توسرِ ناز برآری زنیاز این دل ما
خون دل ریخت ز چشمان و به دامان تا چند؟
چند از این غصه بنالم تو چه خواهی زین دل
بنگر این خانه ویران شده؛ ویران تا چند؟
جور خوبان جهان را نبُوَد پایانی
این سخن گفته شود باز به دستان تا چند؟
کُشته غمزه خود را به نگاهی دریاب
تا رَوَد جان به تنش از سر پیمان تا چند؟
مَی ز خُمخانه به جوش آمد و ساقی! جامی
نوبت زُهدفروشان گرانجان تا چند؟
شعر مَشرب رندان فربود شکوهی
فربود شکوهى(میرزا جلوه گیلانى) » غزلیات
هر که روی تو ببیند به جهان؛ جان تا چند؟
زلف خود بسته نگهدار؛ پریشان تا چند؟
بلبل از شوق گُل اندیشه ندارد به خزان
خوش بهاریست دل انگیز و گُل افشان تا چند؟
سوز دل بین که نماند از غم ایّام به باغ
در چمن یاد گُل از خاطر مرغان تا چند؟
گُل این باغ بجز داغ به رویم نشگفت”
دیده از حسرت دیدار تو گریان تا چند؟
توسرِ ناز برآری زنیاز این دل ما
خون دل ریخت ز چشمان و به دامان تا چند؟
چند از این غصه بنالم تو چه خواهی زین دل
بنگر این خانه ویران شده؛ ویران تا چند؟
جور خوبان جهان را نبُوَد پایانی
این سخن گفته شود باز به دستان تا چند؟
کُشته غمزه خود را به نگاهی دریاب
تا رَوَد جان به تنش از سر پیمان تا چند؟
مَی ز خُمخانه به جوش آمد و ساقی! جامی
نوبت زُهدفروشان گرانجان تا چند؟
کَس نشد مَحرم رازم به یقین در ره عشق
عاقلان! نفیِ مَی و مَشرب رندان تا چند؟
با صبا گوی که بنیاد من آن سنگیندل
داد بر باد چو گیسویِ پریشان تا چند؟
در فراق تو بُوَد جلوه بر آن عهد کهن
نکُند شِکوه؛ ستم تاکی؟ و هجران تاچند؟
بدون دیدگاه