اشعار مهدی اخوان ثالثمهدى اخوان ثالث » دفتر شعر آخر شاهنامه

شعر برف مهدی اخوان ثالث

پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پرافشان پری های هزار افسانه از یادها رفته.

باد چونان آمری مأمور و ناپیدا،
بس پریشان حکم ها می راند مجنون وار،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.

برف می بارید و ما خاموش،
فارغ از تشویش،
نرم نرمک راه می رفتیم.

کوچه باغ ساکتی در پیش.

هر بگامی چند گوئی در مسیر ما چراغی بود،
زاد سروی را به پیشانی.

با فروغی غالباً افسرده و کم رنگ،
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی.

برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.

چه شکایت های غمگینی که می کردیم،
یا حکایت های شیرینی که می گفتیم.

هیچکس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز.

هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان می کشاند باز.

برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این کجبار خامشبار، از این راه
رفته بودند و نشان پای هایشان بود.

شعر برف از مهدی اخوان ثالث

**

پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا،
گاه گوئی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان،

جای پا جویان،
زیر این غمبار، درهمبار،
سر بزیر افکنده و خاموش،
راه می رفتند.

وز قدم هائی که پیش از این
رفته بود این راه را، افسانه می گفتند.

من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد،
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر،
می فرستادم درودی شاد،
این نثار شاهوار آسمانی را،
که بهر سو بود و بر هر سر.

راه بود و راه ـ این هر جائی افتاده ـ این همزاد پای آدم خاکی.

برف بود و برف ـ این آشوفته پیغام ـ این پیغام سرد پیری و پاکی؛

و سکوت ساکت آرام،
که غم آور بود و بی فرجام.

راه می رفتیم و من با خویشتن گهگاه می گفتم:
«کو ببینم، لولی ای لولی!
این توئی آیا ـ بدین شنگی و شنگولی،
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟»

و من بودم
که بدینسان خستگی نشناس،
چشم و دل هشیار،
گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلی صوتی،
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم.

***
اینک از زیر چراغی می گذشتیم، آبگون نورش.
مرده دل نزدیکش و دورش.

و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف،
همنشین و غمگسارش برف،
مانده دور از کاروان کوچ،

لک لک اندوهگین با خویش می زد حرف:
«بی کران وحشت انگیزی ست.
خامش خاکستری هم بارد و بارد.
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد.

پشت ناپیدائی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد؛
بال گرم آشنا باشد؛

لیک من، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم.

ناتوانی هام چون زنجیر بر پایم.

ور بدشواری و شوق آغوش بگشایم بروی باد،
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک،
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم.

آسمان تنگ ست و بی روزن،
بر زمین هم برف پوشانده ست
رد پای کاروان هار را.

عرصه سردرگمی ها مانده و بی درکجائی ها.
باد چون باران سوزن، آب چون آهن.

بی نشانی ها فرو برده نشان ها را.
یاد باد ایام سرشار برومندی،
و نشاط یکه پروازی،
که چه بشکوه و چه شیرین بود.

کس نه جائی جسته پیش از من؛
من نه راهی رفته بعد از کس،
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن،
آن که من در می نوشتم، راه
وآن که من می کردم، آیین بود.

اینک اما، آه
ای شب سنگین دل نامرد . . .»

لک لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد.

باز می رفتیم و می بارید.
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید.

من ولی دیگر،
شنگی و شنگولیم مرده،
چابکی هام از درنگی سرد آزرده،
شرمگین از رد پاهائی
که بر آن ها می نهادم پای،

گاهگه با خویش می گفتم:
«کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟
تاگذارد جای پای از خویش؟»

****
همچنان غمبار در همبار می بارید.
من ولیکن باز
شادمان بودم.

دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت،
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم.

بر بسیط برف پوش خلوت و هموار؛
تک و تنها بادرفش خویش، خوش خوش پیش می رفتم.

زیر پایم برف های پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت.
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برف ها می کاشت.

مهر بکری بر گرفتن از گل گنجینه های راز،
هر قدم از خویش نقش تازه ئی هشتن،
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت.

*****
خوب یادم نیست

تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست
این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم،
که کنم رو باز پس، روباز پس کردم.

پیش چشمم خفته اینک راه پیموده.
پهندشت برف پوشی راه من بوده.
گام های من بر آن نقش من افزوده.

چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید.
باز می گشتم.
برف می بارید.

جای پاها تازه بود اما،
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.

جای پاها دیده می شد، لیک
برف می بارید.

باز می گشتم،
برف می بارید.

جای پاها باز هم گوئی
دیده می شد، لیک
برف می بارید.

باز می گشتم،
برف می بارید.

برف می بارید. می بارید. می بارید . . .
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست.

تهران ، فروردین ۱۳۳۷

پاسی از شب رفته بود و برف می بارید

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=3493

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند