“اى در سریر عشق ، سلیمان روزگار”
“هفت بند در سوگ امام حسن مجتبى علیه السلام “
آیت الله محمدحسین غروى اصفهانى

بند اول
آنشاخ گل که سبز بود در خزان یکیست
افشانده غنچه گل سرخ از دهان یکیست

آنگوهرى کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست

آن لعل در فشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سوده الماس ، جان یکیست

آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست

آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست

آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانرواى مملکت جاودان یکیست

آن نقطه بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائره کن فکان یکیست

آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست

چشم فلک ندیده بجز مجتبى کسى
شایان این معامله ، آرى همان یکیست

طوبى مثال گلشن آل عبا بود
ریحانه رسول خدا مجتبى بود

بند دوم
هرگز کسى دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد

خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجه ستم اهرمن نشد

نوح نجى گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجه غم بنیاد کن نشد

یوسف اگر چه از پدرپیر دور ماند
لیکن غریب و بى همه کس در وطن نشد

شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى
خونابه دل و جگرش در لگن نشد

پروین نثار ماهرخى کانچه شد بر او
پروانه راز شمع دل انجمن نشد

حقا که هیچ طایرى از آشیان قدس
چون او اسیر پنجه زاغ و زغن نشد

جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکر شکن نشد

دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بهر بى مضایقه با آن بدن نشد

از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهاى دلش را دوا نبود

بند سوم
هرگز دلى زغم چه دل مجتبى نسوخت
ور سوخت زاجنبى دگر از آشنا نسوخت

هر گلشنى که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت

چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت

از هر خسى چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت

جز آن یگانه گوهر توحید را کسى
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت

هرگز برادرى به عزاى برادرى
در روزگار، چون شه گلگون قبا نسوخت

باور مکن دلى که چه قاسم بناله شد
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت

آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت

تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبده اى نماند کزین ماجرا نسوخت

خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى
افروخت شعله غم جان سوز مجتبى

بند چهارم
شاهى که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت

عمرى اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت ؟

حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت

گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت ، گرچه دل از سنگ خاره داشت

آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت

چون در رسید خنجر بران به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت

روى زمین مگر همه سیناى طور بود
از بسکه آه سینه شکافتش شراره داشت

آنکس که بود رابطه حادث و قدیم
از زهر جانگزاجگرى پاره پاره داشت

تنها نشد ز سوده الماس خون جگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت

خونابه غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچه گل از دهن شاخ لاله ریخت

بند پنجم
شاهى که بود گوشه نشینى شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او

آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او

محکوم حکم دیو شد آن خسروى که بود
روح الامین چه بنده فرمان گزار او

موسى اگر بطور غمش میزدى قدم
بیخود شدى ز آه دل شعله بار او

یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دو باره چرخ چهارم چه دار او

آنسرو سبز پوش چه گل سر خروى شد
آرى ز بسکه خون جگر شد نگار او

روى حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او

طوبى نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او

پرورده کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او

آن سرورى که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروى حرام بود

بند ششم
اى ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودى و در بند غم اسیر

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر

اى در سریر عشق ، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولى اهرمن امیر

از پستى زمانه و بیداد دهر شد
دیوى فراز منبر و روح الامین بزیر

میر حجازى پاى سریر امیر شام
ایکاش سرنگون شدى آن میرو آن سریر

الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقه اسلام را مدیر

دستان ز چیست بسته زبان ، در سخن غراب
اى لعل در فشان تو دلجوى و دلپذیر

یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته بمتاعى بسى حقیر؟

اى دستگیر غم زدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست ترا کرده دستگیر؟

تا شد هماى سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم

بند هفتم
ایروح عقل اقدم و ریحانه نبى
کز خون دل ز غصه دوران لبالبى

ایشاه دادگر ز بیداد روزگار
روزى نیارمیده نیاسوده اى شبى

از دوستان ملامت بى حد شنیده اى
تنها ندیده اى الم از دست اجنبى

چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
مرکز ندید کس قمر برج عقربى

زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بس که تلخ کامى و بیتاب و پر تبى

از ساقى ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولى مقربى

آرى بلا بمرتبه قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربى

گردون شود نگون ورخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبى

نشنیده ام نشانه تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبى

اى مفتقر بنال چه قمرى در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا

یا حسن بن علی (ع) - امام حسن مجتبی

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=8120

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند