شرح فقراتی از دعای «سیفی» معروف به «حرزیمانی»

«بسم الله الرحمن الرحیم، اللهم انى احمدک و انت للحمد اهل على ما اختصصتنی به من مواهب الرغائب و اوصلت الى من فضائل الصنایع(۱)

چون هر موجودی در ابتدای وجود خصائصی دارد که آن خصائص مختص اوست و در دیگری یافت نمی شود، لذا ابتدا پروردگار را بر نعمی که از خصائص مختص به خود او است ستوده است. و چون انسان، قبل از وجود، به هیچ وجه من الوجوه شایسته هیچگونه لطفی از سوی خداوند نیست لذا این نعمتها را به مواهب تعبیر کرده است زیرا که همه دادن بلاعوض را گویند. نعمت وجود نیز چون در ابتدا بلاعوض بود از آن به «مواهب» تعبیر شده است. و به مضمون :«…. کل حزب بما لدیهم فرحون» (۲)

۱- به نام خداوند رحمن و رحیم. بار الهی – ترا می ستایم و تو شایسته حمد و ستایشی از آن مطلوبی که به من اختصاص دادی و از آن برتریهایی از صنایع خود که مرا بدانها رسانیدی.
۲- «هر گروه به آنچه در نزد خود دارد خوشحال است.» قرآن کریم سوره روم آیه ۳۲

 چون رغبت انسان به امور خاصه خودش بیش از رغبت او به امور مشترک است، لهذا از آن نعمتهای اختصاصی به «رغائب» تعبیر فرموده است. – آنچه حضرت حق بعد از نعمت هستی عطا فرمود نعمت وجود انبیاء است که توحید انسان بوسیله آنها کامل می شود، لذا بعد از آن نعمتهای اختصاصی، رسیدن به فضائل صنایع حق را که وجود انبیاء باشد شکر گفته است، و چون بعد از متابعت انبیاء، انسان دارای ملکات حسنه می شود. لهذا زان پس شکر ملکات حسنه را به جای آورده است و از آنرو که بر آن ملکات مالکیت و سلطنت و ولایت دارد به «اولیتنی به»(۱) تعبیر فرموده است. و چون صفات حمیده از مواهب رحمن است و نه حاصل کسب انسان، لذا از این معنی به «من احسانک الی» (۲) تعبیر کرده است. و پس از آنکه انسان دارای صفات حمیده شد وجود این صفات سبب حسن گمان و ظن او می شود.

۱- «مرا نسبت به آن ولایت بخشیدی»
۲- از احسان و نیکویی نو نسبت به من»

لذا فرمود: «و بوأتنى به من مظنه الصدق»(۱) یا «مظنه العدل» که هر دو یکی است «و انلتنی به من متنک الواصله الى»(۲) ـ به حکایت عبارت اخیر بر اثر برخورد به «کاملی است که انسان در این دنیا با بعضی از فیوضات مواجه می شود . چون از ذکر نعم فارغ شد خواست بیان کند که رفع مضار نیز نعمتی و احسانی است لذا از آن به: «و احسنت الى من اندفاع البلیه عنى» (۳) که به معنی رفع موانع است تعبیر کرده است. – بعد از آنکه انسان دارای ملکات حمیده و اوصاف جمیله شد به توفیق برای به کار بردن آنها نیازمند است لذا فرمود: «و التوفیق لى و الاجابه لدعائی»(۴)، و چون پس از حصول توفیق برای به فعل آوردن ملکات بالقوه کارهای نیکی از او سر می زند که محتاج به اجابت است نعمت اجابت دعا را شکر گزارده است، و چون اول مرتبه که انسان در مقام عبادت بر می آید به مضمون «ما للتراب و رب الارباب»(۵) در میان است و بعدی در مقام، لذا از این معنی به لفظ «انادیک» (۶) تعبیر کرده است: «حین انادیک داعیاً.» (۷). چون به عبادت پرداخت کم کم آثار بشریت به مقام محو می رسد و غلبه ذکر بر ذاکر ظاهر و ذکر بر او مستولی می شود، لاجرم، صفات بشریت «محق» (۸) و صفات جمالی و جلالی بر او غالب می شود و به مضمون: «ان العبد یتقرب الی بالنوافل فکنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده الذی یبطش به» (۹)، از مقام بعد به مقام قرب و از مقام «انیّت» به مقام «واحدیت» می رسد و از این معنی تعبیر فرمود است به: «و انا جیک راغباً.» (۱۰). و چون در ابتدای امر بسا هست که قلب ذاکر در حین ذکر متوجه مذکور نیست و او خود را با مشقت به ذکر واداشته است لذا به «داعیاً»(۱۱) تعبیر کرده است و چون بعد از غلبه ذکر بر باطن ذاکر، از مقام غیبت به شهود و از بعد به قرب در می آید، لذا به «اناجیک»(۱۲) تعبیر فرموده است، و چون بالاخره کار به جایی می رسد که اگر بخواهد از مقام ذکر خود را فارغ سازد و اندکی هم به لوازم بشریت بپردازد به عسر و قسر می افتد به مضمون: «اشغلینی یا حمیرا» (۱۳) لذا به «اناجیک راغبا» تعبیر کرده است، یعنی اینکه این نجوی از شدت میل و رغبت نفس است. چون بعد از آنکه ذکر بر باطن مستولی شد کم کم از قلب بقالب و از باطن به ظاهر سرایت می کند، به مضمون سخنی که امام علیه اسلام درباره شخصی نمازگزار فرمود: «لو خشع قلبه لخضعت جوارحه» (۱۴)، از این حقیقت به: «و  ادعوک ضارعاً متضرعاً مصافیا» (۱۵) تعبیر کرده است. و لنعم ما قال:

۱- «و بوسیله آن مرا در جایگاه صدق قرار دادی»
۲ – «و بوسیله آن مرا به احسانهایی که به من فرموده بودی رسانیدی»
۳- «او بر من نیکوئی کردی و بلا و مصیبت را از من دور فرمودی»
۴ – «و توفیق در کارهایم و اجابت دعایم»
۵ – «خاک کجا و پروردگار پروردگاران کجا؟»
۶- «ترا می خوانم و صدا می زنم»
۷ – «وقتی که در حال دعا ترا صدا می زنم»
۸- به معنی«محو» است.
۹- «به درستی که بنده از طریق نوافل به من نزدیک می شود. پس من گوش او می شوم که با آن می شنود و چشم او می شوم که با آن می بیند و دست او می شوم که با آن عمل می کند.»

۱۰ – «برغبت با تو نجوی می کنم.»
۱۱ – «در حالیکه می خوانم و دعا می کنم».
۱۲ – «با تو نجوی می کنم.»
۱۳ – «ای حمیرا مرا سرگرم ساز» ضرب المثلی است در زبان عرب
۱۴- « اگر قلب او خاشع بود اعضاء بدنش خضوع داشتند»
۱۵ – «و تو را در حال خضوع و زاری و صفا و خلوص می خوانم»

عشق ز اول رخنه در تن می‌کند
خور ز روزن خانه روشن می‌کند

و چون این دعوت ثانوی بالکل از هواهای نفسانی و خیالات طبیعی پاک است و دعوت بالتمام از روی خلوص است لذا عرض می کند: «و ادعوک ضارعاً متضرعاً مصافیا» (۱). و چون پس از آنکه سالک به مجاهده پرداخت و به مکاشفاتی رسید و صفات شیطانی او به صفات رحمانی بدل شد گویا به مرحله ای می رسد که امید وصول به مقصود بر او غالب می شود لهذا عرض می کند «و حین ارجوک راجیا».(۲) و و چون هر قدمی که سالک بر می دارد و هر مرتبه ای را که به دست می آورد غیر از قدم و مرتبه اول، و حالات و صفات لازمه او غیر از صفات و حالات مرتبه اول است. لذا در عبارت فوق جمله فعلیه به کار رفته است که دلالت بر تجدد و حدوث دارد. و چون اصل رجاء سالک که به منزله بال او است باید مداوم باشد از آن تعبیر به نحو اسم نمود که «راجیا» باشد، حاکی از آنکه اگر چه رجاء اول می رود و رجاء ثانی می آید، اما اصل رجاء که عبارت از ملکه رجاء است دارای دوام و ثبات است. و چون سالک در ابتدای امر که در مرتبه علم الیقین است، طالب مطلوب است و خبری از او ندارد مگر به آثار، بعد از سلوک و رسیدن به مرتبه شهود عین الیقین برایش حاصل می شود، می فرماید: «فاجدک فی المواطن کلها لی جارا» (۳) و «مواطن» ملک و ملکوت را شامل است یعنی سالک به مرتبه «و هو معکم اینما کنتم» (۴) توجه می یابد. و لنعم ما قال:

۱- «ترا با تضرع و زاری و خلوص نیت میخوانم.»
۲- «و در حالیکه به تو امید بسته ام، و چه امید بستنی.»
۳- «پس تو را همه جا در کنار خود می یابم.»

۴ – «و هر جا که باشید. او با شما است.»

گفته‌ای من با شـمایم روز و شب
یک زمان غـافـل مـباشید از طلب

پس باین نسبت به تو همسایه ایم
تو چو خورشیدی و ما چون سایه ایم

پس بدهای معطی بی مایگان
از ره رحمت حق هـمسایگان

عرض می کند «فی المواطن» که جمع محلی بالف و لام است یعنی که در این حال در جمیع مواطن تو را می یابم. و لنعم ما قال:

در هر چه بنگرم تو نمودار بوده ای
ا‌ی نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای

از این قرب و نزدیکی به «جار» (۱) تعبیر کرده است و چون ممکن است دو نفر با یکدیگر همسایه باشند، ولی فاصله ای نیز در میان باشد که اسباب غیبت شود. لذا عرض می کند: «جاراً حاضراً حفیا بارا» (۲) یا «جاری اللصیق»(۳) «حفی» عبارت از میل قلبی است و چون ممکن است که به ملاحظاتی و نه بر اساس حت قلبی به دیگری احسان و نیکی کند. لذا «حفیا» را بر «بارا» مقدم داشته است، یعنی اینکه نیکیهای تو از محبت قلبی سرچشمه گرفته است. «و فی الامور ناصراً و ناظرا و ما النصر الا من عند الله» (۴)، و لنعم ما قال: «و ان اسلمتنی اناتک لقائد الامل و المنی»(۵). و چون ممکن است کسی دیگری را یاری کند ولی خود حاضر نباشد خواسته است این مرتبه را بیان کند که در حین یاری به امور من ناظری. در حدیث است: «بعینی ما یتحملون من اجلی» (۶)

۱-  «همسایه»
۲ – «همسایه ای حاضر و بسیار اکرام کننده و نیکوکار»
۳- «همسایه نزدیک و پهلو به پهلوی من»
۴ – «و در همه کارها یاری دهنده و شاهدی و یاری و کمک جز از سوی خداوند نیست.»
۵ – «اگر تسلیم من شوی ترا به آرزوها و خودبینی‌ات مسلط خواهم کرد.»
۶- آنچه را به خاطر من تحمل می‌کنند میبینم.»

 و چون گویا در حین سلوک، خطرات و هواجس نفسانی و عثرات و زلاتی نیز ملازم وجود سالک است لذا در مقام ذکر این نعمت بر آمده است که تو آن لغزشها را عفو می کنی: «و للخطایا و الذنوب غافراً و للعیوب ساترا» (۱)، «غفر» و «ستر» هر دو یک معنی دارد جز آنکه غفران در مورد معاصی و عیوب معنوی و «ستر» در مورد عیوب صورت و ظاهری به کار می رود.

۱- «بخشنده خطاها و گناهان و پوشاننده عیبها و زشتی ها»

« و لم تعلم لک مائیه و ماهیّه» (۱). فرق میان «مائیت» و «ماهیت» در آن است که مقصود از ماهیت، تمام حقیقت انواع محققه می باشد، مثل آنکه پرسیده می شود: ماهیت آب و نار چیست؟ اما مائیت اشاره به مفهومی از مفاهیم ماهیت دارد. عقل و نفس صاحب ماهیت است، اما در جواهر ماهیت نیست بلکه ماتیت است. ماهیت انـواع محصله است «…فتکون للاشیاء المختلفه مجانسا» (۲) که لازمه آن مائیت و ماهیت است. و چون اشیاء محدود و محبوسند و به اندازه دریچه خود مشاهده می کنند، به این سبب قدرت مشاهده او را ندارند «ان الله سبعین الف حجاباً» (۳)، از اینرو عرض می کند: «و لم تعاین اذ حبست الاشیاء على العزائم المختلفات. و لا خرقت الاوهام حجب الغیوب الیک.» (۴) مثل پیغمبر (ص) که حجابها برای او پاره شد «فظننت ان الخلق ماتوا و ذهب نفسی» (۵) «فاعتقد منک محدوداً فی عظمتک» (۶) ممکن نیست زیرا که اشیاء محبوسند. «لا یبلغک بعدالهمم و لاینالک غوص القطن ولاینتهی الیک بصر الناظرین فی مجد جبر وتک» (۷)

۱ – «برای تو ماتیت و ماهیتی شناخته شده نیست.»
۲- «تا هم جنسی اشیاء مختلف باشی»
۳ – «به درستی که برای خداوند هفتاد هزار حجاب و پرده است.»
۴- «و چون اشیاء محبوس در اراده های مختلف هستند، لذا تو دیده نمی شوی، و اوهام را یاری دریدن پرده های غیب برای وصول به حضرت تو نیست.»
۵- «پس گمان بردم که خلق مرده اند و نفس من از میان رفته است.»
۶- «اعتقاد من بر آن است که محدود در عظمت حضرت تو هستم.»
۷ – «دست همتای بلند به دامان تو نمی رسد، و ادراک عمیق زیرکان و فرزانگان را یارای رسیدن به تو نیست، و دیده بینندگان قادر به دیدن تو در عظمت جبروتت نمی باشند.»

سپس فرمود: «ارتفعت عن صفه المخلوقین صفات قدرتک و علا عن ذکر الذاکرین کبریاء عظمتک فلا ینقص ما اردت ان یزداد و لایزداد ما اردت ان ینتقص».(۱) یعنی اینکه «ارتفعت عن صفه المخلوقین عن الکثافات» (۲)، قوت و قدرت تو موکول به وجود اعصاب و اراده تو محتاج به احاله خواطر نیست. اشاعره در بارۀ صفات حق منکر بالمره هستند. (۳)

لعن الله المعتزله ارادوا ان یوحدوا الله فالحدوا و ارادوا ان یصفوه بالعدل فـاوهنوا سلطانه. متاع گل دار مناسب لأهله.(۴) تلاش انسان در باره ذکر عظمت خداوند به جایی نمی رسد، او بزرگتر از آن است که او را بتوان ذکر کرد. قدرت آدمی محدود و متناهی است، کاری را می خواهد انجام دهد، ولی نمی تواند، و کاری را نمی خواهد انجام دهد اما انجام می شود. «و لا ضد شهدک حین فطرت الخلق»(۵). «فطر» به معنی شکافتن است و مقصود از آن «خلق» عالم اجسام است و نه عالم مجردات، چنانکه خداوند می فرماید: «… الا له الخلق و الامر…».(۶) و نیز «یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی» . (۷) یعنی روح که از جمله مجردات است از عالم خلق نیست بلکه از عالم امر است.

«و لاند حضرک حین براءت النفوس. کلت الالسن عن تفسیر صـفتک و انحسرت العقول عن کنه معرفتک وکیف یوصف کنه صفتک یا رب و انت الله الملک الجبار القدوس» (۸). و آنگاه بر اوصاف او چنین می افزاید: «الذی لم تزل ازلیاً ابدیاً سرمدیا».(۹)

۱ – «وصفات قدرت تو از صفت مخلوقین فراتر رفته است، و بزرگی عظمت تو از آنچه که در ذکر و یاد صاحبان ذکر می گنجد برتر می باشد. پس آنچه را که تو زیاد شدن آنرا اراده فرموده ای، نقص نپذیرد، و آنچه را که تو نقص آنرا اراده فرمودهای زیادت قبول نکند.»
۲ – «از صفت مخلوقین که ملازم یا کثافات می باشد، فراتر می باشی.»
۳- مقصود از این کلام، انکار اشاعره در زمینه وحدت صفات و ذات حق می باشد.
۴- خداوند لعنت کند معتزله را که اراده توحید خدا را کردند، پس ملحد و کافر شدند، و خواستند خدا را به عدل توصیف کنند، پس مقام سلطنت او را خوار و کوچک کردند، که کالا و اشیاء هر خانه متناسب با اهل آن است.»
۵ – « و ضدی نبود تا شاهد تو در آفریدن خلق باشد.»
۶ – « و آگاه باشید که خلق و امر از آن اوست.» آیه ۵۴، سوره اعراف، قرآن مجید
۷- «از تو در باره روح سؤال می کنند، بگو که روح از امر پروردگار من است.» آیه ۸۵، سوره الاسراء، قرآن مجید.
۸ – «و نظیر و مثلی برای تو نبود تا وقتی که تو نفوس را آفریدی حضور داشته باشد. در تفسیر صفت تو زبان از سخن باز ایستاده و عقلها از درک کنه معرفت تو باز ماند، پروردگارا کنه صفت تو چگونه قابل توصیف است و حال آنکه تو خداوند پادشاه جبّار منزهی.»
۹- « کسی که همواره ازلی و ابدی و سرمدی است.»

و از مقام قدوسیت هرگز تنزل نکردی، زیرا که همیشه ازلی بوده ای، از اینرو کسی به درک ذات تو قادر نیست، و جز ادراک ناقصی از صفات و افعال تو میسر نمی باشد. کان الله و لم یکن . معه شیء و الآن کماکان. ازلیت عین ابدیت است، و این دو، یک صفت بیش نیستند. «هو الأول و الآخر» و مراد از ازل، فوق زمان و دهـر بـودن است. برای متغیرات زمان وجود دارد. نسبت ثابت به متغیر دهر است و از نسبت ثابت به ثابت به سرمد تعبیر می شود.

«دائماً فی الغیوب وحدک لاشریک لک لیس فیها احد غیرک ».(۱) او همیشه در عالم عماء است. سابق آن لاحق ندارد، همه یکی است. عاقل باید در مرتبه معقول باشد تا ادراک میشر شود، و در حالیکه خداوند در غیب غیوب است چگونه تعقل او ممکن می شود. «و لم یکن اله سواک، حارت فی بحار ملکوتک عمیقات مذاهب التفکیر».(۲) اشاره به آن است که لاغیر زیرا که ملک به منزله قطره ای است از دریای ملکوت، یا عکسی است از او و یا شعاعی است از نور او. و چون هر صورت ملکی نوعی ملکوت خاص خود را دارا است، لذا از عالم ملکوت به لفظ «بحار»(۳) تعبیر شده است. چنانکه خداوند می فرماید: «و آن من شیء الا عندنا خزائنه….»(۴) و نیز «… سبحان الذی بیده ملکوت کل شیء…»(۵) حضرت رسول (ص) ضمن موعظه خویش برای «قیس» فرمود: «اعلم ان لکل ملک ملکوت و لکل دنیا آخره و لکل موت حیوه» (۶) هر فکری که در این دریای ملکوت تعمق کند متحیر می شود، مگر وقتی که انسان بر آن محیط شود،که در این حال عنوانش مشاهده خواهد بود.

۱ – «همیشه در پرده های غیبی، شریکی برای تو نیست، و در آنجا غیر از تو کسی نیست.»
۲- «معبودی جز تو نیست، در دریاهای ملکوت تو طرق و مذاهب تفکر حیران شده اند.»
۳- «دریاها»
۴- آیه ۲۱ سوره حجر، قرآن مجید: «هیچ چیز نیست مگر آنکه خزائن آن نزد ما است.»
۵ – «و منزه است آن کس که ملکوت هر چیز به دست او است.» آیه ۸۳ سوره بس
۶ – «بدان که برای هر صورت ملکی، صورتی ملکوتی وجود دارد، و برای هر دنیایی، آخرتی، و برای هر مرگی، حیاتی است.»

«تواضعت الملکوت لهیبتک.» (۱) شایسته است که سه اصطلاح «خوف» و «خشیت» و «هیبت» را از یکدیگر تمیز دهیم. «خشیت» برای علماء است که از تلوین قلب می ترسند. از این می ترسند که اخلاق الله در آنها زائل شود. مقام «هیبت» مقام خاص الخاص است. خوف حضرت مجتبی (ع) «لهول المطلع» (۲) بود. در مقام هیبت، مراد از ملوک، ملوک حقیقی باشد. «و عنت الوجوه بذله الاستکانه لک لعزتک .(۳) اگر چه «لکل وجهه هو مولیها.» (۴) اما در مقام قهاریت، غیر از وجه حق، دیگر وجوهی باقی نمی ماند «…کل شیء هالک الأ وجهه…» (۵) ضمیر به شیء بر می گردد. فانی شدن وجوه در مقام قهاریت آنست که جز وجه الله که سایر وجوه در مقابل او خاضع اند، وجهی باقی نمی ماند. «و انقاد کل شیء لعظمتک» (۶) مقام عظمت همان مقام احاطه است: «کل دابه هـو اخـذ بناصیتها(۷) و این مقام تسبیح و تنزیه است: «الاشیء الا الله(۸) در این حال سالک، حق را بر همه چیز محیط و در همه چیز ساری می بیند. «و استسلم کل شیء لقدر تک» (۹) انقیاد و استسلام مانند میت است. از این رو بنابر وجهى استسلام فـوق رضـا است. «استلسم کل شیء لقدرتک» معنایش این است که در مقام تنفیذ قدرت تو، همه اشیاء همچون مرده اند و در این مقام فانی هستند.

معانی جملگی در لفظ ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید

«و خضعت لک الرقاب وکل دون ذلک تخبیر اللغات. فـضـل هـنا لک التـدابـیـر فـی تصاریف الصفات.» (۱۰) اختلافات عالم ملک ناشی از عقول عرضیه است، اما اختلافات ملکوت مستند به صفات الهی می باشد.

۱- «و پادشاهان در برابر هیبت تو فروتنی کردند.»
۲ – «از هول قیامت»
۳- «و چهره ها با ذلت خضوع در برابر عزت تو، خوار شدند»
۴- «او است که گرداننده هر چهره ای است.»

۵ – «همه اشیاء در حال هلاک و فنا هستند، مگر صورت و چهره او.» سوره قصص آیه ۸۸
۶ – «همه اشیاء در برابر عظمت تو منقاد و مطیع گشتند.»
۷- «زمام امور هر جنبنده ای به دست او است.»
۸- « چیزی جز خدا نیست.»
۹ – «و همه چیز تسلیم قدرت تو می باشد.»
۱۰ – «گردنها برای تو خاضع شدند، و زیبائیهای الفاظ و لغات عاجز از بیان غیر از آن است، پس تدبیرها در مقام ظهور صفات حیران و سرگردان شدند.»

 عزرائیل مظهر «ممیت» است، اسـرافـیـل مـظهر «محیی»، میکائیل مظهر «رزاق» و شیطان مظهر «مضل» می باشد. بنابراین لازمه صفات حق، تداوم مظاهر آن یعنی جبرائیل و اسرافیل و عزرائیل و شیطان در عالم می باشد، و اینجا است که عقل آدمی حیران می شود. حتی برخی از انبیاء نیز در مقام مناجات با حق چنین پرسیده اند: «یا رب لم تخلق الخلق ثم تمیتهم؟» یعنی: پروردگارا چـرا خـلق را می آفرینی و سپس آنان را می میرانی؟ و این مطلب اشاره به این حقیقت است که عقل آدمی عاجز از درک کنه صفات حق می باشد. «فمن تفکر فی ذلک طرفه الیـه حسیرا».(۱) تفکر عبارت است از حرکت از مقدمه بسوی نتیجه، که این در حقیقت دو حرکت است. ابتدا انسان از نتیجه اجمالی بسوی مقدمات و قیاسات می رود، سپس از مقدمات مزبور بسوی نتیجه تفصیلی حرکت می کند. تفکر آدمی ممکن است پیرامون عالم ملک یا عالم ملکوت باشد.

«و عقله مبهوتاً و تفکره متحیراً اسیراً».(۲) تفکر، سیر و حرکت است، و اسارت محبوس و ممنوع و ساکن بودن است. در این حال فکر فاقد حرکت است، یعنی عقل در مقام تفکر اسیر می شود. «اللهم لک الحمد حمداً کبیراً کثیراً دائماً متوالیاً متواتراً».(۳)

تواتر در مورد اشیاء کثیر الافراد استعمال می شود، و چون نعمتها در مقام کثرت است، پس حمد من نیز متواتر است: حمد در مقام نفس، حمد در مقام عقل، حمد در مقام بدن، و بالاخره حمد در مقام تمام نعمتهای ظاهری و باطنی. و توالی به این معنی است که حتی اگر یک حمد هم باشد، همان یکی هم انقطاع ندارد. «متسقاً متسعاً». (۴) منسق به معنی جمع است، یعنی این حمد متواتر اگر چه در این عالم تعدد دارد، ولی نظر به عالم معنی جمع است و یک حمد بیش نیست. پس نظر به این عالم دارای کثرت و نظر به آن عالم دارای وحدت است. «مستوثقاً» یعنی بر این جمعیت میثاق گرفته شده و جزء فطرت من شده است.

۱ – «پس کسی که در آن اندیشه کرد، چشمش حسرت زده بسوی او بازگشت نبود.»
۲ – «و عقل او مبهوت و اندیشه اش سرگردان و اسیر شده.»
۳- «بار الهی! حمد و ستایش برای او است، ستایشی عظیم و زیاد و همیشگی و پی در پی و فراوان.»
۴- «مجتمع و منظم و گسترده.»

 وقتی خداوند می فرماید: «… و قد اخذ میثاقکم….»(۱) یعنی اینکه جزء فطرت شما است و زائل نمی شود. «یدوم و یتضاعف و لا یبید غیر مفقود فی الملکوت و لا مطموس فی المعالم.» (۲) . چون امور فطری دائمی هستند و زوالی ندارند، لذا وقتی می خواهند از قوه به فعل آیند ناچار تعدد و تزاید پیدا می کنند، و محال است که فطرت نابود شود. تمام عالم ملک عکس و نشانه عالم ملکوت است، لذا اگر انسان واقعاً بخواهد حمد کند و حمدش ملکوتی باشد، جمیلی در این عالم نیست که بتواند او را حمد کند، بلکه هر چه هست عکس آنجا است. حمدی که انسان می کند باید برای منشأ و مبدأ صفات ملکوتی باشد که در این عوالم طمس نمی شود، «فانظر الى آثار رحمه الله» . پس در حمد، حقیقت عالم ملکوت را باید حمد گفت، زیرا حمد ، ند هیچگاه از آن عالم منقطع نمی شود، و خدا را حمد می کنیم بر بصیر بودن که باید مراد بصر و بینائی ملکوتی باشد.

قوامی که برای جواهر می بینیم نسبت به اعراض است و الأجواهر نیز دارای قوام نیستند، و از اینجا صفت قیمومیت حق را کشف می کنیم. و لنعم ما قال :

خلق را چون آب دان صاف و زلال
و انـدر آن تابان صفات ذوالجلال

خـوب رویـان آیـنـه خـوبی او
حسن ایـشـان عکس مـه روئی او

پادشاهان مظهر شـــاهی او
عـــــــــــارفان مـــــرآت آگــاهی او

تمام عالم در حقیقت معالم صفات ملکوتی حضرت حق است. «و لا منتقص فی العرفان» (۳) نه اینکه صرفاً با توجه به علم به محسوسات بگوئیم او «بصیر» است. این غلط است که تنها بصر ملکی را مشاهده کرده و آنرا به حضرت حق نسبت دهیم. پس معلوم گشت که این حمد در عرفان غیر منتقص است. «فلک الحمد على مکارمک التی لاتحصى فی اللیل اذ ادبر والصبح اذا اسفر و فی البر و البحار».(۴)

۱ – قرآن کریم، سوره الحدید، آیه ۸ «و محققا از شما عهد، و میثاق گرفت
۲- «چنین حمدی در ملکوت دوام می باید و دو چندان می شود و نابود و گم نمی شود، و در میعادگاه محو نمی شود»
۳- «و در عرفان و شناسایی نقش نمی پذیرد.»
۴- «پس تمام حمد برای بزرگواریهای تو است، که در شب هنگامیکه پشت نماید، و در روز هنگامی که روشنی بخشد، و در خشکی و دریاها، چنین ستایشی قابل شمارش نیست.»

در غالب تعبیرات اخبار و روایات، از عالم ملکوت به «بحار» و از عالم ملک به «بر» تعبیر شده است: «یا رب البراری و البحار» (۱) زیراکه عالم ملکوت به مثابه دریاهایی است که رشحه ای از آنها به این عالم می رسد. و چون این عالم، عالم ظلمت و وحشت است از آن به «بر» و «فیافی»(۲) تعبیر شده است. در واقع در عالم بر، حمد آدمیان ناقص است، ولی در عالم بحار، غیر از حمد چیز دیگر و کار دیگری ندارند. «و الغـدو والأصال»،(۳) حقیقت «غدق» اول ظهور و تابش نور فیض است، و «آصال» عبارت از غروب و عود است، که اشاره به بدو وجود و ختم آن می باشد. «والعشی و الابکار» (۴) «عشی» و «ابکار» در واقع حکایت نفس است و اول طلوع روح. اینکه «عشی» را مقدم بر «ابکار» داشت، از آنرو است که برای انسان ابتدا «عشی» است و شخص در مقام ظلمت نفس می باشد، تا آنکه در او نفخ روح شود و طلعت صبح روح برای او پدیدار گردد. «والظهیره»(۵) که ابتدای رجوع است، نماز پیغمبر اکرم (ص) در معراج، نماز ظهر بود: «و کان الشمس فی نصف النهار»(۶) زیرا که معنی نماز، مقام تقرب و حضور عندالله است. اول حقیقی نصف النهار، یعنی قبل از زوال نماز معنی ندارد. زیرا که این مقام فنا . است و در این مقام، شخص از خود خبر ندارد. وقت واقعی نماز هنگام زوال است، که اول عالم صحو است. در این هنگام است که برای هدایت خلق رجوع می کند، و اول نمازی است که به جای می آورد.

«و الاسحار»(۷)، زیرا که سحر حالتی است بین ظلمت و نور : و «اقم الصلوه لدلوک الشمس الى غسق اللیل و قرآن الفجر ان قرآن الفجر کان مشهوداً» (۸) از ابتدای رجوع از مبدأ او را حمد میکند تا به این عالم برسد که عالم عشی و شب است.  ثانیاً می خواهد خلق را به مبدأ دعوت کند که ابتدای ظهور مقدمات رفتن شب و آمدن نور است.

۱ – «ای پروردگار خشکیها و دریاها.»
۲ – «بیانان ها»
۳- «بین طلوع فجر و طلوع خورشید، و بین عصر و مغرب»
۴- «شب و صبحه»
۵ – هنگام ظهره»
۶- «و خورشید در نصف النهار قرار داشت.»
۷- «و سحرگاهان»
۸ – « وقت زوال آفتاب تا اول تاریکی شب نماز را به پا دار، و نماز صبح را نیز به جای آور که در حقیقت مشهود نظر فرشتگان است». قرآن کریم، سوره اسراء، آیه ۷۸، 

 «و فی کل جزء من أجزاء اللیل و النهار».(۱) مقصود از «لیل» نفس و غرض از «نهار» روح است، که هر کدام از آنها دارای اجزایی هستند. همانگونه که شب دوازده قسمت می شود، نفس آدمی نیز دوازده جزء دارد: پنج حش ظاهر و پنج حس باطن و دو قوه باعثه و محرکه که گاهی آنها را قوای شوقیه و نزوعیه نیز می گویند. «نهار» هم که روح باشد، همین قوا را به نحو اشد دارد، که از آن تعبیر به چشم و گوش و کلیه و جوارح معنوی می شود. چنانکه پیغمبر اکرم (ص) در باره اویس قرنی فرمودند: «انی اشم رائحه الرحمن من قبل الیمن(۲)

«اللهم بتوفیقک قد احضرتنی النجاه» یعنی اینکه خداوندا نجات و رستگاری من نیز به توفیق تو است، چنانکه فرمود: «کلکـم هـالک الأمـن اهتدیته» (۳) و نـیـز خـداونـد می فرماید: «…و لکن الله حبب الیکم الایمان…..»(۴) چنانکه حضرت ایوب تنها یک آن به خود واگذاشته شد که این خطره باو دست داد و خاک در دهان خویش ریخت. «و جعلتنی منک فی ولایه العصمه» و مرا در حصن حصین ولایت عصمت خود قرار دادی. از اینرو است که انبیاء را «عاصم» (۵) نمی گوئیم، بلکه آنها را «معصوم» می خوانیم، یعنی اینکه دیگری آنها را حفظ کرده است. «فلم ابرح منک فی سبوغ نعمائک و تتابع الآئک محروساً لک فرد الرد و الامتناع» (۶) مقصود از حراست، پاسبانی کردن و منع از ورود دزد است. «محفوظاً لک فی المنعه و الدفاع عنى.» (۷) تابلا و مصیبت نیامده است حراست میکند و چون آمد حفظ می کند.

۱ – «و در هر جزئی از اجزاء شب و روز»
۲- «به درستی که بوی رحمن از جانب یمن به مشام من می رسد.»
۳- همه شما در حال هلاکتید، مگر کسی که من او را هدایت کنم»
۴- «اما خداوند ایمان را در نزد شما محبوب ساخت»  سوره حجرات آیه ۷
۵ – «نگاهدارنده و حفظ کننده»
۶- « من همواره در معرض ریزش و نزول پی در پی نعمتهای تو هستم و مرا به لطف خود از رد و امتناع محفوظ نگاه می‌داری.»
۷- «مرا از بلاها محفوظ می‌داری و آنان را از من دفع می‌کنی.»

برهان مطلب: «و لم تکلفنی فوق طاقتی و لم ترض عنى الا طاعتی.»(۱) سپس می فرماید: «فانک انت الله الذی لا اله الا انت لم تغب و لا تغیب عنک غائبه و لا تخفى علیک خافیه و لن تضل عنک فی ظلم الخفیات ضاله انما امرک اذا اردت شیئاً ان تقول له کن فیکون (۲)

«اللهم انی احمدک فلک الحمد مثل ما حمدت به نفسک و اضعاف ما حمدک به الحامدون(۳) هر کس به قدر خود حمل می کند، مثل عقل اول و عقل دوم و نفوس کلیه و جزئیه اما وقتی می گوئیم: «ما حمدت به نفسک به حمدی اشاره می کنیم که جامع جمیع حمدها است.

«لم اعدم عونک و برک و احسانک و خیرک لی طرفه عین منذ انزلتنى دارالاختبار و الفکر و الاعتبار (۴) مقصود از احسان: «الاحسان ان تعبد ربک کانک تراه و ان لم تکن تراه فانه پراک.» (۵) و غرض از «خیر» آخرت و منظور از «اختبار» ظهور بواطـن است: «و اخرجت الارض اثقالها» (۶) و نیز: «و لتغربلن غربله(۷) زیرا که قوای درونی باید به فعلیت برسد.

حـق نـماید از بـلا غربالتان
تا شود ظاهر همه احـوالـتـان

می کند غربال تا پاکت کند
پاک از خاشاک و از خاکت کند

و مقصود از تفکر، اندیشیدن در مصنوع و پی بردن به صانع است، و در نتیجه «لتنظر فیما اقدم الیک لدار القرار» (۸)

۱ – «مرا فوق توانم تکلیفی نمیکنی و جز طاعت از من چیزی نمیپذیری»
۲ -«پس بدون تردید تو آن خداوندی هستی که هیچ معبودی جز تو نیست، غایب نشدی و هیچ امر مخفی و پنهانی در برتو غایب و پوشیده نیست و در تاریکی پوشیدگیها هیچ چیز از نظر تو گم نمی شود. امر تو چنان است که وقتی چیزی را اراده کنی و بگویی «باش» می شود.»
۳- «خداوندا ترا ستایش میکنم آنچنان که تو خویش را ستایش میکنی و بسیار افزون از ستایش ستایشگران »
۴- «از آن هنگام که مرا به خانه دنیا که سرای آزمایش و فکر و عبرت آموزی است فرود آوردی یک چشم به هم زدن باری و نیکی و احسان و خیر خود را از من فرو نگذاشتی»
۵ – «احسان آن است که پروردگارت را به گونه ای عبادت کسی که گوئی او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو رامی بیند.»
۶ – «زمین اشیاء سنگین خود را بیرون می ریزد.» سوره زلزله آیه ۲
۷- «و غربال می شوید، آنهم چه غربال شدنی»
۸- « تا بنگری در آنچه برای خانه قرار و سکون (آخرت) به تو تقدیم می کنم.»

«فانا عتیقک یا الهی من جمیع المضال و المضار و المصائب و المعائب و اللوازب و اللوازم و الهموم التی قد ساورتنی فیها الغموم بمعاریض اصناف البلاء و ضروب جهد القضاء و لا اذکر منک الا الجمیل و لم ارمنک الا التفضیل.» (۱)

آنچنان مستغرق عشقم که تیر
نرم تر آید به چشمم از حریر

عشق من بر ناوک و پیکان و تیر
شد فزون از نقل و از پستان شیر

«خیرک لی شامل» (۲) که مقصود از خیر وجود است، و به دنبال آن صنع است «و صنعک بی کامل» یعنی صنعت تو در خلقت من کامل است: «احسن کل شیء خلقه»(۳)، و آنگاه عرض می کند: «و لطفک لی کافل».(۴)

«و فضلک علی متواتر یعنی فضل تو بر من بسیار زیاد است. و نعمک عندی متصله.» (۵) زیراکه قوای طبیعی قابل بقاء نیست و باید به نحو متصل به آن مدد برسد. «و ایا دیک لدى متظاهره» (۶)، تظاهر به معنای غلبه است، و مقصود آن است که بدون تعب اسباب صوری و معنوی را برای من فراهم می آوری. «لم تخفر لی جواری» (۷) ، خفره به معنی عهد و ذته است. «و صدقت رجائی و صاحبت اسفاری و اکرمت احضاری و حققت آمالی و شفیت امراضی و عافیت منقلبی و مثوای و لم تشمت بی اعدائی.» (۸) اثر بلاهای روح در درجه اشد است، چونکه کل واصل روح است، و اثر در قلب حاصل می شود که گفته اند: «جراحات اللسان اشد من الرماهی(۹) «و رمیت من رمانی»(۱۰) رمیت از باب تنازع است.

۱- «خداوندا! من آزاد شده تو هستم، از جمیع گمراهیها و زیانها و مصیبتها و عیوب و شدائد و اندوههایی که در آن غمها در شکل انواع بلاها و فضاهای تعب انگیز الهی مرا احاطه کرده اند. از تو جز نیکی و زیبایی را به یاد نمی آورم و جز لطف و فضل از تو ندیده ام.»
۲ – «خیر تو شامل حال من است.»
۳- «هر چیز را در زیباترین شکل آن بیافرید.»
۴ – «لطف تو کفیل جمیع امور من است.»
۵ – «نعمتهای تو در نزد من پیوسته و مدام است.»
۶ – «تمام اسباب و وسائل را برای من آماده کرده ای.»
۷- « وعهد و ذمّه خود را از من بریء و دور نکرده ای.»
۸ – «امید مرا تصدیق نمودی و در سفرهایم مصاحب من بودی و در حضر نیز مرا گرامی و بزرگ داشتی و آرزوهای مرا محقق ساختی و امراض مرا شفا بخشیدی و هر گونه سکون و حرکت مرا با عافیت همراه کردی و مانع شماتت و سرزنش دشمنانم بر من شدی.»
۹- «جراحات زبان بر قلب آدمی شدیدتر از جراحات تیر است.»
۱۰ – «هر کس که بسوی من تیر انداخت تو سویش تیر انداختی.»

 «بسوء» (۱۱) متعلق به هر دو است، «و کفیتنی شر من عادانی، فحمدی لک واصب(۱۲) و اصب به معنی واجب است. «و ثنائی لک علیک متواتر.» (۱۳) و چون ثناء به لسان است ممکن نیست، زیرا که وجود همیشه حامد است. «دائم من الدهر الى الدهره(۱۴) چونکه دهر فوق زمان است و در بین عوالمی هست، پس حمد و ثنای من از دهری به دهر دیگر یعنی نشأه ای به نشاه می باشد.

«بالوان التسبیح لک» (۱۵) یک مرتبه تسبیح، تسبیحی است که عوام می کنند و آن تنزیه خداوند از جسم و مکان و … می باشد، مرتبه دوم از تسبیح آن است که حق متعال از داشتن صفت تنزیه شود «و من وصفه فقد قرنه.» (١۶) چنانکه اشاعره اوصاف حق را زائد بر ذات او می دانند. مرتبه سوم یا نوع سوم از تسبیح که متعلق به مخلصین است عبارت است از منزه دانستن حق از تنزیه، چنانکه کمل عرفاء از تسبیح خویش نیز تسبیح کنند. نه خارج است نه داخل، نه زمان دارد و نه بی زمان است، و نه مکان دارد و نه بی مکان است. حمد نیز همچون تسبیح دارای مراتب و انواعی است. گاهی انسان وسائط را می بیند و خدا را حمد می کند، و در مرتبه دوم، آدمی حق را در وسائط و وسائط را در حق می بیند و حمد می کند که این همان مقام جمع است که انسان وحدت را در کثرت و کثرت را در وحدت مشاهده می کند. و مرتبه سوم مشاهده حق است بدون دیدن وسائط، که این همان مقام حضرت ابراهیم است که فرمود «لیس لى الیک حاجه علمه حسبی بحالی(۱۷) «والتحمید و التمجید»
«خالصاً لذکرک(۱۸) غرض من از یاد تو نفس تذکر است.

۱۱- « به بدی.»
۱۲- « مرا از شر کسانی که با من دشمنی ورزیدند کفایت کردی، پس ستایش و حمد تو بر من واجب است.»
۱۳  « ثنای من بر تو پی در پی و بسیار است.»
۱۴- « و ثنای من بر تو، از نشإه ای به نشاءه دیگر، پیوسته است.»
۱۵- « بانواع تسبیح ها و تنزیه ها برای تو.»
١۶- « و هر کس که او را وصف کرد، او را قرین چیزی قرار داد.»
۱۷- « مرا بسوی تو حاجتی نیست، بلکه علم او به حال من مرا کفایت می کند.»
۱۸- « خالص و تنها برای یاد تو»

«و مرضیاً لک بـناصع التوحید.» (۱) به نحوی که هیچگونه شائبه شرک در آن نباشد. «الشرک اخفى من دبیب النمل على الصخره الصماء فی اللیله الظلماء.» (۲) و آنگاه مـی افـزایـد: «و اخـلاص التفرید.» (۳) توحید و تفرید دو مرتبه متفاوتند. غرض از توحید وصول به این معناست که حق متعال آن وجود واحدی است که «لا جزء له و لا ماهیه له و لا صفه زائده له.» (۴) اما تفرید عبارت از آن است که دیگر شخص در میان نباشد، و از این رو مقام تفرید بالاتر از مقام توحید است. «و امحاض التمجید و التحمید بطول التعبد و التعدید(۵) مقصود از « تعدید» عده قرار دادن است. چنانکه فرمود: «الذی جمع مالا و عدده.» (۶) آنگاه عرض می کند: «لا یبلغک بعد الهمم و لا ینالک غوص الفطن.» (۷) یعنی رسیدن به تو، هر چند که همت بلند باشد، ممکن نیست. فهم آدمی بر دو قسم است. یک قسم آن مبتنی بر فطانت قوه قدسیه است، که در این نوع از فهمیدن نیازی به برهان و استدلال وجـود نـدارد. چنانکه انبیاء نیازی به برهان نداشتند، و فقط برای آگاه کردن مردم بود که برهان می آوردند… قسم دوم مبتنی بر فطانت قوه عقلی است که احتیاج به استدلال دارد که ملا می فرماید: پای استدلالیان چوبین بود – پای چوبین سخت بی تمکین بود.

۱- « آنگونه که مورد رضای تو باشد، با توحیدی خالص.»
۲- « شرک از راه رفتن مورچه بر سنگ سیاه در شب تاریک. پنهان تر است.»
۳- « و خالص نمودن اعتقاد به منفرد و یکی بودن تو.»
۴- « نه جزئی و نه ماهیتی و نه صفتی زائد بر دانش برای او نیست
۵- « و خالص گرداندن تمجید و ستایش تو، به طول بندگی و دوام و تعدد آن.»
۶- « و مالی را گرد آورد و آنرا شمارش کرد.» سوره همزه – آیه ۲
۷- «بلندی هشها و کنجکاوی زیرگیها را به تو دسترس نیست.»

جلد ۱ کتاب نشان ازبی نشانها

دانلود کتاب نشان از بی‌نشان‌ها

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=31642

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند