ویدیو کلیپ شعر خوانی هوشنگ ابتهاج (شاخه ها را از جدایی گر غم است)
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ من با دستِ تو دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
ای برادر در نشیب و در فراز
آدمی با آدمی دارد نیاز
گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو
پس پدید آید چه دریاهایِ نو…
جهت دانلود ویدیو در ۲ نسخه مختلف (مناسب برای موبایل و کامپیوتر) به جعبه دانلود در انتهای مطلب مراجعه فرمائید.
هوشنگ ابتهاج » گزیده ای از مثنوی بانگ نی
هیبتِ دریا نه این است و نه آن
گوهرِ دریاست از ساحل نهان
نقشِ دریا از کران پرداختی
تا نرفتی در میان، نشناختی
خفته بر ساحل ندانی چیست این
چون در او افتی بدانی کیست او
زنده باید تا ز جان دل بر کند
مرده را دریا به ساحل افکند
وه که دریا را فراوان رنگ هاست
چنگِ او را هر زمان آهنگ هاست
تا نه پنداری که داری چشم وگوش
آن شنیدن ها و دیدن هات کوش؟
چشم ها را جلوه هایِ ناز نیست
گوش ها را لذتِ آواز نیست
گوش را گر عشق بخشد ناز و نوش
از شنیدن راه جوید در نقوش
چشم را چون دل بود فرمانروا
بشنود از هر نگاهی صد نوا
آری ای جان چون بجوشد هوش تو
بشنود چشم و ببیند گوشِ تو
دستِ عیسی از چه آمد دلنواز؟
درد را می دید و می شد چاره ساز
تو نبینی باد را الّا به برگ
اینْت نابینایی و حرمان و مرگ
گر ببینی باد را بیننده ای
ور نه از دیدار خود شرمنده ای
تو به بانگِ مرغ خو کردی و، سخت
بی خبر ماندی ز آوازِ درخت
مرغ را هم بر سزا نشناختی
دانه افشاندی و دام انداختی
در قفس کردی تو مرغِ خوش سخن
تا ز خود خواهی بگویی: مرغِ من!
ناله از کنجِ قفس شادی کوش است
مرغ را پروازِ آزادی خوش است
خود قفس گشتی پر از بادِ هوس
می گریزد مرغِ آزاد از قفس
باغ ها در سینه داری با صفا
در گشا، تا مرغت آید از قفا
مرغ می آید در آغوشت مدام
بی نیازِ دانه و بی رنجِ دام
مرغ می آید تو سنگش می زنی
در قفس چون گربه چنگش می زنی
در چمنزارِ درونت غلغلی ست
زانکه بر هر شاخسارش بلبلی ست
سر بنه در خود که از باغِ درون
بشنوی در گوشِ دل، گلبانگِ خون
باغ ها را گرچه دیوار و در است
ازهواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر می کشد
میلِ او بر باغِ دیگر می کشد
باد می آرد پیامِ آن به این
وه ازین پیک و پیامِ نازنین
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ من با دستِ تو دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
ای برادر در نشیب و در فراز
آدمی با آدمی دارد نیاز
گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو
پس پدید آید چه دریاهایِ نو…
بدون دیدگاه