حقیقت عرفان وتصوف از نگاه مرحوم آیهالله نخودکى قدس سره:

در کتاب غوالى اللئالى آمده است که : ازحضرت على علیه السلام پرسیدند معنى تصوف چیست ؟ فرمود: التصوف مشتق من الصوف و هو ثلثه احرف ، ص ، واو ، فاء؛ فالصاد صبر و صدق و صفاء  والواو ورد و ود و وفاء  والفاء فقر و فرد و فنا. تصوف از کلمه صوف اشتقاق یافته و مرکب از سه حرف صاد ، واو ، فاء است ؛ حرف صاد، کنایه از صبر وصدق و صفا و حرف واو اشاره به ورد و ود و وفاء و حرف فاء نمایشگر فقر و فرد و فناء است . از حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمود: لما اسرى بى الى السماء و دخلت الجنه ، راءیت فى وسطها قصرا من یاقوته حمراء، فاستفتح لى جبرائیل بابه فدخلت القصر فراءیت فیه بیتا من دره بیضاء فدخلت البیت فراءیت فى وسطه صندوقا من نور مقفل بقفل من نور فقلت یا جبرائیل ما هذه الصندوق و ما فیه ؟ فقال جبرئیل : یا حبیب الله فیه سر لایعطیه الا لمن یحبه فقلت : افتح له بابه . فقال : انا عبد ماءمور فاساءل ربک حتى یاءذن فى فتحه فساءلت فاذا النداء من قبل الله یا جبرائیل افتح بابه ففتحه فراءیت فیه الفقر و المرقعه فقلت یا سیدى و مولاى ما هذه المرقعه و الفقر؟ فنودیت یا محمد هذان اختر تهما لک و لامتک من الوقت الذى خلقتهما و لا اعطهما الا لمن احب و ما خلقت شى ء اعز منهما. ثم قال علیه السلام : قد اختار الله لى الفقر و المرقع فانهما اعز شى ء عنده فلبسها النبى صلى الله علیه و آله و توجه الله بها فلما رجع من المعارج البسها علیا علیه السلام باذن الله و امره فکان یلبسها و یرقعها بیده و رقعه حتى قال و الله لقدر رقعت و مدرعتى هذه حتى استحییت من راقعها و البسها بعده ابنه الحسن ثم الحسین ثم لبسها اولاد الحسین فلبسها واحد بعد واحد حتى اتصلت بالمهدى فهى معه مع سایر مواریث الانبیاء علیهم السلام  یعنى : در آن وقت که مرا به آسمانها سیر دادند، به بهشت وارد شوم ، قصرى از یاقوت قرمز در آن دیدم . جبرائیل درب آن قصر را براى من گشود، داخل شدم ، در آن جا، اطاقى از در سپید بود، وارد آن شدم ، صندوقى از نور را در آن جا دیدم که قفلى از نور بر آن نهاده بودند. از جبرائیل پرسیدم این صندوق چیست و چه چیز در آن است ؟ گفت : اى حبیب خدا، در این صندوق ، راز بزرگى است و خداوند، آنرا به هر کس دوست بدارد، عنایت مى فرماید. گفتم : قفل از آن بردار و درب آن را بگشا. گفت : من بنده اى تحت فرمان حقم ، از او بخواه تا اینکار را به من اجازت دهد. من از حضرت پروردگار، استدعا کردم خطاب آمد: اى جبرائیل درب صندوق را براى پیامبر برگشا. به فرمان عالى صندوق را بگشود، دیدم که در آن فقر و مرقع نهاده است گفتم : خداى من ، این مرقع و فقر چیست ؟ ندا آمد: اى محمد، این دو را آغاز براى تو و امت تو آفریده و برگزیده ام و تنها به کسانى که دوستشان بدارم ، عنایت خواهم کرد هرگز چیزى گرانمایه تر از این دو نیافریده ام ، پس از آن پیامبر گوید: خداوند متعال فقر و مرقع که عزیزترین چیزها نزد او است ، براى من انتخاب فرمود. بارى رسول خدا آن لباس ‍ عزت را به بر کرد و خداوند بر آن توجه فرمود و چون از معراج باز آمد، به فرمان خدا، آن را به على علیه السلام در پوشاند. على نیز آن جامه را بر تن مى کرد و به دست خویش بر آن وصله ها مى زد تا آنجا که وقتى گفت : آن قدر جبه خود را وصله در وصله دوخته ام که دیگر از روى وصال شرمنده ام . آن حضرت نیز پس از خود، آن جبه را به امام حسن بپوشاند، و پس از وى نوبت امام حسین شد و به همین ترتیب فرزندان حسین علیه السلام یکى پس از دیگرى آن را بر تن مى کردند تا بالاخره به حضرت مهدى علیهم السلام رسید وهم اکنون آن جامه عزت همراه با دیگر مواریث انبیاء خدا نزد آن حضرت است .

صاحب کتاب غوالى اللئالى پس از نقل این حدیث در حاشیه توضیح داده است بدانکه مقصود از خرقه و مرقع در این روایت ، نه خرقه اى است که میان اهل تصوف و عرفان مصطلح است ، زیرا که این کلمه نزد ایشان کنایه از امرى معنوى و عبارت از اخذ معنى و حقیقت از صاحب مقامى است که سالک پس از استعداد و اتصاف به صفات ارشاد و تخلق به اخلاق مرشد، از او مى گیرد، و به دیگر عبارت ، مقصود این گروه از اصطلاح ، خرقه همان مصاحبت و نسبت سالک است و لبس خرقه ، کنایه از اخذ و تلقى معنویت است که از معنى آن ، به فقر و از صورت آن، به خرقه تعبیر مى شود. به امیرالمؤ منین على علیه السلام منسوب است که فرمود: الشریعه نهر و الحقیقه بحر فالعلماء حول النهر یطوفون و الحکماء فى البحر للدر و یغوصون و العرفاء على سفن النجاه یسیرون شریعت نهر است و حقیقت دریا. علماء در اطراف نهر شریعت مى گردند، ولى حکما براى یافتن مروارید معنى در دریاى حقیقت زیر و زبد مى روند و در این میان ، عارفان ، سرنشینان ، کشتى نجات و رستگارى ، بر این دریا در سیر و حرکتند. قال على علیه السلام : الصوفى من لبس الصوف على الصفى و سلک طریق المصطفى و رفض الدنیا خلف القفاء و یستوى عنده الذهب و الحجر و الفضه و المدر و الا فالکلب الکوفى خیر من الف الصوفى یعنى : على علیه السلام فرمود: صوفى کسى است که از روى صفا باطن لباس ‍ پشمینه پوشد و راه مصطفى صلى الله علیه و آله را بپیماید و دنیا را پشت سراندازد و نزد او طلا و سنگ ، نقره و گل یکسان باشد، در غیر این صورت سگ کوفى از هزار صوفى بهتر است . بدان اى عزیز که لباس پشمینه پوشیدن و ترک دنیا گفتن صفت جمیع انبیاء و اولیاء از آدم تا خاتم بوده است . حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: علیکم بلباس الصوف تجدون حلاوه الایمان ، و قله الاکل تعرفون فى الاخره و ان النظر الى الصوف یورث التکفر و التفکر یورث الحمکه تجرى فى اجوافکم مثل الدم یعنى : شما را به پوشیدن لباس پشمینه سفارش مى نمایم ، که به وسیله آن شیرینى ایمان را خواهید چشید. و شما را که به خوردن توصیه مى کنم که بدان سبب در آخرت شناخته مى شوید. نظر کردن بر لباس پشمینه موجب تفکر، و ثمره تفکر حکمت است به نحوى که حکمت در درون شما همانند خون جریان مى یابد. فى نهج البلاغه ، قال امیرالمؤ منین علیه السلام : و قد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون صلى الله علیهما على فرعون و علیهما مدارع الصوف یعنى : حضرت موسى بن عمرن با برادرش هارون در حالیکه لباس پشمین بر تن داشتند، بر فرعون وارد شدند . در خبر است : جوعوا بطونکم و عطشوا اکبادکم و البسوا جلباب الحزن لعلکم ترون الله فى قلوبکم لانه لیس عند الله شى ء ابغض من بطن ملان یعنى : شکمهاى خود را گرسنگى و جگرهاى خود را تشنگى دهید ولباس حزن و اندوه بر تن کنید، شاید که خدا را در قلبهایتان ببینید، زیرا که نزد خداوند چیزى مبغوض تر از شکم پر نیست . در تفسیر مجمع البیان ، ذیل آیه شریفه ولا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون از حضرت باقر علیه السلام روایت شده است که : و یشتمل کل من قتل فى سبیل الله عزوجل سواء کان قتله بالجهاد الاصغر و بذل النفس طلبا لرضاء الله او بالجهاد الاکبر و کسر النفس و قمع الهوى بالریاضه یعنى : این آیه شریفه به نحو یکسان شامل هر کسى است که در راه خداى عزوجل کشته شود، چه آنکس که جان خود را براى رضاى خدا در جهاد اصغر از دست داده باشد، و چه آنکه در جهاد اکبر نفس خود را به وسیله ریاضت و نابود کردن خواهشهاى نفسانى شکسته باشد. اى عزیز! تصوف طریقه همه انبیاء و اولیاء است ، اما از آنجا که هر چیزى داراى ظاهرى و باطنى است ، تصوف نیز چنین است : مثل نماز که ظاهر آن حرکات رکوع و سجود و قرائت است و باطن آن توجه به معانى و ولایت ائمه طاهرین علیهم السلام است ، که این ولایت در جمیع ازمنه میان همه خلایق معهود بوده است ؛ و باطن تصوف نیز چیزى جز ولایت نیست .
اما همانطور که هر چیزى غالبا بر اثر مرور زمان حقیقت و معنویت خود را از دست مى دهد، تصوف نیز با گذشت زمان به تدریج حقیقت خود را که همان ولایت باشد از دست داده است ، و در میان مردم از آن جز ظاهرى باقى نمانده است . تصوف که همان طریق وصول الى الله است ، مخصوص ‍ اسلام نبوده است بلکه در همه ادیان وجود داشته است ، جز آنکه صورت کامل آن در اسلام به ظهور رسیده است ؛ تصوف چیزى جز شریعت نیست ، چنانکه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: الشریعه اقوالى و الطریقه افعالى و المعرفه راءس مالى و العقل اصل دینى و الحب اساسى و الشوق مرکبى و الخوف رفیقى و العلم سلاحى و الحلم صاحبى و التوکل ردائى و القناعه کنزى و الصدق منزلى و الیقین ماءواى و الفقر فخرى و به افتخر على سائر الانبیاء یعنى : سخنان من شریعت و افعال من طریقت و سرمایه من معرفت و ریشه دین من عقل و اساس من محبت و مرکت من شوق و رفیق من خوف و سلاح من علم و مصاحبم حلم و لباسم توکل و گنجم قناعت و منزلم صدق و جایگاه یقین و مایه افتخارم فقر است و به وسیله آن بر سایر انبیاء افتخار مى کنم . بعد از رسول خدا صلى الله علیه و آله خلافت غصب شد و امت از صراط مستقیم که ولایت امیرالمؤ منین علیه السلام منحرف شد، بالخصوص بعد از رحلت حضرت امیر علیه السلام که به امر معاویه آن حضرت را بر منابر لعن مى کردند، و هر کس به دوستى آن حضرت متهم مى شد خون و مالش مباح بود ولى در آن زمان ، عده معدودى از شیعیان ، که اهمیت حقیقت ولایت را دریافته بودند با استفاده از عناوین تصوف و صوفى که در زبان شرع نیز آمده بود، اما هنوز براى عوام مردم ناماءنوس بود، مردم را به ولایت امیرالمؤ منین علیه السلام و اولاد طاهرنیش دعوت کردند. از اینرو بود که گفتند هر کس ‍ داخل طریقت نشود، اعمالش قبول نیست و هر فرد مسلمان باید به قطب وقت سر بسپرد و سر طریقت راازو بگیرد تا اعمالش مقبول واقع شود، اگر سرش ‍ را که همان ولایت حضرت امیر علیه السلام بوده است فاش کند سرش ‍ مى رود و اعمال واجبه اش قبول نخواهد شد. مراد از طریقت ولایت حضرت امیر علیه السلام بوده است چنانکه در ذیل آیه شریفه و ان لو استقاموا على الطریقه لاسقیناهم ماء غدقا در اصول کافى وارد شده است که : سئل عن الصادق علیه السلام عن هذه الایه قال : یعنى لو استقاموا على ولایه امیرالمؤ منین على و اولاوصیاء من ولده علیهم السلام و قبلوا طاعتهم فى امرهم و نهیهم لاسقیناهم ماء غدقا یقول لاشربناهم فى قلوبهم الایمان و الطریقه هى الایمان بولایه على و الاوصیاء علیهم السلام یعنى : از حضرت صادق علیه السلام درباره این آیه سؤ ال شد و آن حضرت فرمود: یعنى : اگر بر ولایت امیرالمؤ منین على و اوصیاء از نسل او علیهم السلام استقامت ورزند و اطاعت از آنان را در امر و نهیشان بپذیرند به آنان آبى گوارا خواهیم نوشاند، یعنى قلبهایشان را از ایمان آبیارى خواهیم کرد و طریقت همان ایمان به ولایت على و اوصیاء او علیهم السلام مى باشد. حضرت امیر علیه السلام مى فرماید: لقد حملتکم على الطریق الواضح التى لایهلک علیها الا هالک من استقام ، فالى الجنه و من زل فالى النار و قال علیه السلام : رحم الله امراء سمع حکما فوعى حتى قال : رکب الطریقه الغراء و لزم المحجه البیضاءو قال علیه السلام : الزموا طرقتکم یعنى من شما را به راه و طریقت واضح و روشنى هدایت کردم که جز هلاک شونده در آن هلاک نمى شود، هرکس که در این طریقت استقامت ورزد به سوى بهشت ، و آنکه بغلزد به سوى دوزخ خواهد رفت و نیز فرمود: رحمت خداوند بر شخصى که حکمى را بشنود و آنرا بپذیرد، تا آنکه ، فرمود: چنین شخصى در طریقتى زیبا و درخشنده و راهى روشن گام مى زند و نیز آن حضرت فرمود: ملازم طریقت خود باشید درباره کلمه قطب نیز، عباراتى از حضرت امیر علیه السلام به ما رسیده است که در آن کلمه مزبور به کار رفته است . چنانکه در خطبه شقشقیه ، مى فرماید: و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى یعنى : درحالیکه او – ابوبکر – مى دانست که جایگاه من در خلافت همچون جایگاه محور در سنگ آسیا است و در جاى دیگر فرمود: انما انا قطب الرحى تدور على و انا بمکانى فاذا فارقته استحار مداره فاضطرب ثقالها یعنى : بدون تردید من همچون محور آسیا هستم که چون بر جاى خود هستم ، سنگ آسیا به دور من مى گردد.و اگر از آن جدا شوم در گردش خود سرگردان ، و حرکت سنگهایش مختل خواهد شد کلمه قطب مانند کلمه امام است که براى طریق ضلالت نیز به کار برده مى شود چنانکه آن حضرت مى فرماید: رایه ضلال قد قامت على قطبها و تفرقت بشعبها یعنى : پرچم گمراهى که بر محور و قطب آن برافراشته شد و شاخه هاى آن پراکنده گردید . بنابراین هر کس که به ولایت و امام وقت اتصال یافته باشد، قطب هدایت است واگر منقطع شود، و مردم را دعوت کند قطب ضلالت و گمراهى است . از اینرو  تصوف داراى ظاهرى و باطنى است ظاهر آن همان شریعت مصطفوى و باطن آن اتصال به ولى وقت یا اتصال به کسى است که او متصل به ولى وقت است ، و این همان دین حقه اسلام است ، که امیرالمومنین علیه السلام فرمود: ان الدین عند الله الاسلام و الاسلام هو التسلیم یعنى : دین در نزد خداوند اسلام است ، و اسلام چیزى جز تسلیم نیست . بنابراین اگر کسى به ولایت متصل نباشد، اگر چه ظاهر اعمالش نیز با شرع نبوى مطابقت کند، او را از اسلام و تصوف بهره اى نیست شیخ ابوسعید رحمه الله علیه که از بزرگان مشایخ است ، مى فرماید: التصوف ترک التکلف تو را بدتر از توئى تو نیست ، چون به خویشتن مشغول گشتى از خدا بازمانى . چنانکه رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمود: اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک یعنى : دشمن ترین دشمنان تو، نفس تو است که میان دو پهلویت قرار دارد و نیز در حدیث قدسى وارد شده است که وقتى سؤ ال شد: کیف الطریق الیک یعنى : راه بسوى تو چگونه است ؟ جواب آمد دع نفسک و تعال یعنى : نفس خود را رها کن ، و بیا یک قدم بر سر وجود بنه وان دگر بر در ودود بنه از شیخ ابوسعید رحمه الله علیه پرسیدند که صوفى کیست ؟ گفت : آنچه در سر دارى بنهى ، وآنچه در کف دارى ، بدهى و آنچه بر تو آید نرنجى . و نیز فرمود: این است و بس و این بر ناخنى توان نوشت که : اذبح النفس و الا فلا تشغل بترهات الصوفیه یعنى : نفس را سر ببر، و در غیر این صورت خود را به یاوه هاى صوفیه مشغول مساز . اى عزیز با تو گفتیم که جان و حقیقت دین محبت به اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه وآله به مقام ولایت است ، و تصوف چیزى جز این نیست ، جز آنکه بیگانگان از این معنا نیز ظاهرى از تصوف اختیار کرده ، و مدعى تصوف شده اند.  چنانکه شیخ ابوسعید رحمه الله علیه فرمود: کان التصوف حالا ثم صار قالا ثم ذهب الحال و القال و جاء الاحتیال یعنى : تصوف در ابتدا حال بود و سپس تبدیل به گفتار شد و آنگاه حال و گفتار از میان رخت بر بست و حیله و مکر جایگزین آن شد و نیز شیخ فرمود: این تصوف عزتى است در ذل و توانگرى است در دروشیى و خداوندى است در بندگى و زندگانى است در مرگ و شیرینى است در تلخى ، هر که در این راه درآید و در این راه بدین صفت نرود، هر روز سرگردان تر بود . دانستن راه دین شریعت باشد گر در عمل آورى طریقت باشد ور علم و عمل جمع شود با اخلاص مى دان به یقین که آن حقیقت باشد در راه طلب اگر تو نیکو باشى فرمانده این سراى نه تو باشى اول قدم آن است که او را طلبى آخر قدم ، آن است که با او باشى لیس التصوف ان یلاقیک الفتى و علیه من خلق الثیاب مرقع ان التصوف ملبس متعارف و انما ضحکها زور و مختلق یا رب باک و لیکن لادموع له و رب ضاحک سن ما به رمق  تصوف آن نیست که کسى را در جامه کهنه مرقعى بىنند بلکه تصوف لباس ساده و متعارفى است که آدمى در آن خداى ترس و خاضع باشد، اگر خنده اى بر لبش نقش بندد ظاهرى وساختگى باشد ولى اندرونش از خوف خدا در سوز و گداز باشد آرى،چه بسیارند آنها که بى اشکى در گریه وبکائند وچه بسیارند که به ظاهر متبسمند ودر باطن رمقى در آنها باقى نمانده است. عارف رومى گوید: الجوهر فقر و سوى الفقر عرض و الفقر من العالم لب و غرض العالم کله خداع و غرور الفقر شفاء و سوى الفقر مرض  تصوف آن است که از هر چه جز خداى تبرى جویند، و خویشتن از ما سوى الله خالى سازند . در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر کوته نظر مباش که در سنگ گوهر است کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگین عزت بدان کنند که پر مشک از فراست در مدرسه وجود و در حجره تن نه ذوق نوشتن و نه میل خواندن نه کاسه نه کوزه و نه فرزند و نه زن باید آموخت شرح تجرید از من

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=125

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند