاخههای سرخ از نخل تناور میپرند
خارهای کینه قصد نوبهاران میکنند
روی پل تابوتها را تیر باران میکنند
در مشام خاطرم عطر جنون میآورند
بادهای باستانی بوی خون میآورند
***
صورت اندیشهام سیلی ز دریا میخورد
آخرین برگ از کتاب آبها، تا میخورد
بدون دیدگاه