وای اگر تابد به زندانبان ریش
آفتاب عشقی از محبوس خویش !

ای خدا ! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان ؟

گر نه تن زندان تردید آمدی
شب پر از فانوس خورشید آمدی

اشعار احمد شاملواحمد شاملو » دفتر شعر باغ آینه 

شعر شبگیر احمد شاملو

مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب ، چرایی گفت و خواب از سر گرفت

مرغ ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راه شب نشناخت، در ظلمت نشست

من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه‌اش وای، آب‌خوردش جوی خون

دانه‌اش در دام تزویر فلک
لانه بر گهواره‌ی جنبان شک

لانه می‌جنبد وز او ارکان مرغ،
ژیغ ژیغش می ‌خراشد جان مرغ

ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان ؟

گر نه تن زندان تردید آمدی
شب پر از فانوس خورشید آمدی

من همان مرغم که وای آواز او
سوز مأیوسان همه از ساز او

او ز شب در وای و شب دلشاد از او ست
شب ، خوش از مرغی که در فریاد از او ست

گاه بالی می‌زند در قعر آن
گاه وایی می‌کشد از سوز جان

خود اگر شب سرخوش از وای اش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود

وای اگر تابد به زندانبان ریش
آفتاب عشقی از محبوس خویش!

من همان مرغم، نه افزونم نه کم
قایقی سرگشته بر دریای غم:

گر امیدم پیش راند یک نفس
روح دریایم کشاند بازپس

گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفن دریای بی ‌پایان و من!

ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!

خود نه از امید رستم نی ز غم
وین میان خوش دست‌ و پایی می‌ زنم

من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت ، در ظلمت نشست

نه‌ش غم جان است و نه‌ش پروای نام
می‌ زند وایی به ظلمت، والسلام

گر شک نبودی در میان کی چنین تاریک بود این خاکدان

صفحه اینستاگرام حرف محبت

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=3705

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند