“تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد …
تو روزی باز خواهی گشت”
شعر ریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه …. روزی … کوچ خواهی کرد
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را زِ تن برده است.
تو با خون و عرق این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دستِ تهی با آن همه طوفانِ بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابر ِ ظلمت گسترِ بیرحمِ بیباران!
تو را این خشکسالیهایِ پیدرپی
تو را از نیمه ره برگشتنِ یاران
تو را تزویرِ غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامهیِ شومِ شغالان
بانگِ بیتعطیلِ زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش
که از آن سویِ گندمزار
طلوعِ با شکوهش! خوشتر از صد تاجِ خورشید است
تو با آن گونههایِ سوخته … از آفتابِ دشت
تو با آن چهرهیِ افروخته … از آتشِ غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است
تو با چشمانِ غمباری
که روزی چشمهیِ جوشانِ شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن، سایه افکندهست
خواهی رفت!!!
و اشک من … تُرا … بدرورد …. خواهد گفت
من اینجا!… ریشه در خاکم
من اینجا!.. عاشقِ این خاک؛ اگر آلوده یا پاکم
من اینجا!.. تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا! چه می خواهم … نمیدانم؟!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز … در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم
من اینجا! روزی آخر … از دلِ این خاک … با دستِ تهی!
گل بر میافشانم
من اینجا ! روزی آخر از ستیغِ کوه! چون خورشید!
سرودِ فتح می خوانم
و میدانم!!!
تو روزی باز خواهی گشت.
بدون دیدگاه