عرفان و تصوف مبحثی که در ادامه‌ی بخش چهارم از کتاب نشان از بی نشان ها که در رابطه با رسائل مرحوم آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی است؛ مرحوم عارف الهی آیت الله علی مقدادی اصفهانی پرداخته است به مسأله‌ی عرفان و تصوف از دیدگاه آیت الله نخودکی اصفهانی که با یکدیگر در متن ذیل می‌خوانیم.

عرفان و تصوف

کلیات مفاهیم عرفان و تصوف آیت الله نخودکی مقدادی

در کتاب «عوالی اللئالی» آمده است که از حضرت علی علیه السلام پرسیدند معنی تصوف چیست؟ فرمود: «التصوف مشتق من الصوف و هو ثلثه احرف، ص ـ واو – فاء؛ فالصاد صبر و صدق و صفاء، و الواو ورد و ود و وفاء و الفاء فقر و فرد و فناء.»
تصوف از کلمه «صوف» اشتقاق یافته و مرکب از سه حرف صاد ـ واو – فاء است؛ حرف صاد، کنایه از صبر و صدق و صفا و حرف واو اشاره به ورد و ود و وفاء و حرف فاء نمایشگر فقر و فرد و فناء است.

از حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم روایت شده است که فرمود:
« لما اسرى بی الى السماء و دخلت الجنه، رأیت فی وسطها قصراً من یاقوته حمراء، فاستفتح لى جبرائیل بابه فدخلت القصر فرأیت فیه بیتاً من دره بیضاء فدخلت البیت فرأیت فی وسطه صندوقاً من نور مقفل بقفل من نور فقلت یا جبرائیل ما هذه الصندوق و ما فیه؟ فقال جبرئیل : یا حبیب الله فیه سر لا یعطیه الألمن یحبه فقلت: افتح له بابه، فقال: انا عبد مأمور فاسأل ربک حتى یأذن فی فتحه فسألت الله فاذا النداء مـن قـبل الله یا جبرائیل افتح بابه ففتحه فرأیت فیه الفقر و المرقعه فقلت یا سیدی و مولای ما هذه المرقعه و الفقر؟ فئودیت یا محمد هذان اختر تهما لک و لامتک من الوقت الذی خلقتهما و لا اعطیهما الألمن احب و ما خلقت شیء اعز منهما، ثم قال علیه السلام : قد اختار الله لی الفقر و المرقع فانهما اعز شیء عنده فلبسها النبی صلى الله علیه و اله و توجه الله بها فلما رجع من المعارج البسها علیا علیه السلام باذن الله و امره فکان یلبسها و یرقعها بیده رقعه حتى قال و الله لقدر رفعت مدرعتی هذه حتى استحییت من رافعها و البسها بعده ابنه الحسن ثم الحسین ثم لبسها اولاد الحسین فلبسها واحد بعد واحد حتى اتصلت بالمهدی فهی معه مع سایر مواریث الانبیاء علیهم السلام.»
یعنی : «در آن وقت که مرا به آسمانها سیر دادند، به بهشت وارد شدم، قصری از یاقوت قرمز در آن دیدم. جبرئیل درب آن قصر را برای من بگشود، داخل شدم، در آن جا، اطاقی از در سپید بود، وارد آن شدم، صندوقی از نور را در آن جا دیدم که قفلی از نور بر آن نهاده بودند. از جبرئیل پرسیدم این صندوق چیست و چه چیز در آن است؟
گفت: ای حبیب خدا، در این صندوق، راز بزرگی است و خداوند، آنـرا بـه هـر کس دوست بدارد، عنایت می فرماید. گفتم: قفل از آن بردار و درب آن را بگشا. گفت: من بنده ای تحت فرمان حقم، از او بخواه تا این کار را به من اجازت دهد. من از حضرت پروردگار، استدعا کردم خطاب آمد: ای جبرائیل درب صندوق را برای پیامبر برگشا. بفرمان عالی صندوق را بگشود، دیدم که در آن «فقر و مرقع» نهاده است. گفتم: خدای من، این مرقع و فقر چیست؟ ندا آمد: ای محمد، این دو را از آغاز برای تو و امت تو آفریده و برگزیده ام و تنها به کسانی که دوستشان بدارم، عنایت خواهم کرد. هرگز چیزی گرانمایه تر از این دو نیافریده ام. پس از آن پیامبر گوید: خداوند متعال فقر و مرقع که عزیزترین چیزها نزد او است برای من انتخاب فرمود. باری رسول خدا آن لباس عزت را به بر کرد و خداوند بر آن توجه فرمود و چون از معراج باز آمد، به فرمان خدا، آن را به على علیه السلام در پوشاند. علی نیز آن جامه را بر تن میکرد و به دست خویش بر آن وصله ها می زد تا آنجا که وقتی گفت: آنقدر جبه خود را وصله در وصله دوخته ام که دیگر از روی وصال شرمنده ام. آن حضرت نیز پس از خود، آن جبه را به امام حسن بپوشاند و پس از وی نوبت امام حسین شد و به همین ترتیب فرزندان حسین علیه السلام، یکی پس از دیگری آن را بر تن می کردند تا بالاخره به حضرت مهدی علیهم السلام رسید و هم اکنون آن جامه عزت همراه با دیگر مواریث انبیاء خدا نزد آن حضرت است.»

صاحب کتاب «غوالی اللئالی» پس از نقل این حدیث در حاشیه توضیح داده است: «بدانکه مقصود از خرقه و مرقع در این روایت، نه خرقه ای است که میان اهل تصوف و عرفان مصطلح است، زیرا که این کلمه نزد ایشان کنایه از امری معنوی و عبارت از اخذ معنی و حقیقت از صاحب مقامی است که سالک پس از استعداد و اتصاف به صفات ارشاد و تخلق به اخلاق مرشد، از او می گیرد و به دیگر عبارت، مقصود این گروه از اصطلاح «خرقه» همان مصاحبت و نسبت سالک است و لبس خرقه، کنایه از اخذ و تلقی معنویت است که از معنی آن، به «فقر» و از صورت آن، به «خرقه» تعبیر می شود.» (۱)

۱ – انتقال مرقع در حدیث فوق نیز کنایه از امری معنوی است، اما چون مقام ولایت کلیه قبل از خلقت عالم برای

به امیرالمؤمنین على علیه السلام منسوب است که فرمود: « الشریعه نهر و الحقیقه بحر فالعلماء حول النهر یطوفون و الحکماء فی البحر للدر یغوصون و العرفاء على سفن النجاه یسیرون»
یعنی :‌ «شریعت نهر است و حقیقت دریا. علماء در اطراف نهر شریعت می گردند، ولی حکما برای یافتن مروارید معنی در دریای حقیقت زیر و زبر می روند و در این میان، عارفان، سرنشینان کشتی نجات و رستگاری، بر این دریا در سیر و حرکتند.»

قال على علیه السلام: « الصوفى من لبس الصوف على الصفى و سلک طریق المصطفى و رفض الدنیا خلف القفاء و یستوى عنده الذهب و الحجر و الفضه والمدر والا فالکلب الکوفى خیر من الف الصوفی.»
یعنی: علی علیه السلام فرمود : «صوفی کسی است که از روی صفای باطن لباس پشمینه پوشد و راه مصطفى صلى الله علیه و آله را بپیماید و دنیا را پشت سر اندازد و نزد او طلا و سنگ، نقره و گل یکسان باشد، در غیر این صورت سگ کوفی از هزار صوفی بهتر است.»

بدان ای عزیز که لباس پشمینه پوشیدن و ترک دنیا گفتن صفت جمیع انبیاء و اولیاء، از آدم تا خاتم، بوده است.
حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: «علیکم بلباس الصوف تجدون حلاوه الایمان، و قله الأکل تعرفون فی الآخره، و ان النظر الى الصوف یورث التفکر و التفکر یورث الحکمه و الحکمه تجرى فی اجوافکم مثل الدم.»
یعنی: «شما را به پوشیدن لباس پشمینه سفارش می نمایم،که بوسیله آن شیرینی ایمان را خواهید چشید. و شما را به کم خوردن توصیه می کنم که بدان سبب در آخرت شناخته می شوید. نظر کردن بر لباس پشمینه موجب تفکر، و ثمره تفکر حکمت است، به نحوی که حکمت در درون شما همانند خون جریان می یابد.

پیغمبر صلى الله علیه و آله و امیرالمؤمنین و سایر ائمه علیهم السلام ثابت بوده است، لذا در رابطه میان آنان بر خلاف رابطه میان مرشد و سالک، موضوع اخذ معنی و تخلق به اخلاق مرشد و وصول به مرتبه کمال مطرح نیست، و انتقال موقع از یک امام به امام بعدی صرفاً حاکی از چگونگی توالی ظهور مقام ولایت کلیه علویه است.

فی نهج البلاغه، قال امیرالمؤمنین علیه السلام: «و قد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون صلى الله علیهما على فرعون و علیهما مدارع الصوف.» یعنی: «حضرت موسی بن عمران همراه با برادرش هارون در حالیکه لباس پشمین بر تن داشتند بر فرعون وارد شدند.

در خبر است : «جوعوا بطونکم و عطشوا اکبادکم و البسوا جلباب الحزن لعلکم ترون الله فی قلوبکم. لانه لیس عند الله شیء ابغض من بطن ملان.»
یعنی : «شکمهای خود را گرسنگی و جگرهای خود را تشنگی دهید و لباس حزن و اندوه بر تن کنید، شاید که خدا را در قلبهایتان ببینید، زیرا که نزد خداوند چیزی مبغوض تر از شکم پر نیست.»

در تفسیر مجمع البیان، ذیل آیه شریفه «ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»(۱)، از حضرت باقر علیه السلام روایت شده است که: «و یشتمل کل من قتل فی سبیل الله عز و جل سواء کان قتله بالجهاد الاصغر و بذل النفس طلباً لرضاء الله او بالجهاد الأکبر وکسر النفس و قمع الهوى بالریاضه.»
یعنی: «این آیه شریفه به نحو یکسان شامل هر کسی است که در راه خدای عز و جل کشته شود، چه آنکس که جان خود را برای رضای خدا در جهاد اصغر از دست داده باشد، و چه آنکه در جهاد اکبر نفس خود را بوسیله ریاضت و نابود کردن خواهشهای نفسانی شکسته باشد.»

۱ – آیه ۱۶۹، سوره آل عمران، قرآن مجید

ای عزیزا تصوف طریقه همه انبیاء و اولیاء است، اما از آنجا که هر چیزی دارای ظاهری و باطنی است، تصوف نیز چنین است. مثل نماز که ظاهر آن حرکات رکوع و سجود و قرائت است و باطن آن توجه به معانی و ولایت ائمه طاهرین علیهم السلام است، که این ولایت در جمیع ازمنه میان همه خلایق معهود بوده است؛ و باطن تصوف نیز چیزی جز ولایت نیست. اما همانطور که هر چیزی غالباً بر اثر مرور زمان حقیقت و معنویت خود را از دست می دهد، تصوف نیز با گذشت زمان بتدریج حقیقت خود را که همان ولایت باشد از دست داده است، و در میان مردم از آن جز ظاهری باقی نمانده است. تصوف که همان طریق وصول الى الله است، مخصوص اسلام نبوده است بلکه در همه ادیان وجود داشته است، جز آنکه صورت کامل آن در اسلام به ظهور رسیده است. تصوف چیزی جز شریعت نیست، چنانکه رسـول خـدا صلى الله علیه و آله فرمود: «الشریعه اقوالی و الطریقه افعالی و المعرفه رأس مالی و العقل اصل دینی و الحب اساسی و الشوق مرکبى و الخوف رفیقی و العلم سلاحی و الحلم صاحبى و التوکل ردائی و القناعه کنزى و الصدق منزلى و الیقین مأوای و الفقر فخری و به افتخر على سائر الانبیاء.»
یعنی : «سخنان من شریعت و افعال من طریقت و سرمایه من معرفت و ریشه دین من عقل و اساس من محبت و مرکب من شوق و رفیق من خوف و سلاح من علم و مصاحبم حلم و لباسم توکل و گنجم قناعت و منزلم صدق و جایگاهم یقین و مایه افتخارم فقر است و بوسیله آن بر سایر انبیاء افتخار میکنم.»

بعد از رسول خدا صلى الله علیه و آله خلافت غصب شد و امت از صراط مستقیم که ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام است منحرف شد، بالخصوص بعد از رحلت حضرت امیر علیه السلام که به امر معاویه آن حضرت را بر منابر لعـن می کردند و هر کس به دوستی آن حضرت متهم می شد خون و مالش مباح بود ولی در آن زمان، عده معدودی از شیعیان که اهمیت حقیقت ولایت را دریافته بودند با استفاده از عناوین تصوف و صوفی، که در زبان شرع نیز آمده بود، اما هنوز برای عوام مردم نامأنوس بود، مردم را به ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام و اولاد طاهرینش دعوت کردند. از اینرو بود که گفتند هر کس داخل طریقت نشود اعمالش قبول نیست و هر فرد مسلمان باید به قطب وقت سر بسپرد و سر طریقت را از او بگیرد تا اعمالش مقبول واقع شود، اگر سرش را که همان ولایت حضرت امیر علیه السلام بوده است فاش کند سرش می رود و اعمال واجبه اش قبول نخواهد شد. مراد از طریقت، ولایت حضرت امیر علیه السلام بوده است، چنانکه در ذیل آیه شریفه .« و ان لو استقاموا على الطریقه لاسقیناهم ماء غدقاً(۱).
در اصول کافی وارد شده است که: سئل عن الصادق علیه السلام عن هذه الآیه قال: «یعنى لو استقاموا على ولایه امیرالمؤمنین على والاوصیاء من ولده علیهم السلام و قبلوا طاعتهم فی امرهم و نهیهم لاسقیناهم ماء غدقا یقول لاشربناهم فی قلوبهم الایمان و الطریقه هی الایمان بولایه على و الاوصیاء علیهم السلام.»
یعنی: از حضرت صادق علیه السلام در باره این آیه سؤال شد و آن حضرت فرمود: یعنی: «اگر بر ولایت امیرالمؤمنین على و اوصیاء از نسل او علیهم السلام استقامت ورزند و اطاعت از آنان را در امر و نهیشان بپذیرند به آنان آبی گوارا خواهیم نوشاند، یعنی قلبهایشان را از ایمان آبیاری خواهیم کرد، و طریقت همان ایمان به ولایت علی و اوصیاء او علیهم السلام می باشد.»

۱- آیه ١۶، سوره جن، قرآن مجید

حضرت امیر علیه السلام می فرماید: «لقد حملتکم على الطریق الواضح التی لا یهلک علیها الا هالک، من استقام قالی الجنه و من زل فالى النار، و قال علیه السلام: «رحم | الله امرأ سمع حکماً فوعى حتى قال: رکب الطریقه الغراء و لزم المحجه البیضاء، و قـال علیه السلام: «الزاموا طریقتکم»
یعنی: «من شما را به راه و طریقت واضح و روشنی هدایت کردم که جز هلاک شونده در آن هلاک نمی شود، هر کس که در این طریقت استقامت ورزد بسوی بهشت، و آنکه بلغزد بسوی دوزخ خواهد رفت. و نیز فرمود: رحمت خداوند بر شخصی که حکمی را بشنود و آنرا بپذیرد، تا آنکه فرمود: چنین شخصی در طریقتی زیبا و درخشنده و راهی روشن گام می زند. و نیز آن حضرت فرمود: ملازم طریقت خود باشید.»

درباره کلمه «قطب» نیز، عباراتی از حضرت امیر علیه السلام به ما رسیده است که در آن کلمه مزبور به کار رفته است. چنانکه در خطبه شقشقیه می فرماید: «و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحی» یعنی : «در حالیکه او ـ ابوبکر – می دانست که جایگاه من – من در خلافت همچون جایگاه محور در سنگ آسیا است. و در جای دیگر فرمود: «انما انا قطب الرحى تدور على و انا بمکانی فاذا فارقته استحار مداره فاضطرب ثقالها.» یعنی: «بدون تردید من همچون محور آسیا هستم که چون بر جای خود هستم سنگ آسیا به دور من می گردد. و اگر از آن جدا شوم در گردش خود سرگردان و حرکت سنگهایش مختل خواهد شد. کلمه قطب مانند کلمه امام است که برای طریق ضلالت نیز به کار برده می شود. چنانکه آن حضرت می فرماید: «رایه ضلال قد قامت على قطبها و تفرقت بشعبها.» یعنی: «پرچم گمراهیی که بر محور و قطب آن برافراشته شد و شاخه های آن پراکنده گردید.»

بنابراین هر کس که به ولایت و امام وقت اتصال یافته باشد، قطب هدایت است، و اگر منقطع باشد و مردم را دعوت کند قطب ضلالت و گمراهی است.

از اینرو تصوف دارای ظاهری و باطنی است. ظاهر آن همان شریعت مصطفوی و باطن آن اتصال به ولی وقت یا اتصال به کسی است که او متصل به ولی وقت است،. و این همان دین حقه اسلام است، که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «ان الدین عند الله الاسلام و الاسلام هو التسلیم.» یعنی: «دین در نزد خداوند اسلام است، و اسلام چیزی جز تسلیم نیست. بنابراین اگر کسی به ولایت متصل نباشد، اگر چه ظاهر اعمالش نیز با شرع نبوی مطابقت کند، او را از اسلام و تصوف بهره ای نیست.»

شیخ ابوسعید رحمه الله علیه که از بزرگان مشایخ است می فرماید: «التصوف ترک التکلف، تو را بدتر از توئی تو نیست، چون به خویشتن مشغول گشتی از خدا بازمانی.» چنانکه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک.» یعنی: دشمن ترین دشمنان تو، نفس تو است که میان دو پهلویت قرار دارد. و نیز در حدیث قدسی وارد شده است که وقتی سؤال شد: کیف الطریق الیک.» یعنی: «راه بسوی تو چگونه است؟» جواب آمد: «دع نفسک و تعال» یعنی: «نفس خود را رها کن، و بیا.»

یک قدم بر سر وجود بنه
وان دگـر بـر در ودود بـنه

از شیخ ابوسعید رحمه الله علیه پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت: آنچه در سر داری بنهی، و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نرنجی. و نیز فرمود: این است و بس و این بر ناخنی توان نوشت که: اذبح النفس و الأفلا تشغل بترهات الصوفیه» یعنی: «نفس را سر بیر، و در غیر این صورت خود را به یاوه های صوفیه مشغول مساز.»

ای عزیز با تو گفتیم که جان و حقیقت دین محبت به اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و تسلیم به مقام ولایت است، و تصوف چیزی جز این نیست، جز آنکه بیگانگان از این معنا نیز ظاهری از تصوف اختیار کرده و مدعی تصوف شده اند. چنانکه شیخ ابوسعید رحمه الله علیه فرمود: «کان التصوف حالاً ثم صار قالاً ثم ذهب الحال و القال و جاء الاحتیال.» یعنی : «تصوف در ابتدا حال بود و سپس تبدیل به گفتار شد و آنگاه حال و گفتار از میان رخت بر بست و حیله و مکر جایگزین آن شده و نیز شیخ فرمود: «این تصوف عزتی است در دل و توانگری است در درویشی و خداوندی است در بندگی و زندگانی است در و ، در مرگ و شیرینی است در تلخی، هر که در این راه درآید و در این راه بدین صفت نرود، هر روز سرگردانتر بود.»

دانستن راه دیـن شـریعت باشد
گر در عمل آوری طریقت باشد

ور علم و عمل جمع شود با اخلاص
می‌دان به یقین که آن حقیقت باشد

***

در راه طـلب اگر تو نیکو باشی
فرمانده ایـن سـرای نـه تو باشی

اول قـــدم آن است که او را طلبی
آخـر قـدم آن است که با او باشی

***

لیس التصوف ان یلاقیک الفـتی
وعـــــــلیـه مـن خـلق الثــیاب مـرقع

ان التصوف ملبـس مــــــــتعارف
یخشى الفـتى فـیه الاله و یخضع

السـن یـضحک و الاحشاء یحترق
و انـمـا ضـحکها زور و مـختلق

یا رب باک و لیکـن لادمـوع له
و رب ضاحک سـن مـا بـه رمـق(۱)

۱ – ترجمه ابیات : تصوف آن نیست که کسی را در جامه مرقع کهنه ای بینند.
بلکه تصوف، لباس ساده و متعارفی است که آدمی در آن، خدای ترس و خاضع باشد.
اگر خنده ای بر لبش نقش بندد، ظاهری و ساختگی باشد ولی اندرونش از خوف خدا در سوز و گداز باشد.
آری، چه بسیارند آنها که بی اشکی در گریه و بکائند و چه بسیارند که به ظاهر متبسمند و در باطن رمقی در آنها باقی نمانده است.

عارف رومی گوید:

الجـوهر فقر و سـوى الفـقـر عـرض
و الفــقــر مـن العـالم لت و غـرض

العــــالـم کلــــه خـــــداع و غـــرور
الفـقـر شـفاء و سـوى الفـقـر مـرض(۱)

۲ – ترجمه ابیات: فقر، جوهر است و هر چه جز فقر، عرض است
فــــــــقر، لُب است و عــــــــــرض از هستی جهان، یکسره نیرنگ و فریب است
و در این میان، شفای هر بیماری فقر است و جز آن، همه درد است.

على بن سهل اصفهانی گفته است:

« تصوف آن است که از هر چه جز خدای تبری جویند و خویشتن از ما سوى الله خالی سازند.»

در چشمت از حقیر بود صورت فقیر
کوته نظر مباش که در سنگ گوهر است

کیمختِ نافه را که حقیر است و شوخگین
عزت بدان کنند که پرمشک از فراست

***

در مدرسه وجـود و در حجره تن
نه ذوق نوشتن و نه میـل خـوانـدن

نه کاسه نه کوزه و نه فرزند و نه زن
باید آموخت «شرح تجرید» از من

جلد ۱ کتاب نشان ازبی نشانها

لینک کوتاه
https://www.nabavi.co /?p=31597

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند