به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست

اشعار سعدی شیرازیسعدی » دیوان اشعار » غزلیات (غزل ۴۲)

نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست

نه منظوری که با او می‌توان گفت
نه خصمی کز کمندش می‌توان رست

به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست

سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست

نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست
نه با او می‌توان آسوده بنشست

اگر دودی رود بی آتشی نیست
و گر خونی بیاید کشته‌ای هست

خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست

نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمی‌باید دل درمندگان خست

به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی‌بایست پیوست

دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست

شعر به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز

صفحه اینستاگرام حرف محبت

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=2769

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند