“آمدم تا جان ببازم ، دست چیست ؟
مست کز سیلی گریزد مست نیست”
آمدم تا جان ببازم ، دست چیست ؟
مست کز سیلی گریزد مست نیست
خود مکافات دو دست فرشیام
حق برویاند دو بال عرشیام
تا بدان پر ، جعفر طیاروار
خوش بپرم در بهشتستان یار
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ
اندر آن دست دگر بگرفت تیغ
دست من پر خون به دشت افکنده به
مرغ عاشق ، پر و بالش کنده به
کیستم من ، سرو باغ عشق حی
سرو بالد چون ببری شاخ وی
سروش اصفهانی » گزیده اشعار
“در رثای شهیدان دشت نینوا و حضرت امام حسین علیه السلام و اهل بیت “
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین
میسود روی خویش به پای امام دین
گفت ای فدای اکبر تو جان صد چو آن
گفت ای نثار اصغر تو جان صد چو این
عون و محمد آمده از بهر عون تو
فرمای تا روند به میدان اهل کین
فرمود کودکند و ندارند حرب را
طاقت ، علی الخصوص که با لشکری چنین
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شام
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین
این یک پی قتال ، دوانید از یسار
وان یک پی جدال برانگیخت از یمین
بر این یکی ز حیدر کرار مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیار ، آفرین
گشتند کشته هر دو برادر به زیر تیغ
شه را نماند جز علی اکبر کسی معین
عباس نامدار چو از پشت زین فتاد
گفتی قیامت است که مه بر زمین فتاد
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف
در یاد حلق تشنهی سلطان دین فتاد
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک
زان پس میان دایرهی اهل کین فتاد
افتاد بر یسار و یمین ، لرزه عرش را
چون هر دو دست او ز یسار و یمین فتاد
فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر
آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد
آمد امیر تشنه لبانش به سر، دوان
او را چو کار با نفس واپسین فتاد
بر روی شاه، خنده زنان جان سپرد و گفت
خرم کسی که عاقبتش این چنین فتاد
بودش به گاهواره یکی در شاهوار
دری به چشم خرد و به قیمت بزرگوار
چون شمع صبح ، دیدهاش از گریه بیفروغ
چشمش چو ماه یک شبه ، از تشنگی نزار
بیشیر مانده مادر و کودک لبش خموش
پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمه سار
شد سوی خیمه ، طفل گرانمایه برگرفت
آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار
رحمی به تشنه کامی من گر نمیکنید
باری کنید رحم برین طفل شیر خوار
تیری زدند بر گلوی اصغر ، ای دریغ
نوشید آب از دم پیکان آبدار
خون می سترد از گلوی طفل نازنین
می کرد عاشقانه به سوی سما نثار
یک قطره خون به سوی زمین باز پس نگشت
شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار
آمد آن عباس ، میر عاشقان
آن علمدار سپاه عاشقان
تف خورشید و تف عشق و عطش
هر سه طاقت برده از آن ماهوش
چشم از جان و جهان بردوخته
از برادر عاشقی آموخته
می زد از عشق برادر یک تنه
خویش را از میسره بر میمنه
بد سرشتی ناگهان ، از تن جدا
کرد دست زادهی دست خدا
گفت ای دست ، ار فتادی خوش بیفت
تیغ در دست دگر بگرفت و گفت
آمدم تا جان ببازم ، دست چیست ؟
مست کز سیلی گریزد مست نیست
خود مکافات دو دست فرشیام
حق برویاند دو بال عرشیام
تا بدان پر ، جعفر طیاروار
خوش بپرم در بهشتستان یار
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ
اندر آن دست دگر بگرفت تیغ
برکشیده ذوالفقار تیز را
آشکارا کرده رستاخیز را
کافری دیگر درآمد از قفا
کرد دست دیگرش را تن جدا
گفت گر شد منقطع دست از تنم
دست جان در دامن وصلش زنم
دست من پر خون به دشت افکنده به
مرغ عاشق ، پر و بالش کنده به
کیستم من ، سرو باغ عشق حی
سرو بالد چون ببری شاخ وی
بدون دیدگاه