روزگاری رازِ زیبایی زنبقها را نمیدانستم!
یغما گلرویی » دفتر هشتم
روزگاری …. (رسیدن به این سایه سار ساده نبود)
روزگاری رازِ زیبایی زنبقها را نمیدانستم!
دستم به دستگیرهی دل سپردن نمیرسید!
چشم چکامههایم ضعیف بود!
پس با عینک ِ عشق به آسمان نگاه کردم!
به باغ و بلوغ ِ بوسه و بیحصاری ِ آواز!
به پولک ِ سرخ ماهی تنگ!
به چهرهام در آینه ترکدار!
نگاه کردم و دانستم!
دانستم که جهان،
کوچکتر از کره درس جغرافی دبستان است!
دانستم که کلید ِ تمام قفلهای ناگشودهی دنیا،
همه این سالها در جیب من بود و بیخبر بودم!
دانستم که میشود با یک چوب کبریت،
خورشید ِ عظیمی را در آسمان روشن کرد!
دانستم که گذشتن از گناه ِ روزگار آسان است!
بخشیدن ِ خشم ِ شعله بر پرِ پروانه
و آمرزش ِ زنبورهای گزندهی عسل آسان است!
حالا از پس همین عینک به زندگی نگاه میکنم!
در پس همین عینک چشم به راه تو میمانم!
در پس ِ همین عینک میگریم
و روزی،
در پس ِ همین عینک خواهم مرد!
ای!
قاریان ِ خاموش ِ گریههای من!
دیگر از دوری ِ دستها و ستارهها زاری نکنید!
من در تب و تاب این ترانههای تنهایی،
به جای تمام شما گریه کردهام!؟
بدون دیدگاه