“هیچ دانی که مرا بی تو دلارامی نیست؟”
“ای خوش آن نغمه که از کوی تو آوازم داد”
*
هیچ دانی که مرا بی تو دلارامی نیست؟
دل سودا زدهام را سر آرامی نیست
دوست میدارمت ای دوست! تو را هم چون خویش
به دو چشم تو مرا چشم به انعامی نیست
*
هر چه را بود سرآغاز؛ سرانجامی هست
جز تو ای عشق! که اندیشهات انجامی نیست
به میان آر مرا راز که دمساز توأم
جلوه! چون نور تجلی نَبُوَد کامی نیست
*
میرزا جلوه گیلانی (فربود شکوهی)
“دمساز”
*
هیچ دانی که مرا بی تو دلارامی نیست؟
دل سودا زدهام را سر آرامی نیست
دوست میدارمت ای دوست! تو را هم چون خویش
به دو چشم تو مرا چشم به انعامی نیست
غمم این است که هر موی تو در دست دلیست
چون پریشانی این سلسله را رامی نیست
گرچه شیریندهنانان بر سر خشمند؛ ولی
هر چه گویی تو مرا این همه دشنامی نیست
ای خوش آن نغمه که از کوی تو آوازم داد
آمدم باز که شب تا به سحر گامی نیست
زیر شمشیر غمت رقص چو کردیم ای دوست!
ننگ از بهر که؟ داریم دگر نامی نیست
ما که در بادیه عشق ز خود بگذشتیم
در پی کام که؟ باشیم چو ناکامی نیست
هر چه را بود سرآغاز؛ سرانجامی هست
جز تو ای عشق! که اندیشهات انجامی نیست
به میان آر مرا راز که دمساز توأم
جلوه! چون نور تجلی نَبُوَد کامی نیست
بدون دیدگاه